ماجراهای نخودی
تولد نخودی
نقاشی: خاکدان
تاریخ انتشار ۱۳۶۱
تایپ، بازخوانی، بهینهسازی تصاویر و تنظيم آنلاين: آرشیو قصه و داستان ايپابفا
بنام خدا
یکی بود یکی نبود، غیر از خدای مهربان، توی زمین و آسمان هیچکس نبود.
در روزگاران قدیم، در روستایی از روستاهای قشنگ این کشور خوش آب و رنگ، زن و شوهر مهربانی با دستی تهی از مال دنیا و دلی پر از عشق در کنار هم زندگی میکردند.
زن و شوهر دلپاکی که در اثر گذشت ایام و سپری شدن سالها پشتشان خمیده و مویشان سپید و چهرهشان پر چینوچروک شده بود.
پیرمرد موسفید قصه را مردم ده «بابا» میخواندند و پیرزن قامت خمیده را «بیبی» میگفتند.
بابا و بیبی، خوشبخت در کنار هم زندگی میکردند و تنها غم زندگیشان غم بیاولادی بود؛ یعنی باآنکه حدود چهلوچند سال از زمان ازدواج بابا و بیبی میگذشت اما آنها صاحب اولاد نشده و حسرت داشتن بچه بر دل هر دویشان مانده بود. آنها هرگاه که طفل نوزادی را در بغل مادری و یا دست کودک خردسالی را در دست پدری میدیدند آهی از ته دل میکشیدند و قطره اشک داغی از گونه فرومیریختند و سپس هردو باهم زیر لب میگفتند: «افسوس که ما دیگر صاحب اولاد نخواهیم شد.»
کار بابا چوپانی بود که هرروز صبح همزمان با طلوع خورشید، گله گوسفند ارباب بیرحم ده را برای چرا به صحرا میبرد و هر شام بعد از غروب آفتاب هم آنها را به ده برمیگرداند و در برابر آنهمه کار بسیار، مزد بسیار کم و اندکی میگرفت.
بیبی هم روزها توی خانه سرگرم پختن غذا و شستن لباس و جارو کردن اتاق تنگ و تاریک و حیاط خرابهشان میشد و چون کارش به پایان میرسید با دوک نخریسی و پشمهای گوسفندان به کار میپرداخت تا بابا با بقچهای نان و ظرفی ماست و گاه یکی دو تکه گوشت به خانه بازمیگشت.
بهمحض آمدن بابا، بیبی سفره را پهن میکرد و در کنار هم شاد و مسرور لقمه غذائی میخوردند و ساعتها به تعریف خاطرات دوران جوانی و بیان حوادث و ماجراهای زندگانی میپرداختند و چون شب به نیمه میرسید میخوابیدند.
در یکی از روزهای آخر ماه اسفند که بابا مطابق معمول گله ارباب را صبح خیلی زود به صحرا برده بود، بیبی به فکر خانهتکانی شب عید افتاد و تصمیم گرفت که گلیم پاره و کهنه اتاقشان را جمع کند و برای تکاندن به وسط حیاطشان ببرد.
آن موقع بود که بیبی حس کرد بهقدری پیر و فرتوت شده که حتی قدرت جمعکردن و تکاندن یک گلیم پنبهای و سبک را هم ندارد. بیبی به هر زحمتی بود گلیم کهنه را کشانکشان تا وسط حیاط خانه برد و چون توان تکان دادن آن را در خود ندید از گوشه حیاط ترکه چوبی را برداشت و آن را چند بار بر گلیم کوبید تا بلکه به آن ترتیب خاکهای گلیم بیرون بیاید.
بیبی بعد از چند بار که ترکه را بر گلیم کوبید خسته شد و برای رفع خستگی به کنار حوض حیاط نشست و سخت به فکر فرورفت.
بیبی بازهم به یاد بیفرزندی خود و همسرش افتاد و غم پیری و درد بی اولادی آنچنان دلخستهاش را به درد آورد که بغضش ترکید و بیاختیار با صدای بلند بنای گریستن را گذاشت.
بیبی با صدای بلند میگریست و اشک میریخت و نالهکنان میگفت:
– «خدایا! گناه ما چیست که اولادی نداریم. چرا نباید در این دوران پیری، جوانی دلیر و فرزندی رشید در کنارمان زندگی کند؟»
بیبی همچنان اشک میریخت و میگفت:
– «خدایا آیا میشود که من پیرزن دلشکسته در این دوران ناتوانی صاحب فرزندی شوم؟ فرزندی که عصای دست من و کمک پدرش باشد؟»
بعد از گفتن آن جملات، بیبی سرش را روی زانو گذاشت و همچنان به ریختن اشک و ناله کردن خود ادامه داد.
چنددقیقهای که گذشت بیبی در میان اشکها و آههای خویش صدای گرم و مهربانی را شنید و چون به اطرافش نگریست فرشته مهربانی را در مقابل خود دید.
بیبی که خیلی تعجب کرده بود با گوشه چادر اشکهای چشمش را پاک کرد و از جا بلند شد و با احترام به فرشته سلامی داد.
فرشته مهربان که در یک دست کیسه کوچکی داشت، دست دیگرش را روی شانه پیرزن گذاشت و با صدایی نرم و لحنی مهربان گفت:
– «بیبی عزیز! ناراحت نباش و گریه نکن. بدان و آگاه باش که صدای نالههای تو به آسمان رسید و درخواست و تمنای تو موردقبول خداوند بزرگ قرار گرفت. من اکنون زمین آمدهام تا تو را به آرزوی خودت رسانیده و مژده فرزندی را به تو بدهم.»
بیبی با تعجب پرسید:
– «آیا ممکن است که در این روزگار پیری صاحب اولاد شوم؟»
فرشته پاسخ داد:
– «آری، تو بهزودی صاحب یک اولاد پسر خواهی شد.»
بیبی فکر کرد و با تعجب بیشتر پرسید:
– «آخر چگونه؟ من که در این دوران دیگر حامله نخواهم شد. من که قدرت ندارم نه ماه تمام بچهای را در شکم خود نگاهدارم و از همه اینها گذشته، از کجا معلوم است که من تا نه ماه دیگر زنده باشم.»
فرشته کیسه کوچکی را که در دست دیگر خود داشت به بیبی داد و گفت:
– «بیبی عزیز، احتیاجی به حامله شدن و نه ماه صبر کردن تو نیست. همین امروز نخودهای داخل این کیسه را توی دیگی پر از آب بریز و دیگ را سر اجاق بگذار. وقتی آب دیگ جوش آمد و نخودها در میان آب جوش بالا و پائین رفتند از میان نخودهای داخل دیگ پسری بیرون میآید و تو به آرزوی دیرین خودت خواهی رسید.»
فرشته هنوز آخرین کلمه خود را تمام نکرد، از نظر بیبی پنهان شد.
بیبی همچنان که مات و متحیر در کنار حوض حیاط خانهشان ایستاده بود با خوشحالی بسیار کیسه کوچک پر از نخود را در میان مشتهای خود فشار میداد.
چنددقیقهای بیبی همانگونه متعجب و بهتزده ایستاده بود تا اینکه بالاخره به خود آمد و بهطرف آشپزخانه رفت و همانطور که فرشته دستور داده بود، نخودها را در داخل دیگی ریخت و دیگ را پر از آب کرد و آن را سر اجاق گذاشت. بیبی هیزمهای زیر دیگ را روشن کرد و به انتظار، پای دیگ و کنار اتاق نشست.
نیم ساعتی نگذشته بود که آب دیگ به جوش آمد و نخودها در میان آب جوشان بنای رقصیدن و بالا و پائین پریدن را گذاشتند و چون یکی دو دقیقه از جوشیدن آب گذشت ناگهان یکی از نخودهای داخل دیگ بزرگ شد و باد کرد و از وسط دونیم شد و ناگهان از میان نخود دونیم شده، پسرک خیلی کوچکی که فقط بهاندازه یک بندانگشت بود بیرون پرید و کف آشپزخانه ایستاد.
پسرک با صدایی خیلی ریز و نازک به بیبی سلام گفت.
بیبی با تعجب پرسید: «تو کی هستی؟»
در جواب سؤال پیرزن، آن موجودی که فقط بهاندازه یک بندانگشت بود پاسخ داد:
– «بیبی جان، من نخودی هستم، پسر تو، همان پسری که سالهای سال در آرزوی او بودی.»
بیبی که بازهم از خوشحالی به گریه افتاده بود نخودی را از زمین بلند کرد و کف دستش گذاشت و همچنان که بیبی نخودی را در کف دستش گرفته بود و او را با اشتیاق نگاه میکرد متوجه شد که نخودی بهسرعت مشغول قد کشیدن و بزرگ شدن است. رشد و قد کشیدن نخودی به حدی بود که بعد از یک دقیقه، دیگر پیرزن قدرت نگاهداشتن او را در کف دستهایش نداشت و ناچار شد که نخودی را در کف آشپزخانه به زمین بگذارد و چون چند دقیقه دیگر گذشت نخودی بهاندازه یک بچه چهارپنجساله قد کشید و بزرگ شد. نخودی با لحنی شیرین و کودکانه به بیبی گفت:
– «بیبی جان دیگر نباید ناراحت باشی، تو دیگر تنها نخواهی بود و من همیشه در کنارت بوده و به تو کمک خواهم کرد.»
بیبی که از شدت خوشحالی سر از پا نمیشناخت نخودی را در آغوش گرفت و او را غرق بوسه کرد و با هر دست پرمهری که بر سر نخودی میکشید سرش را به نشانه شکر از خدا به آسمان بلند میکرد و زیر لب حمد و ثنای پروردگار را میگفت.
بیبی ساعتها نخودی را در آغوش خود گرفته و در کنار آشپزخانه نشست بود و هرلحظه که میگذشت تعجب و حیرت بیبی بیشتر میشد و چون آفتاب غروب کرد و موقع برگشتن بابا از صحرا رسید، نخودی هم پسری عاقل و دانا و مهربان شده بود.
چون بابا به خانه آمد، نخودی با سرعت بهطرف او دوید و با همان لحن شیرین و کودکانهاش گفت:
– «بابا سلام، من نخودی پسر شما هستم.»
بابا بهتزده نگاهی که در آن هزاران سؤال وجود داشت به بیبی انداخت. بیبی با خوشحالی تمام ماجرا را از اول تا آخر و از سیر تا پیاز برای شوهرش تعریف کرد.
وقتی سفره شام پهن شد، بیبی و بابا، نخودی را در میان خود نشاندند و به خوردن نان و ماستی مشغول شدند.
بعد از شام وقتی رختخواب را پهن کردند، بابا و بیبی، نخودی را در میان خود خواباندند و چون بابا چراغ اتاق را خاموش کرد نخودی گفت.
– «بیبی جان برای من یک قصه بگو تا خوابم ببره.»
بیبی هم به تعریف یکی از قصههای قشنگی که بلد بود پرداخت. ولی قصه به نیمه نرسیده بود که نخودی به خواب سنگینی فرورفت. دنباله ماجراهای نخودی را در کتاب عاقبت بابا بخوانید.
پایان
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)