نخودی عاقبت بابا

قصه کودکانه «ماجراهای نخودی: عاقبت بابا» _ ظلم پایدار نمی‌ماند و مرگ حق است

قصه کودکانه ماجراهای نخودی: عاقبت بابا - ایپابفا- ارشیو قصه و داستان قدیمی

ماجراهای نخودی: عاقبت بابا

قصه‌نویس: حمید عاملی
نقاشی: خاکدان
تایپ، بازخوانی، بهینه‌سازی تصاویر و تنظيم آنلاين: آرشیو قصه و داستان ايپابفا
کپی‌برداری بدون ذکر منبع یا ویرایش تصاویر ممنوع است.

قصه کودکانه ماجراهای نخودی: عاقبت بابا - ایپابفا- ارشیو قصه و داستان قدیمی

به نام خدا

یکی بود یکی نبود، غیر از خدای مهربان، توی زمین و آسمان هیچ‌کس نبود. در روزگاران پیش‌ازاین، در گوشه‌ای سرسبز از این سرزمین، زن و شوهر مهربانی بودند به نام بابا و بی‌بی. بابا و بی‌بی در روزگار ضعف و پیری صاحب پسری شدند به نام نخودی که قصه تولد نخودی به‌جای خود بس شیرین و خواندنی است.

نخودی هرگز قد نکشید و رشد نکرد اما اگر قد و قواره‌اش به‌اندازه پسربچه‌های سه یا چهارساله بود ولی خیلی وقت‌ها عقل و هوش جوان‌های دانا و فهمیده را داشت. نخودی همیشه به حرف‌های بی‌بی به‌دقت گوش می‌داد و پند و نصیحت‌های بابا را موبه‌مو عمل می‌کرد. از وقتی‌که خداوند نخودی را به بابا و بی‌بی داد زندگی زن و شوهر، رنگ و جلوه‌ای دیگر به خود گرفت.

بابا که کارش چوپانی بود هرروز صبح زود گوسفندهای ارباب ده را برای چرا به صحرا می‌برد و بی‌بی هم با عشق و علاقه سرگرم انجام کارهای خانه می‌شد.

آن زن و شوهر بعد از تولد نخودی دیگر هرگز احساس کسالت و خستگی نکردند و هیچ‌وقت هم از درد و غم روزگار ناله سر ندادند. چون نخودی چراغ روشن خانه و مایه امید دل آن زن و شوهر شده بود.

قصه کودکانه ماجراهای نخودی: عاقبت بابا - ایپابفا- ارشیو قصه و داستان قدیمی

بابا برای تربیت نخودی سعی بسیار می‌کرد و هرروز صبح نخودی را همراه خود به صحرا می‌برد تا راه و رسم چوپانی را به او بیاموزد. او هرروز تعدادی از بره‌های جوان را از گله بزرگ جدا می‌کرد و همراه توله‌سگی که هنوز یک سالش نشده بود به دست نخودی می‌سپرد. نخودی هم روزها گله کوچک را در کنار گله بزرگ می‌چراند و درس زندگی کردن می‌آموخت.

روزگار بر بابا و بی‌بی و نخودی به‌خوبی و خوشی می‌گذشت تا یک روز بعدازظهر که بابا و نخودی در صحرا ناهارشان را خوردند و بعد از صرف ناهار نخودی بره‌ها را به همراه توله‌سگ به شمال صحرا برد؛ ولی گوسفندهای بابا در همان اطراف مشغول چریدن بودند.

قصه کودکانه ماجراهای نخودی: عاقبت بابا - ایپابفا- ارشیو قصه و داستان قدیمی

بابا در زیر سایه همان درختی که برای خوردن ناهار کنارش نشسته بود تخته‌سنگی را زیر سر گذاشت و چشم‌هایش را بست تا برای رفع خستگی یک‌ساعتی بخوابد. هنوز چند دقیقه نگذشته بود که بابا به خواب سنگینی فرورفت.

مکانی که آن روز بابا و نخودی گله‌های خودشان را برای چرا برده بودند نزدیک شکارگاه مخصوص حاکم بود که آن شکارگاه «قُرُق» اعلام‌شده بود، یعنی هیچ‌کس حق نداشت که بدون اجازه حاکم وارد آن مکان بشود.

در همان دقایقی که بابا به خواب فرورفته بود گوسفندهای گله برای چریدن به‌طرف شکارگاه حاکم رفتند و مشغول خوردن علف تازه و سرسبز آنجا شدند.

قصه کودکانه ماجراهای نخودی: عاقبت بابا - ایپابفا- ارشیو قصه و داستان قدیمی

گوسفندهای گله بابا همچنان در میان علف‌های تازه و فراوان شکارگاه حاکم می‌چریدند که ناگهان مأموران مخصوص سررسیدند و با چوب و لگد به جان آن حیوانات زبان‌بسته افتادند. مأموران ظالمِ حاکم، سر و دست تعدادی از گوسفندها را شکستند. صدای بع‌بع گوسفندان بلند شد و گله از هم پراکنده شد. از شدت دادوفریاد و سروصدا بابا از خواب بیدار شد و با تماشای ماجرا سراسیمه به‌سوی مأموران حاکم دوید و بر سرشان فریاد کشید که:

– ای بی‌انصاف‌ها چرا شرم نمی‌کنید. شما با این حیوانات زبان‌بسته چکار دارید؟ چرا از خدا نمی‌ترسید؟ چرا این گوسفندها را کتک می‌زنید؟

قصه کودکانه ماجراهای نخودی: عاقبت بابا - ایپابفا- ارشیو قصه و داستان قدیمی

مأموران حاکم چون بابا را در مقابل خود دیدند و دادوفریاد او را شنیدند همگی ساکت و بی‌حرکت ایستادند ولی سردسته مأموران چند قدمی به‌طرف بابا رفت و با فریاد به او گفت:

– فضولی موقوف پیرمرد، بگو بدانم با اجازه چه کسی گوسفندان خود را اینجا آورده‌ای؟ مگر تو مرد ابله نمی‌دانی که این منطقه قُرُق جناب حاکم است؟

بابا با متانت و آرامی گفت:

– من می‌دانم که این محوطه قرق است، اما قرق به خاطر این است که کسی جز جناب حاکم شکارهای چاق و پروار اینجا را صید نکند؛ ولی علف‌های سبز شده روی زمینش که دیگر قرق نیست. این زبان‌بسته‌ها فقط مقداری علف را خورده‌اند، آیا خوردن علف‌هایی که دو روز دیگر خشک می‌شود گناه است؟

رئیس مأموران حاکم با بی‌ادبی بیشتری فریاد کشید:

– پیرمرد این فضولی‌ها به تو نیامده، چون برخلاف دستور جناب حاکم رفتار کرده‌ای هم تو را به زندان می‌برم و هم گوسفندان تو را به نفع جناب حاکم ضبط می‌کنم.

بابا وقتی متوجه تصمیم سردسته مأموران حاکم شد فریادش را بلند کرد و گفت:

– شما حق چنین کاری را ندارید، هم این گوسفندها صاحب دارد و هم علف‌های این زمین متعلق به خداست. همچنان که حاکم می‌تواند از شکارهای این منطقه استفاده کند گوسفندهای من هم می‌توانند که علف‌های اینجا را بخورند. شما حق زندانی کردن مرا ندارید، من به همراه شما نخواهم آمد.

سردسته مأموران وقتی آن حرف‌ها را از زبان بابا شنید فریادش را بلندتر کرد و به بابا گفت:

– الآن دستور می‌دهم تا زبان دراز تو پیرمرد جسور را از ته ببرند.

سپس با فریاد به مأموران خود دستور داد که:

– این پیرمرد احمق را ادب کنید.

قصه کودکانه ماجراهای نخودی: عاقبت بابا - ایپابفا- ارشیو قصه و داستان قدیمی

مأموران هم با شنیدن دستور، با چوب و لگد به جان بابا افتادند. سروصدا و گردوخاک‌های ایجادشده باعث شد تا نخودی که قدری دورتر از آن محل مشغول چرای بره‌ها بود متوجه ماجرا بشود.

قصه کودکانه ماجراهای نخودی: عاقبت بابا - ایپابفا- ارشیو قصه و داستان قدیمی

نخودی باعجله چوب‌دستی خودش را برداشت و به‌طرف محل ماجرا دوید و موقعی که به آن محل رسید هنوز مأموران حاکم با چوب و لگد مشغول کتک زدن بابا بودند و بابا همچنان زیر دست و پای آن بی‌رحم‌ها ناله و نفرین می‌کرد.

وقتی نخودی بالای سر بابا رسید دیگر نا و رمقی در تن بابا باقی نمانده بود و از سرش نیز خون جاری بود.

نخودی چون ببر خشمگین به‌سوی مأموران حمله کرد که یکی از آن‌ها لگد بسیار محکمی به پهلوی نخودی زد.

قصه کودکانه ماجراهای نخودی: عاقبت بابا - ایپابفا- ارشیو قصه و داستان قدیمی

نخودی نیز به گوشه‌ای پرتاب شد و بنای نالیدن و گریه را گذاشت. بعدازآن عمل وحشیانه، مأموران حاکم به‌سرعت گله گوسفندان را جمع کردند تا به همراه خودشان ببرند و چون سگ بزرگ گله بنای پاس کردن و حمله به مأموران را گذاشت، یکی از مأموران تیری را به پهلوی سگ نشانه گرفت که تیر به هدف خورد و سگ نیز به گوشه‌ای افتاد و زوزه‌ای کشید و مرد.

قصه کودکانه ماجراهای نخودی: عاقبت بابا - ایپابفا- ارشیو قصه و داستان قدیمی

نخودی باآنکه از درد پهلو آرام و قرار نداشت با هر زحمتی بود خودش را بالای سر بابا رسانید و با گریه دست کوچک خودش را بر سر بابا که خون از آن جاری بود کشید.

قصه کودکانه ماجراهای نخودی: عاقبت بابا - ایپابفا- ارشیو قصه و داستان قدیمی

بابا که خون، سروصورتش را آغشته کرده بود با دیدن نخودی دست خودش را بلند کرد و بر سر نخودی کشید و ناله‌کنان گفت:

– پسرم، من دارم می‌میرم، این ظالم‌ها مرا بدجوری کتک زدند، خیلی وقت است که خون از سروصورت من می‌ریزد، باید بدانی که من، قربانیِ ظلم و جور حاکم بی‌رحم شده‌ام. پسرم، در این لحظات آخر زندگی از تو دو خواهش دارم، خواهش اولم این است که بی‌بی را هرگز تنها نگذاری و همواره به حرف‌های او گوش کرده و به نصایحش عمل کنی؛ زیرا که او مادر تو و خیرخواه توست و بدان که بی‌بی هم در این دنیا جز تو کسی را ندارد و نیازمند کمک‌های توست. اما خواهش دوم من از تو این است که وقتی بزرگ شدی، اگر قدرتی پیدا کردی باید سعی کنی که انتقام خون مرا از حاکم ظالم بگیری تا بقیه مردمان از شر ظلم و ستم او راحت بشوند.

قصه کودکانه ماجراهای نخودی: عاقبت بابا - ایپابفا- ارشیو قصه و داستان قدیمی

چون سخنان بابا به پایان رسید او ناله‌ای کرد و جان به جان‌آفرین تسلیم نمود. مرگ بابا باعث شد که نخودی هم طاقت و اختیار خودش را ازدست‌داده و همان‌جا از هوش برود. بعد از چند دقیقه یکی از اهالی ده ازآنجا می‌گذشت و آن صحنه را دید و به‌سرعت به‌طرف ده دوید و مردم ده را خبر کرد. هنوز یک ساعت نگذشته بود که عده‌ای از اهالی ده آمدند و اول نخودی را به هوش آوردند و سپس جنازه بابا را بر سر دوش گرفتند و لااله‌الاالله گویان به‌جانب ده روان شدند.

قصه کودکانه ماجراهای نخودی: عاقبت بابا - ایپابفا- ارشیو قصه و داستان قدیمی

نخودی همچنان که گریان و نالان به دنبال جنازه بابا می‌رفت می‌گفت:

– من به بابا قول داده‌ام که انتقام خون او را از حاکم ظالم و از مأموران بی‌رحمش بگیرم. باید هر طور شده به قول خودم وفا کنم؛ زیرا که بابا را ناجوانمردانه کشتند و خونش را به‌ناحق بر زمین ریختند.

قصه کودکانه ماجراهای نخودی: عاقبت بابا - ایپابفا- ارشیو قصه و داستان قدیمی

وقتی جنازه بابا را به ده بردند کسی از ترس حاکم جرئت نکرد تا حقیقت ماجرا را بیان کن و همه به‌دروغ گفتند:

– «خدابیامرز پایش به سنگ گیر کرد و بر زمین افتاد و مرد» نخودی هم درحالی‌که بی‌بی را دلداری می‌داد به انتقامی که باید از حاکم ظالم می‌گرفت فکر می‌کرد.

پایان

کتاب قصه « ماجراهای نخودی: عاقبت بابا» توسط آرشیو قصه و داستان ايپابفا از روي نسخه اسکن قدیمی ، تايپ، بازخوانی و تنظيم شده است.

(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)



***

  •  

***

2 دیدگاه

  1. عماد ملاحسینی

    با سلام،بسیار داستان جذابی بود برای فرزندم،لطفا کل مجموعه را بارگذاری بفرمایید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *