قصههای هانس کریستین اندرسن
قصه کودکانه
لکلکها
ترجمه آزاد: محمدرضا شمس
به نام خدای مهربان
روی بام آخرین خانه دهکدهای کوچک، لکلکی لانه داشت. تنه لکلک با چهار جوجهاش در لانه نشسته بود. جوجهها سرهای کوچک و منقارهای سیاهشان را از لانه بیرون آورده بودند و اطراف را نگاه میکردند. رنگ منقارهایشان بعدها قرمز میشد. کمی آنطرفتر، بابا لکلک روی لبه بام ایستاده بود و نگهبانی میداد. یکی از پاهایش را هم به زیر بالش جمع کرده بود، تا زیاد بیکار نباشد. چنان بیحرکت ایستاده بود که انگار یک مجسمه چوبی است.
آن پایین توی کوچه، چند تا بچه مشغول بازی بودند. ناگهان چشم بچهها به لکلکها افتاد و یکی از آنها، که پر سر و صداتر از بقیه بود، شروع به خواندن آواز قدیمی لکلکها کرد. بقیه هم با او همراهی کردند
حاجیلکلک، حاجیلکلک،
پر خود را باز کن
روی یک پا، تو نایست
پر بزن، در آسمان پرواز کن
همسرت در لانه است
فکر آب و دانه است
جوجهها از ترس ما خوابیدهاند
چونکه ما را دیدهاند
اولی را میزنیم با سنگ و چوب،
دومی را میزنیم ما خیلی خوب
سومی را میزنیم با تیرکمان
حاجیلکلک، حاجیلکلک، تو بدان
جوجه لکلکها به ننهشان گفتند: «ببین ننهجان، آن بچهها چه میگویند! میخواهند ما را بزنند؟»
– نترسید جوجههای من! آنها دارند بازی میکنند. الآن بازیشان تمام میشود و میروند پی کارشان.
اما آواز خواندن بچهها همچنان ادامه داشت. میخواندند و لکلکها را با دست به هم نشان میدادند و آنها را مسخره میکردند. فقط یکی از پسرها که نامش «پیتر» بود، این کار را نمیکرد. او به بقیه گفت که اذیت کردن حیوانات، خیلی بد است و گناه دارد.
جوجه لکلکها خیلی ترسیده بودند. ننه لکلک آنها را دلداری داد.
– اصلاً به حرفشان گوش نکنید. ببینید پدرتان چقدر آرام و ساکت ایستاده است؛ آنهم فقط روی یک پا!
لکلکهای کوچک گفتند: «اما ما خیلی میترسیم.» و سرهایشان را توی لانه آوردند.
روز بعد، باز بچهها برای بازی کردن بیرون آمدند، و چون چشمشان به لکلکها افتاد، دوباره شروع به خواندن کردند:
اولی را میزنیم با سنگ و چوب
دومی را میزنیم ما خیلی خوب
جوجه لکلکها پرسیدند: «یعنی واقعاً ما را میزنند؟»
ننه لکلک گفت: «نه، البته که نه. شما همین روزها پرواز کردن را یاد میگیرید. من یادتان میدهم. بعد همه باهم بهطرف مرغزار پرواز میکنیم و سری به قورباغهها میزنیم. آنها وسط آب، سرشان را به نشانه احترام بالا و پایین میبرند و میخوانند: «قورقور! قورقور!» بعد ما آنها را میخوریم. به این میگویند یک تفریح درستوحسابی.»
جوجه لکلکها پرسیدند: «خب، بعد چه؟»
بعد تمام لکلکها، تمام آنهایی که در سراسر این سرزمین هستند، دورهم جمع میشوند و تمرینهای پاییزی آغاز میشود. تا آن موقع همه باید بتوانند خیلی خوب پرواز کنند؛ چون این خیلی مهم است. اگر کسی نتواند درست پرواز کند، فرمانده بزرگ با منقار تیزش حساب او را میرسد. پس دقت کنید که تا موقع تمرینات پاییزی، همهچیز را خوب یاد بگیرید.
– ولی تا آن موقع، بچهها ما را حسابی کتک میزنند. گوش کنید، بازهم دارند میخوانند!
ننه لکلک گفت: «به من گوش کنید، نه به آنها. بعد از تمرینات پاییزی، ما بهطرف سرزمینهای گرم پرواز میکنیم و به جاهایی میرویم که خیلی دورتر از اینجاست؛ به آنسوی کوهها و جنگلها. ما پروازکنان به مصر میرویم. آنجا سه ستون سنگی عظیم و نوکتیز، سر به فلک کشیدهاند، به آنها اهرام ثلاثه میگویند، آنها خیلی قدیمی هستند. خیلی قدیمیتر از آنکه یک لکلک بتواند تصور کند. در آن سرزمین رودخانهای وجود دارد که گاهی طغیان میکند و سیل راه میاندازد.»
جوجهها فریاد زدند: «وای! چقدر جالب!»
– بله! آنجا خیلی شگفتانگیز است! ما آنجا هیچ کاری جز خوردن نداریم. آن موقع که ما آنجا در ناز و نعمت زندگی میکنیم، اینجا حتی یک برگ سبز هم روی درختها پیدا نمیشود. اینجا بهقدری سرد میشود که ابرها هم یخ میزنند و بهصورت تکههای کوچکی از بلور فرومیریزند!
خب البته منظور ننه لکلک دانههای برف بود که از آسمان پایین میریزند.
جوجهها پرسیدند: «آیا بچههای بد و شیطان هم یخ میزنند و خرد میشوند؟»
– نه، آنها یخ نمیزنند، اما در آن سرما چندان حالوروز خوشی هم نخواهند داشت؛ چون باید گوشه اتاق بنشینند و از سرما به خود بلرزند. تازه، شما میتوانید به سرزمینهای ناشناخته پرواز کنید؛ جایی که پر از گل و ریحان است و خورشید همیشه میدرخشد.
چند روزی گذشت. حالا جوجه لکلکها آنقدر بزرگ شده بودند که دیگر امی توانستند روی پاهای خود بایستند و به دور و بروشان نگاه کنند. بابا لکلک هم هرروز برایشان قورباغههای خوشمزه، مارهای کوچک و ماهیهای سیاه کوچولو میآورد تا بخورند و بزرگ شوند. گاهی اوقات هم آنها را سرگرم میکرد و باعث خنده و شادیشان میشد. مثلاً سرش را آنقدر به عقب خم میکرد که به دمش میرسید و بعد مثل یک دارکوب، از خود صدای تقتق درمیآورد.
روزی خانم لکلک به بچههایش گفت: «گوش کنید. حالا دیگر وقت آن رسیده است که پرواز کردن را یاد بگیرید.» و هر چهار جوجه لکلک مجبور شدند روی لبه لانه بایستند. وای، که چطور از ترس به خودشان میلرزیدند!
مادر گفت: «فقط به من نگاه کنید، باید سرتان را اینطوری نگه دارید! پاهایتان را اینطوری عقب بکشید. یک، دو! این درست همان چیزی است که در همه زندگی به دردتان میخورد.» بعد خودش مسافت کوتاهی را پرواز کرد و برگشت.
بچهها با هر زحمتی که بود، کمی بالا و پایین پریدند و تالاپتالاپ، روی بام افتادند و بعد دیگر نتوانستند از جایشان تکان بخورند، چون حسابی خسته شده بودند. یکی از لکلکها دوباره خودش را به داخل لانه کشید و گفت: «من نمیخواهم پرواز کردن را یاد بگیرم! دلم هم نمیخواهد به سرزمینهای گرم بروم.»
– مگر میخواهی وقتی زمستان از راه میرسد، همینجا یخ بزنی و بمیری؟ یعنی دوست داری بچهها بیایند و کتکت بزنند؟ خیلی خوب، همین حالا صدایشان میکنم.
لکلک داد کشید: «وای، نه! و فوراً روی لبۀ لانه پرید»
روز سوم، آنها میتوانستند کمی پرواز کنند. بعد به این فکر افتادند که در هوا چرخ بزنند و خوب البته این کار را هم کردند؛ اما – تالاپ – بهطرف پایین سرازیر شدند و بهناچار، فوراً بالهایشان را باز کردند. طولی نکشید که پسربچهها باز به خیابان آمدند و آواز سر دادند:
حاجیلکلک، حاجیلکلک، پرواز کن برو…
لکلکها گفتند: «حالا بهتر است برویم حسابی ادبشان کنیم!»
مادر پاسخ داد: «نه، ولشان کنید! فقط به من گوش کنید؛ چون این حرفها خیلی مهمتر است. یک، دو، سه!… حالا بهطرف راست پرواز میکنیم. یک، دو، سه… حالا به سمت چپ و دور دودکش بخاری! دیدید، چقدر خوب بود؟ این حرکت آخر را آنقدر خوب انجام دادید که بهعنوان پاداش، اجازه دارید فردا با من به مرداب بیایید! چند خانواده لکلک بسیار خوب و نجیب هم با بچههایشان به آنجا میآیند. میخواهم به آنها نشان دهید که از آنها بهتر و مؤدبتر هستید و بهتر از همه پرواز میکنید، اینطوری من هم به وجود شما افتخار میکنم.»
لکلکهای جوان پرسیدند: «یعنی میگویید نباید حساب این بچههای بدجنس را برسیم؟»
– بگذارید هر چه قدر که دلشان میخواهد جیغوداد کنند. شما به سمت ابرها پرواز میکنید و به سرزمین اهرام ثلاثه میروید، درحالیکه آنها مجبورند همینجا بمانند و بلرزند و حتی یک برگ سبز یا یک سیب شیرین نبینند.
لکلکهای جوان با خوشحالی خندیدند و همه باهم گفتند: «بله، اینطوری خیلی بهتر است.» و تمرینهای پرواز را از سر گرفتند.
در میان بچههایی که در خیابان جمع شده بودند، آنکه بیشتر از همه به خواندن آن آواز مسخره علاقه داشت، همان کسی بود که آن را شروع کرده بود؛ یعنی یک پسر کوچولو. نمیتوانست بیشتر از شش سال داشته باشد؛ اما لکلکهای جوان حتماً فکر میکردند که او صدساله است؛ چون او خیلی از پدر و مادرشان بزرگتر بود. آخر آنها از کجا میدانستند که آدمها چند سال میتوانند داشته باشند؟ آنها باید حساب او را میرسیدند، چون او بود که این مسخره کردن و آواز خواندن را شروع کرده بود و همچنان به این کار ادامه میداد. لکلکهای جوان خیلی عصبانی بودند و همینطور که بزرگ و بزرگتر میشدند، تحملشان کمتر میشد. سرانجام مادرشان مجبور شد به آنها قول بدهد که قبل از ترک کردن آن سرزمین، حتماً انتقامشان را بگیرند؛ اما نه تا قبل از آخرین روز.
– اول باید ببینیم در امتحانات نهایی چه میکنید. اگر نتوانید موفق شوید، طوری که فرماندۀ بزرگ با نوک خود به سینهتان بکوبد، لااقل از یک نظر، حق با پسرها خواهد بود. باید صبر کرد و دید.
لکلکهای جوان فریاد زدند: «بله، حتماً خواهید دید!»
و تمرینهایشان را با شدت بیشتری ادامه دادند. آنها هرروز، حسابی تمرین میکردند و پروازشان به حدی نرم و زیبا شده بود که آدم از دیدنش سیر نمیشد.
پاییز فرارسید، تمام لکلکها دورهم جمع شدند تا قبل از سرد شدن هوا بهطرف سرزمینهای گرم پرواز کنند. این همان جشن بزرگ بود. آنها باید پروازکنان از فراز جنگلها و دهکدهها میگذشتند تا نشان دهند که چقدر خوب میتوانند بدون بال زدن در هوا پیش بروند؛ زیرا سفری واقعاً طولانی در پیش داشتند. لکلکهای جوان کار خود را چنان عالی و بینقص انجام دادند که فرمانده بزرگ به آنها گفت: «کاملاً قابلقبول بود. با مارها و قورباغهها.»
این بالاترین نمره ممکن بود. آنها با خوشحالی، جایزه خود را که چند مار و قورباغه بود، گرفتند، بعد هم گفتند: «حالا زمان انتقام فرارسیده است!»
ننه لکلک گفت: «بله، همینطور است و چیزی که من به آن فکر کردهام از هر انتقامی بهتر است. من برکهای را میشناسم که تمام نینی کوچولوها در آن خوابیدهاند و منتظرند لکلکها بیایند و آنها را پیش والدینشان ببرند. این نوزادهای کوچولو و زیبا، الآن رؤیاهای شیرینی میبینند که بعدازاین، هرگز نظیرش را نخواهند دید. تمام پدر و مادرها از اینکه چنین فرزندی داشته باشند خوشحال میشوند و تمام بچهها هم دوست دارند که یک خواهر یا برادر داشته باشند. حالا ما پروازکنان به آن برکه میرویم و برای هرکدام از بچههایی که آن آواز زشت را نخوانده و به لکلکها نخندیدهاند، یک نوزاد کوچولو میآوریم.»
لکلکهای جوان فریاد زدند: «اما آنیکی که آواز را شروع کرد – همان پسرک زشت و بدجنس – با او باید چهکار کنیم؟»
– داخل برکه، بچه کوچکی هست که از بس خواب دیده، روح از بدنش پرواز کرده است. ما او را برایش میبریم؛ اما آن پسرک خوب… حتماً او را فراموش نکردهاید. همانکه میگفت خندیدن به حیوانات کار درستی نیست. ما برای او یک خواهر و یک برادر میبریم و چون اسم آن پسر پیتر است، اسم شما هم از این به بعد، پیتر میشود.
و به همین ترتیب، لکلکها تمام کارهایی را که گفته بودند انجام دادند و از آن زمان بود که اسم تمام لکلکهای این سرزمین، پیتر شد. حتی امروز هم به آنها پیتر میگویند.