قصههای هانس کریستین اندرسن
قصه کودکانه
لباس جدید امپراتور
اوج چاپلوسی و محافظهکاری
ترجمه آزاد: محمدرضا شمس
به نام خدای مهربان
در زمانهای خیلی قدیم امپراتوری زندگی میکرد که علاقه عجیبی به لباس داشت. طوری که تمام دارایی خود را در این راه خرج میکرد. او هرروز لباس تازهای میپوشید و از هیچ لباسی بیشتر از یکبار استفاده نمیکرد.
پایتخت امپراتور، شهر بسیار زیبا و باشکوهی بود و جهانگردان زیادی به آن شهر رفتوآمد میکردند. روزی دو مرد شیاد، نزد امپراتور رفتند و گفتند: «ما بافندههای ماهری هستیم و زیباترین پارچههای جهان را میبافیم و با این پارچهها، لباسی میدوزیم که با بقیه لباسها خیلی فرق دارند. این لباس بهقدری زیباست که مردم عادی و نادان قادر به دیدن آن نیستند و فقط شاهان و بزرگان میتوانند آن را ببینند.»
امپراتور با خود فکر کرد: «این لباس به هر قیمتی که بگویند میارزد. من با این لباس میتوانم بفهمم که چه کسانی شایستگی خدمت کردن به من را دارند و چه کسانی نالایق و ناداناند.»
امپراتور سکههای زیادی به آن دو داد و گفت: «هرچه زودتر کار خود را شروع کنید.» شیادان دو دستگاه بافندگی را در یکی از اتاقهای کاخ کار گذاشتند و وانمود کردند که مشغول کارند. روزها میگذشت و دو مرد شیاد بدون آنکه اصلاً کاری انجام بدهند و پارچهای ببافند، صبح تا شب کنار دستگاههای خاموش میایستادند و مرتب از امپراتور درخواست پول بیشتری میکردند.
روزی امپراتور تصمیم گرفت به نزد آنها برود و ببیند کار پارچۀ تازه به کجا رسیده است؛ اما وسط راه ترسید و با خود گفت: «اگر واقعاً نتوانستم آن پارچه را ببینم چه؟ در این صورت معلوم میشود که من هم فرد بزرگ و لایقی نیستم! و این اصلاً برای یک امپراتور خوب نیست.» آنوقت امپراتور، وزیرش را که مردی جهاندیده و دانا بود احضار کرد و گفت: «نزد آن دو بافنده برو، میخواهم نظرت را درباره این پارچه بدانم. در ضمن مایلم بدانم که این پارچه کی آماده میشود.»
وزیر نزد بافندهها رفت و آنها را سخت مشغول کار دید، اما هرچه به دستگاهها نگاه کرد، پارچهای ندید، رنگ از رویش پرید، با خود گفت: «یعنی چه؟ من که چیزی نمیبینم!»
بافندهها گفتند: «قربان، لطفاً نزدیکتر بیایید. آیا این پارچه واقعاً زیبا نیست؟ ببینید چه بافت محکم و نقش و نگار زیبایی دارد! شما که وزیری خردمند و دانا هستید، حتماً این را بهخوبی تشخیص میدهید.»
وزیر امپراتور جلو رفت و نگاه کرد. با دقت تمام هم نگاه کرد؛ اما چیزی ندید. خوب حق هم داشت؛ زیرا اصلاً پارچهای در آنجا وجود نداشت که ببیند! وزیر بیچاره با خود فکر کرد: «یعنی چه؟ یعنی من مرد بزرگی نیستم؟! یعنی من احمق و نادانم؟ من تابهحال فکر میکردم فرد بزرگ و شایستهای هستم؛ یعنی من تا به امروز اشتباه میکردم؟ اما هرقدر هم که احمق باشم نباید بگذارم کسی از این موضوع باخبر شود. باید این راز را پیش خودم نگاه دارم!»
یکی از بافندهها گفت: «خوب، عالیجناب درباره این پارچه چه نظری دارند؟»
وزیر خردمند، عینکش را روی بینیاش جابهجا کرد و گفت: «بله، پارچه بسیار زیبایی است! بهراستیکه بینظیر است. امپراتور از شنیدن این خبر حتماً خیلی خوشحال خواهد شد.»
بافندهها از وزیر اعظم سپاسگزاری کردند و درباره پارچهای که اصلاً وجود نداشت، توضیحات زیادی دادند. وزیر تمام توضیحات را به خاطر سپرد تا بتواند آنها را برای امپراتور بازگو کند. بعد، از آن دو مرد شیاد بازهم تقاضای پول کردند. این بار امپراتور وزیر تشریفات را نزد بافندهها فرستاد و به او گفت: «از آنها بپرس پارچه جدید کی حاضر خواهد شد؟» وزیر تشریفات به اتاق کار آن دو شیاد رفت؛ اما او هم پارچهای ندید، بافندهها پارچهای را که اصلاً وجود نداشت به او نشان دادند و از نقش و نگار آن تعریف کردند و بعد از او پرسیدند: «آیا نقش و نگار پارچه زیبا نیست؟»
وزیر تشریفات که اتفاقاً او هم رنگ از رویش پریده بود و از اینکه فرد لایقی نبود خیلی ترسیده بود، با خود گفت: «گویا من مرد نادانی هستم! اما نباید کسی این موضوع را بداند.»
پس مدتی طولانی به پارچۀ خیالی خیره شد و نزد امپراتور برگشت و گفت: «پارچه بینهایت زیباست و بهزودی تمام مردم شهر درباره آن صحبت خواهند کرد.» کمکم خبر به گوش مردم رسید، دیگر همهجا حرف از این پارچه بود و همه میگفتند: «این پارچه بهقدری زیباست که تنها مردان بزرگ و خردمند میتوانند آن را ببینند!»
تا اینکه یک روز امپراتور هوس کرد خودش نیز پارچه را ببیند. پس با جمعی از بزرگان و ازجمله، وزیر اعظم و وزیر تشریفات به اتاق بافندههای شیاد رفتند. آن دو خود را سخت مشغول کار نشان دادند و وانمود کردند که سرگرم بافتن پارچهاند، اما در دستگاههای بافندگی چیزی دیده نمیشد. هیچچیز!
جناب وزیر اعظم و وزیر تشریفات که میخواستند نشان دهند که خیلی خردمند و شایستهاند، شروع کردند به تعریف از پارچه خیالی و دوتایی باهم گفتند: «بهبه! چه پارچه زیبایی! چه نقش و نگاری! واقعاً که چنین پارچهای فقط برازنده امپراتور است!»
امپراتور نگاه کرد، اما چیزی ندید. رنگ از رویش پرید. با خودش گفت: «یعنی چه؟ این دو وزیر خردمند اینهمه از پارچه و نقش و نگار آن تعریف میکنند، درحالیکه من اصلاً چیزی نمیبینم! و این خیلی بد است. خیلیخیلی بد است؛ یعنی من مردی نادان هستم و شایستگی فرمانروایی ندارم!» پس بهناچار او هم گفت: «پارچه خیلی قشنگی است! بله، بله، بسیار زیباست.»
بزرگان کشور بیآنکه چیزی بگویند به دستگاههای خالی نگاه کردند، اما چیزی ندیدند. از طرفی میترسیدند حقیقت را بگویند. به همین دلیل همه باهم گفتند: «بله، پارچه بسیار زیباست! عالی است! بینظیر است. واقعاً برازندۀ شماست. وقتی از این پارچه لباسی دوخته شود و شما آن را بپوشید، مردم با تمام وجود احساس خواهند کرد که چه امپراتور بزرگ و نیرومندی دارند!»
امپراتور خیلی خوشحال شد. به دو بافندۀ شیاد پاداش زیادی داد و گفت: «به شما مقامهای شایستهای خواهم داد!» و بعد ادامه داد: «هرچه زودتر لباس را آماده کنید. میخواهم آن را در روز جشن بپوشم.»
آن شب دو بافندۀ حقهباز تا صبح نخوابیدند و در روشناییِ شانزده شمع کار کردند تا هرچه زودتر پارچه بافته و برای دوخت آماده شود. سپس چنین وانمود کردند که پارچه را از دستگاههای بافندگی بیرون میآورند. بعدازآن، پارچۀ خیالی را روی میز پهن کردند و آن را بریدند و با نخ و سوزن به جانش افتادند. نزدیکیهای صبح دست از کار کشیدند و فریاد زدند: «لباس جدید امپراتور آماده است!»
امپراتور با تمام مردان بزرگ و خردمندش به نزد آنها رفت. بافندههای شیاد، دستان خود را طوری جلو آوردند که انگار لباس گرانبهایی روی آنهاست و گفتند: «بفرمایید قربان! لباس شما آماده است! این لباس بهقدری سبک است که وقتی آن را بپوشید، اصلاً احساس نخواهید کرد که لباسی پوشیدهاید و این بزرگترین حُسن آن است.»
بعد ادامه دادند: «لطفاً لباسهایتان را درآورید و این لباس را بپوشید تا خودتان ببینید که این لباس چقدر برازنده شماست.»
امپراتور لباسهای خود را درآورد و آن دو شیاد وانمود کردند که لباس خیالی را تن او میکنند. آنها چنان بامهارت این کار را انجام دادند که هیچکس گمان نکرد که لباسی در کار نیست. وقتی کار پوشیدن لباس تمام شد، درباریان یکصدا فریاد زدند: «بهبه! چه لباس زیبایی! بهراستیکه چنین لباسی برازنده امپراتور است. تنها یک امپراتور در جهان میتواند چنین لباس زیبایی بپوشد و آنهم شما هستید!»
وزیر تشریفات گفت: «ای امپراتور بزرگ! مردم بیصبرانه در کوچه و خیابان منتظر تشریففرمایی شما هستند. روز بزرگ و باشکوهی است و مردم حتماً از دیدن شما با این لباس زیبا خوشحال خواهند شد.»
امپراتور گفت: «بسیار خوب من آمادهام!»
خدمتگزارانی که وظیفه داشتند دنباله لباس او را بگیرند، چنین وانمود کردند که چیزی را از زمین بلند کردهاند و دستهای خود را بالا نگاه داشتند؛ یعنی این دنبالۀ لباس امپراتور است که در دستهای ماست!
بعد امپراتور از جلو و دیگران از پیِ او راه افتادند و به میان مردم رفتند. مردم شهر که کنار خیابان ایستاده و یا از میان پنجرهها و ایوانها مشغول تماشا بودند، باآنکه چیزی نمیدیدند یکصدا فریاد کشیدند: «بهبه چه لباس زیبایی! چقدر باشکوه است! چه دوختی دارد!»
هیچکس جرئت نمیکرد این حقیقت را بر زبان بیاورد که امپراتور لباسی نپوشیده است، چراکه دیگران گمان میکردند، او فردی احمق و نادان است.
ناگهان از میان تماشاگران کودکی فریاد برآورد: «اما امپراتور که لباسی نپوشیده است!»
پدرش هراسان شد و فریاد زد: «به حرفش گوش نکنید؛ او فقط یک بچه است. عقلش نمیرسد!»
کمکم در میان مردم پچپچی درگرفت و این حرف دهانبهدهان گشت و از فردی به فرد دیگر رسید. سرانجام همۀ مردم فریاد برآوردند که: «امپراتور که لباسی نپوشیده است!»
امپراتور سخن عصبانی شد؛ زیرا احساس میکرد که مردم راست میگویند و حق با کودک خردسال است؛ اما چارهای نبود و او باید از میان مردم عبور میکرد. پس سرش را بالا گرفت و با غرور تمام به راهش ادامه داد. بزرگان و درباریان نیز از پی او میرفتند و به لباسی که وجود نداشت نگاه میکردند. خدمتکاران نیز چنین وانمود میکردند که دنبالۀ لباس او را به دست دارند.