کتاب قصه کودکانه
ماجراهای آقای پستچی
پستچی عکاس میشه
مترجم: کبری قیصری
به نام خدای مهربان
یک آگهی بزرگ روی دیوار اداره پست دهکده بود که خبر از مسابقۀ بزرگ عکاسی دهکده و جایزههای بزرگ میداد. شرکت در این مسابقه برای همه آزاد بود.
خانم گالنیز به پستچی گفت: «تو چرا در این مسابقه شرکت نمیکنی؟»
پستچی گفت: «خوب … آخه …»
در همین موقع سرهنگ فوربز که آمده بود چند تمبر پستی بخرد گفت: «آره راست میگه: فکر خوبیه. اصلاً ما دونفری باهم میتونیم شرکت کنیم.»
پستچی دوباره گفت: «خوب … آخه …»
سرهنگ گفت: «آخه نداره. امروز بعدازاینکه کارِت تمام شد یک سری بیا پیش من تا باهم دوربین قدیمی من را پیدا کنیم و تمیزش کنیم.»
دوربین سرهنگ خیلی قدیمی و سنگین بود. از چوب و فلز ساخته شده بود و روی یک سهپایۀ بزرگ قرار میگرفت.
سرهنگ میگفت: «این یه دوربین درست و حسابیه. من مطمئنم که جایزه اول را میبره. ما میتونیم روز شنبه کارمون رو شروع کنیم. میدونی چکار میکنیم؟ از همۀ دوستامون در این دهکده عکس میگیریم. اولازهمه خانم هابارد».
پستچی گفت: «درست میفرمایید جناب سرهنگ.»
روز شنبه پستچی و سرهنگ به منزل خانم هابارد رفتند و حیاط خانه را با آن دوربین بزرگ و سنگین اشغال کردند. خانم هابارد که بهترین لباسش را پوشیده بود منتظر آنها بود. سرهنگ به خانم هابارد گفت: «شما لطفاً پهلوی کندوهای عسل بایستید.»
پستچی گفت: «اما جناب سرهنگ …»
ولی سرهنگ نگذاشت که جملۀ پستچی کامل بشود و داد زد: «زود باش، وقت زیادی نداریم. قبل از اینکه آفتاب غروب کنه باید کارمان را تمام کرده باشیم.»
خانم هابارد رفت کنار کندوی عسل ایستاد و سرهنگ شروع کرد به تنظیم کردن آن دوربین بزرگ. خلاصه بعدازاینکه همه قسمتهای دوربین را تنظیم کرد پارچۀ سیاه بزرگی روی دوربین و سر خودش کشید و بعد با صدای بلند گفت: «لطفاً لبخند بزنید».
همانطوری که سرهنگ در حال تنظیم دوربین بود، پستچی یک دوربین کوچک از جیبش درآورد و از خانم هابارد و سرهنگ عکس گرفت.
در همین موقع چند تا زنبورعسل هم که انگار میخواستند آنها هم توی عکس بیافتند از کندو خارج شدند و دور سر خانم هابارد وزوز میکردند. چند تا از زنبورها میخواستند ببینند که سرهنگ زیر آن پارچۀ سیاه چکار میکند و چند تای دیگه از پستچی خوششان آمده بود. پستچی و خانم هابارد که دیده بودند زنبورها رفتند زیر پارچه سیاه، یکمرتبه باهم فریاد زدند: «سرهنگ! مواظب باش.»
اما سرهنگ از زیر پارچۀ سیاه فریاد زد: «ساکت! تکان نخور، آماده باش، سه، دو … آخ! آخ! کمک! کمک! این دیگه چی بود؟»
یکمرتبه همهچیز باهم اتفاق افتاد. پستچی و خانم هابارد از دست زنبورها فرار کردند. یکی از زنبورها نوک دماغ سرهنگ را نیش زد و سرهنگ که از درد پرید هوا، دوربین محکم افتاد روی زمین و شکست. سرهنگ که فریاد میزد: «کمک! کمک!» دماغش را گرفته بود و دور حیاط میدوید و خلاصه خیلی سروصدا راه انداخته بود.
خانمها بارد دوید و جعبۀ کمکهای اولیهاش را آورد و دماغ سرهنگ را پانسمان کرد. بعدازآن، رفت و با یک سینی چای برگشت و گفت: «حالا بشین و یک چایی بخور. زود حالت خوب میشه.»
پستچی گفت: «واقعاً فکر خوبیه!»
روز بعد سرهنگ عکسی را که گرفته بود چاپ کرد. عکس که خیلی کمرنگ و بد افتاده بود نشان میداد که خانم هابارد و پستچی دارند فرار میکنند و یک عده زنبور هم دنبالشان هستند. سرهنگ با ناراحتی گفت: «برنده نمیشویم».
پستچی گفت: «ناراحت نباش. دفعۀ بعد برنده میشی.»
بعداً وقتیکه پستچی عکسهایی که با دوربین کوچکش گرفته بود را چاپ کرد یک عکس زیبا در میانشان بود که خانم هابارد و سرهنگ را در حین انداختن عکس مسابقه نشان میداد.
پستچی آن عکس را به مسابقۀ دهکده فرستاد و برندۀ جایزۀ سوم شد.
وقتیکه سرهنگ شنید که پستچی در مسابقه برنده شده تا دو هفته با پستچی قهر کرد. ولی بعداً دوباره به ادارۀ پست آمد و با پستچی آشتی کرد.
سرهنگ به پستچی میگفت: «صبر کن تا مسابقۀ سال دیگه. آنوقت میبینی کی برنده میشه.»