قصه کودکانه پیش از خواب
لبخند بزن نهال کوچک!
به نام خدای مهربان
باغ قشنگ و باصفایی بود که درختان بلند و زیادی، با تنههای محکم و قوی داشت؛ درختهایی که میوههای خوشمزه میدادند مثل: درخت گیلاس، درخت سیب، درخت هلو و درخت آلبالو. این باغ درختهای دیگری هم داشت که میوه نمیدادند، اما سبز و خرم بودند و شاخههای پربرگشان سایههای خنکی درست میکرد، مثل: درخت نارون، درخت سرو، درخت چنار.
از وسط این باغ، جوی آبی میگذشت و درختان تشنه را سیراب میکرد و خورشید مهربان، نور گرمش را روی آنها میتاباند. پرندگان، این باغ را خیلی دوست داشتند. چون میتوانستند روی شاخههای درختانش، لانه بسازند و در تمام روز با آوازهای قشنگشان باعث سرگرمی و خوشحال شدن درختها شوند.
در تمام باغ، فقط یکی بود که شاد نبود و ناراحت و غمگین بود و آنهم یک درخت کوچک بود. آنقدر کوچک که هنوز به آن، درخت نمیگفتند. یک نهال بود و اسمش هم بود: «نهالک»
نهالک فقط یک شاخهی لاغر و نازک بود. چون تازه پا به دنیای قشنگ گذاشته بود. فقط چند هفته پیش، باغبان او را کاشته بود و اولین بهاری بود که در عمرش میدید. نهالک در آن باغ پردرخت، تنها بود. بقیهی درختها، قوی و بزرگ بودند و سالیان زیادی از عمرشان میگذشت. هیچ نهال کوچکی مثل نهالک، در آن باغ نبود.
نور گرم خورشید روی نهالک نمیتابید. چون شاخههای درختان دیگر، روی نهالک را پوشانده بودند. آب زلال جوی هم به ریشههایش نمیرسید. چون ریشههای درختان دیگر، زودتر آب را مینوشیدند.
و به همین دلیل، نهالک، لاغر و نازک مانده بود، کوچک کوچک. آنقدر کوچک که کسی او را نمیدید. نهالک تنها بود و غمگین و فقط آه میکشید، آهی بلند و طولانی.
یک روز، گنجشک مهربانی که روی شاخهی درخت بلندی، کنار نهالک، لانه داشت، صدای آواز او را شنید. پرواز کرد و پایین آمد، پایین و پایینتر. کنار نهالک نشست و پرسید: «نهالک، چرا اینقدر ناراحتی؟»
نهالک به شاخهی لاغرش تکانی داد و گفت: «به من نگاه کن! من از قیافهی خودم خجالت میکشم، ببین چه قد کوتاهی دارم، چه بدن نازکی و چه ریشههای ضعیفی! حالا به درختهای اطراف نگاه کن، همهی آنها بلند هستند، شاخههای زیاد و محکم دارند و ریشههای قوی! روی شاخههایشان پرندهها لانه ساختهاند. پر از میوههای خوشرنگاند؛ اما من، هیچ پرندهای روی من لانه نمیسازد. من هیچوقت میوه نمیدهم و سایهای ندارم که کسی زیر آن بنشیند و خستگی درکُند.»
گنجشک مهربان جواب داد: «تو هم میتوانی مثل همهی درختها باشی. فقط باید زحمت بیشتری بکشی. همهی درختها را وقتی باغبان میکاشت شبیه تو بودند، کوچک و ضعیف؛ اما با سعی و تلاش به این صورت درآمدهاند. تو هم باید تا میتوانی تلاش کنی، باید خودت را بالا بکشی، بالا و بالاتر تا نور خورشید از میان شاخههای درختان دیگر، روی تو بتابد. باید ریشههایت را با سرعت و قدرت بیشتری در زمین جلو ببری تا بتوانی از آب زلال جوی بخوری. بهاینترتیب، خیلی زود رشد خواهی کرد و بزرگ خواهی شد، زیبا و محکم، مثل بقیهی درختان باغ، شاید هم زیباتر و محکمتر از همهی آنها».
نهالک از همان روز، تلاش خود را آغاز کرد و گنجشک مهربان هم مرتب او را تشویق میکرد.
آن روزها گذشت. بهار تمام شد و تابستان گرم رسید. تابستان رفت و پاییز آمد و به تن درختان، لباس زیبای زرد و نارنجی پوشاند. بعد از پاییز، زمستان با سرمایش از راه رسید و برف، تمام باغ را پوشاند؛ اما بهزودی زمستان هم تمام شد و دوباره بهار رسید. برفها آب شدند و درختها شاداب. پرندهها به باغ برگشتند تا روی شاخهی درختان لانه بسازند؛ و باغ، دوباره زیبا شد، زیباتر از همیشه. چون یک درخت قشنگ، به درختهای باغ اضافه شده بود. درخت محکم و بلندی که ریشههای قوی داشت و شاخههای زیاد. درختی که تمام پرندگان دوست داشتند روی شاخههایش لانه بسازند. این درخت همان «نهالک» بود که بزرگ شده بود و به آرزویش رسیده بود. تلاش و زحمت او به نتیجه رسیده بود و بهزودی شاخههایش پر از گیلاسهای خوشمزه و خوشرنگ میشد.
نهالک، اولین گیلاس درشت را برای دوست خوبش، گنجشک مهربان نگه داشت. دوستی که به او یاد داده بود باید تلاش کرد و همیشه شاد و امیدوار بود.
پایان
(این نوشته در تاریخ 4 فوریه 2022 بروزرسانی شد.)