ماجراهای نخودی
این داستان: سقوط حاکم
نقاشی: خاکدان
چاپ اول: 1365
تایپ، بازخوانی، بهینهسازی تصاویر و تنظيم آنلاين: آرشیو قصه و داستان ايپابفا
به نام خدا
یکی بود و یکی نبود غیر از خدای مهربان توی زمین و آسمان هیچکس نبود. در روز و روزگاران قدیم، در روستایی از روستاهای این سرزمین، نوجوانی زندگی میکرد به نام نخودی.
پدر نخودی را وقتیکه او کوچک بود مأموران حاکم ظالم کشته بودند و نخودی طبق وصیت پدر، تصمیم گرفت که انتقام خون او را از حاکمی که ستم و آزارش به همه مردم میرسید بگیرد.
وقتی حاکم ظالم از تصمیم نخودی باخبر شد دستور داد تا او را دستگیر کرده و مجازات کنند. مأموران حاکم هم نخودی را دزدیده و او را دستوپابسته در بیابان دوردستی رها کردند. نخودی به وسیله ملکه مورچه و با کمک موشهای صحرائی، بندهای دستوپایش بریده شد و نجات پیدا کرد.
نخودی بعد از باخبر شدن از دستور حاکم، تصمیم گرفت که در کوهستان مخفی شده و بعد از پیدا کردن یارانی چند، از حاکم انتقام بگیرد.
نخودی در زمان اقامتش در کوهستان به جانوران کوچک و ضعیف کمک میکرد. به آنها غذا میداد و اگر حادثهای برایشان پیش میآمد به نجات آنها میرفت.
یکشب نخودی به وسیله دوستش حسنی باخبر شد که مأموران حاکم بیبی، یعنی مادرش را به زندان انداختهاند.
نخودی همان شب بهاتفاق دوستش به خانهشان رفت و از نبودن مادرش در خانه خیلی ناراحت شد.
زندانی شدن بیبی، نخودی را بر آن داشت که هر چه زودتر تصمیم خود را انجام داده و شرّ آن حاکم ظالم را از سر مردم بیگناه هر چه زودتر کم کند.
نخودی به حسنی گفت:
– من باید هر چه زودتر به کوهستان برگردم و ترتیب آزادی مادرم را از زندان بدهم. آیا حاضری در این کار بزرگ مرا یاری کنی و بهطور مخفیانه مطلب را با مردم هم در میان بگذاری؟
حسنی با خوشحالی آمادگی خود را به نخودی اعلام کرد و هر دو شبانه روانه کوهستان شدند.
نخودی و حسنی در دل شب یکسره به سراغ کرهاسب سفید و مادرش رفتند. کرهاسب و مادرش خوابیده بودند که نخودی و حسنی بر بالای سرشان رسیدند. اسب مادر با شنیدن صدای پای نخودی و حسنی از خواب بیدار شد و چون چشمش به آنها افتاد پرسید آیا اتفاقی افتاده که این موقع شب به سراغ ما آمدهاید. نخودی در جواب، ماجراها را برای اسب مادر تعریف کرده و گفت حالا تصمیم گرفتهایم هر طور که شده مادرم را از زندان آزاد کنیم.
اسب مادر با خوشحالی گفت:
– من و کرهام به خاطر محبتی که کردهای هر دو آماده کمک کردن به تو و بیبی هستیم و باید بدانی که نژاد ما از نژاد اسبان تیزرو است که قدرت پریدن داریم. تو و دوستت بر پشت ما سوار شوید تا به هر کجا که میخواهید، در یک چشم به هم زدن، شمارا ببریم.
نخودی به اسب مادر گفت:
– ابتدا ما را به میان جنگل و کنار لانه دارکوبها ببرید.
هنوز سپیده نزده بود که حسنی و نخودی سوار بر دو اسب بالدار به وسط جنگل و کنار لانه دارکوبها رسیدند.
دارکوبها از دیدن نخودی و حسنی بسیار خوشحال شدند و علت آمدنشان را به جنگل پرسیدند.
نخودی تمام ماجرا را برای پدر و مادر جوجه دارکوبها تعریف کرد.
پدر و مادر جوجه دارکوبها گفتند:
– فراری دادن زندانبانها و مأموران حاکم از دوروبر زندان بر عهده ما؛ اما تو باید برای باز شدن در زندان هم فکری بکنی.
نخودی فوراً به یاد ملکه مورچهها افتاد و به دارکوبها گفت: شما همینجا منتظر من باشید که بروم و ترتیب این کار را هم بدهم.
بعد، از اسب مادر و کرهاش خواست که او و حسنی را به وسط صحرائی که محل زندگی ملکه مورچهها بود ببرند.
وقتی به وسط آن صحرا رسیدند نخودی مدتی اینطرف و آنطرف را نگاه کرد تا بالاخره ملکه مورچهها او را دید و بهطرفش آمد و از او پرسید که برای چه آن موقع به صحرا آمده.
نخودی قصه زندانی شدن بیبی را برای ملکه مورچهها تعریف کرد و اضافه نمود: ترس من این است که باوجود کمک دارکوبها و اسب و کرهاش باز نتوانیم قفل در زندان را باز کنیم.
ملکه مورچهها خندهای کرد و گفت:
– از این بابت هم خیالت راحت باشد. انجام این کار را من به عهده میگیرم. تو باید بدانی که من با ملکه موریانهها دوستی دیرینه دارم.
او اضافه کرد:
– از او خواهم خواست تا به موریانهها دستور بدهد که تمام چوبهای در زندان را از داخل بخورند. به آن شکل که درِ زندان با یک ضربه دست تو هم، از هم جدا شده و به گوشهای بیفتد. تو مطمئن باش که فردا صبح درِ زندان حاکم تبدیل به یک تخته پوسیده و توخالی خواهد شد. تو فردا صبح میتوانی به قصر حاکم آمده و کار خود را شروع کنی.
ملکه مورچهها در همان ساعت به سراغ ملکه موریانهها رفت و ماجرا را با او در میان گذاشت.
هنوز ساعتی نگذشته بود که موریانههای سرباز، در زیر درِ زندان حاکم مشغول خوردن چوبهای در بودند.
آن روز هم نخودی در صحرا ماند و حسنی نزد پدرش یعنی هاشم آقا به روستا بازگشت. حسنی تمام ماجرا را برای پدرش تعریف کرد و اضافه نمود که نخودی تصمیم به نجات بیبی از زندان حاکم گرفته است.
هاشم آقا خیلی ترسیده بود. به حسنی گفت تو فردا صبح زود به نزد نخودی برو و از طرف من به او بگو که از این کار صرفنظر کند؛ زیرا جانش درخطر است. هاشم آقا اضافه کرد که از طرف من به نخودی قول بده که من به هر ترتیب که شده حکم آزادی بیبی را از زندان خواهم گرفت.
اما حسنی در جواب پدرش گفت:
– پدر جان احتیاجی نیست که شما نزد حاکم ظالم رفته و به او التماس کنید. من خودم ماجرا را با مردم ده در میان گذاشته و از آنها کمک خواهم گرفت. مردم که همه از ظلم حاکم به تنگ آمدهاند ما را یاری خواهند داد.
و بهاینترتیب حسنی شبانه به خانه تعدادی از مردم روستا که آماده شروع مبارزه با حاکم بودند رفت و آنها را در جریان ماجرا قرار داد.
صبح زودِ روز بعد، حسنی به کوهستان رفت. نخودی هم درحالیکه مادر جوجه دارکوبها و کرهاسب سفید و مادر کرهاسب در کنارش بودند انتظار حسنی را میکشیدند.
نخودی با آمدن حسنی اشارهای به مادر جوجه دارکوبها کرد و مادر جوجه دارکوبها هم بلافاصله پروازکنان از آن مکان دور شد. با پرواز مادر جوجه دارکوبها، نخودی به حسنی گفت سوار بر مادر کرهاسب سفید شود. نخودی خودش هم سوار بر کرهاسب سفید شد.
در یکلحظه، اسب مادر و کرهاسب سفید به حرکت درآمدند و با سرعت بسیار خودشان را به روستا و به کنار دیوار قصر حاکم رساندند. اسب مادر و کرهاش چون به کنار دیوار قصر حاکم رسیدند با یک پرش از دیوار بلند قصر حاکم خودشان را به داخل باغ قصر رسانده و در کنار استخر بزرگ ایستادند.
نخودی و حسنی سوار بر اسب، درحالیکه در کنار استخر قصر حاکم ایستاده بودند، ناگهان دیدند که هزاران هزار دارکوب در آسمان قصر حاکم به پرواز درآمدهاند.
دارکوبها دستهجمعی بهطرف مأموران قصر حاکم و سربازان حمله بردند و با نوکهای تیز خود سروصورت آنها را زخمی کردند.
مأموران حاکم از ترس و به خاطر آنکه دارکوبها چشمانشان را کور نکنند پا به فرار گذاشتند و درِ قصر را باز کردند و هرکدام به سویی رفتند.
حسنی و نخودی چون فرار مأموران را به چشم دیدند بهطرف در زندان دویدند. درِ زندان که بهوسیله موریانههای سرباز از داخل خورده شده بود با یک ضربه نخودی از پاشنه درآمد.
با باز شدن در زندان، مردم ده که بنا به دعوت حسنی بیرون محوطه زندان منتظر ایستاده بودند به داخل زندان رفته و اسلحه زندانبانها را از آنها گرفته و تمام زندانیان بیگناه و ازجمله بیبی را آزاد کردند.
سروصدای بسیار و فرار مأموران، باعث شد که حاکم سراسیمه از اتاق خود بیرون دویده و به ایوان قصر بیاید.
دارکوبها بهمحض دیدن حاکم بهطرف او حمله کردند و در یکلحظه، با نوکهای تیز خود هر دو چشم او را کور کردند.
حاکم که خون از چشمانش جاری شده بود بیاختیار فریاد میکشید: «کمکم کنید. کمکم کنید. من کور شدم.»
اما فریادهای حاکم ظالم در میان هِلهله و غریو شادی زندانیانی که از سیاهچالها رها شده بودند و همچنین بانگ شادی مردم، گم شد و هیچکس به کمک حاکم نرفت. فردای آن روز مردمی که از قید ظلم حاکم رها شده بودند آن کور بیانصاف را در زندان انداختند و مرد عادلی را بهجای او نشاندند.
و بهاینترتیب، هم نخودی به آرزوی دیرینه خود رسید و انتقام خون پدر مظلوم خود را – با کمک حسنی و حمایت مردم – از حاکم ظالم ده گرفت و هم مردم بیگناه از شر ظلم و ستم آن حاکم بیانصاف رها شدند.
بله بچههای عزیز، هنوز بعد از گذشت صدها سال مردمان آن روستا قصه نخودی را برای هم تعریف میکنند.
پایان
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)