کتاب قصه کودکانه لاک‌پشت مغرور

قصه کودکانه: لاک‌پشت مغرور || فرمانروایی که با یک آروغ سرنگون شد

کتاب قصه‌ی آموزنده کودکانه

لاک‌پشت مغرور

فرمانروایی که با یک آروغ سرنگون شد

آشنایی کودکان با مسائل اخلاقی و تربیتی

نوشته: دکتر سیوس
بازنویس: م. دادور
ایپابفا: سایت کودکانه‌ی قصه کودک، داستان کودک و کتاب کودک و نوجوان

به نام خدا

روزی بود و روزگاری. در یک جزیره‌ی دورافتاده، لاک‌پشتی بر آن فرمانروایی می‌کرد. جزیره‌ای کوچک و زیبا، تمیز و مرتب، آبش گرم و موجودات فراوانی در آن می‌زیستند. در آن جزیره لاک‌پشت‌های زیادی بودند که از فرمانروای خود اطاعت می‌کردند و نیازهای او را برآورده می‌ساختند، آن‌ها کاملاً احساس خوشبختی می‌کردند و از زندگی خود راضی بودند.

روزی بود و روزگاری. در یک جزیره‌ی دورافتاده، لاک‌پشتی بر آن فرمانروایی می‌کرد.

ناگهان رفتار فرمانروا تغییر کرد و روزی با خود گفت:

– «جایی که من بر آن حکومت می‌کنم خیلی کوچک است و برایم کافی نیست و من از این بابت رنج می‌برم. تخت فرمانروائی من قطعه‌سنگی است که ارتفاع آن بسیار کم است و وقتی بر روی آن می‌نشینم فقط همین برکه را می‌بینم و فرمان روای همین نقطه هستم. این تخت خیلی‌خیلی کوتاه است.»

آنگاه با اخم گفت: «تخت من باید خیلی بلندتر از این باشد تا نقاط دوردست را ببینم و بر آن فرمان روانی کنم، اگر جایگاه خود را بلندتر کنم حاکم بزرگ‌تر و قدرتمندتری خواهم بود. من باید فرمانروائی باشم که بتوانم جاهای دوردست را ببینم و بر آن حکومت کنم.»

آنگاه با اخم گفت: «تخت من باید خیلی بلندتر از این باشد تا نقاط دوردست را ببینم

ازاین‌رو، روزی لاک‌پشت‌ها را فراخواند و در برابر آن‌ها دست خود را بلند کرد و به نُه تن از آن‌ها فرمان داد که شناکنان به‌طرف جایگاهش به راه بیفتند و بر روی آن، بر پشت یکدیگر بنشینند و جایگاه بلندتری برایش بسازند.

پس‌ازآن، لاک‌پشت مغرور پایش را روی آن‌ها گذاشت و بالا رفت و بر پشت آن‌ها نشست و به اطراف نگریست. آنگاه گفت: «چه منظره‌ی خوب و جالبی است.» او می‌توانست فرسنگ‌ها اطراف خود را ببیند.

او می‌توانست فرسنگ‌ها اطراف خود را ببیند.

وقتی لاک‌پشت در آن بالا به دوروبر خود نگاه کرد سرزمین پهناوری را دید که موجوداتی در آن زندگی می‌کردند، با خود گفت: «چه شگفت‌انگیز!»

«اکنون من فرمانروای آن سرزمینم، فرمانروای همه موجوداتی را که می‌بینم. ازاین‌پس من فرمانروای یک گاو، یک قاطر، یک خانه، گل‌ها، بوته‌ها و یک گربه هستم، فرمانروای آنچه را که می‌بینم.»

او تمام مدت روز، در آن بالا نشست و می‌گفت: «بالاتر بالاتر، من فرمانروای بزرگ هستم.»

در نزدیکی ظهر، ناله ضعیفی را شنید. پرسید آن کیست؟

در نزدیکی ظهر، ناله ضعیفی را شنید. پرسید آن کیست؟

سپس به توده‌های لاک‌پشت که زیر پایش قرار داشتند نگریست و به لاک‌پشتی که در زیر همه قرار داشت خیره شد و شنید که می‌گوید: «ای فرمانروا! این دستور را لغو کن؛ زیرا پشت و پاهای من تحمل این وزن را ندارد، ما تا چه مدتی باید این وضع را تحمل کنیم؟»

حکمران برگشت و فریاد زد: «من پادشاهم و تو فقط یک لاک‌پشت ساده بنام «ماک» هستی. تا زمانی که من حکمرانم، باید در همان‌جا بمانی و از جای خود حرکت نکنی، من فرمانروای گاو، قاطر، خانه، گل‌ها و بوته‌ها و گربه هستم، این‌ها تنها مأمورین و خدمت گذاران من نباید باشند. باید قدرتمندتر از این باشم، باید جاهای دورتری را ببینم و بر آن حکومت کنم، تخت من باید بلندتر از این شود. باید لاک‌پشت‌های بیشتری را جمع‌آوری کرد. من تقریباً به دویست لاک‌پشت دیگر نیاز دارم، لاک‌پشت‌های بیشتر و جایگاه بالاتر و حکومت وسیع‌تر.»

آنگاه نعره‌ای کشید که لرزه بر اندام لاک‌پشت‌ها افتاد و همگی در آب فروریختند

آنگاه نعره‌ای کشید که لرزه بر اندام لاک‌پشت‌ها افتاد و همگی در آب فروریختند و ترسان و لرزان به سویش بازگشتند، گروه‌گروه به سویش شناکنان آمدند، تمام اعضاء فامیل‌های آن‌ها از عموها و دائی‌ها گرفته تا پسرعموها و پسردائی‌ها همگی آمدند تا به فرمانش گردن نهند و آنچه او می‌خواهد برایش آماده سازند.

همگی بر سر آن لاک‌پشت بیچاره که نامش «ماک» بود و در زیر قرار داشت پا نهادند و بالا رفتند تا آنکه توده‌ای از لاک‌پشت‌ها به وجود آمد.

همگی بر سر آن لاک‌پشت بیچاره که نامش «ماک» بود و در زیر قرار داشت پا نهادند و بالا رفتند

فرمانروای مغرور بر روی آن‌ها پا گذاشت و بالا رفت و آن بالای بالا نشست. دیگر جایگاهش خیلی بلندتر شده بود و می‌توانست جاهای دورتری را ببیند. به اطراف خود نگریست، همه‌جا را می‌دید. هورایی کشید و گفت: «چه خوب! من درختان، پرندگان، زنبورها و پروانه‌ها را می‌بینم. چه جایگاه خوبی! چه صندلی عالی! من دیگر فرمانروای همه آن‌ها هستم، من حکمران همه موجوداتی هستم که می‌بینم، حتی هوا.»

من حکمران همه موجوداتی هستم که می‌بینم حتی هوا

لاک‌پشت بیچاره که در زیر قرار داشت دیگر تحمل نداشت، نمی‌توانست این بار سنگین را تحمل کند، لاکش می‌ترکید و پاهایش می‌شکست. دوباره با ناراحتی فریاد زد: «ای فرمانروای بزرگ! من دوست ندارم دوباره از وضع خود شکایت کنم. ولی من دیگر تحمل ندارم، من می‌دانم که شما در آن بالا همه‌جا را می‌بینید و لذت می‌برید. ولی پاها و لاک من تحمل این وزن را ندارد. به‌علاوه، همه گرسنه‌ایم و نیاز به غذا داریم. لطفاً از پشت ما به زیر آیید.»

لاک‌پشت بیچاره که در زیر قرار داشت دیگر تحمل نداشت، نمی‌توانست این بار سنگین را تحمل کند

فرمانروا که کاملاً از قدرت خود مغرور شده بود فریاد زد:

«ساکت باش، دهانت را ببند، تو حق نداری به فرمانروای خود که در بالاترین نقطه‌ی جهان قرار دارد این‌طور حرف بزنی. من از بالا، حکمران زمین و دریا هستم و هیچ‌چیزی بالاتر از من نیست.»

فرمانروا که کاملاً از قدرت خود مغرور شده بود فریاد زد: «ساکت باش، دهانت را ببند

در همان حال که به خود می‌بالید و فرمان می‌داد، طلوع ماه را در آسمان تاریک مشاهده کرد که در بالای سرش قرار داشت، غرغرکنان گفت: «آن دیگر کیست که بالاتر از من قرار دارد و مرا به مبارزه با خود می‌طلبد؟ من به او چنین اجازه‌ای را نخواهم داد، من بالاتر از او خواهم رفت، من جایگاهی بالاتر از او می‌سازم، من توان این کار را دارم و همین کار را خواهم کرد، من به همه لاک‌پشت‌ها فرمان می‌دهم که بیایند و بر پشت یکدیگر قرار گیرند و جایگاه مرا آن‌قدر بالا برند که به هزاران متر برسد.»

، طلوع ماه را در آسمان تاریک مشاهده کرد که در بالای سرش قرار داشت

اما در همان حال که لاک‌پشت فرمانروا دستش را بالا برد و شروع به دستور و فرمان کرد، لاک‌پشت کوچولوی بدشکل که نامش «ماک» بود و در زیر توده‌هایی از لاک‌پشت‌ها قرار داشت تصمیم گرفت کاری را انجام دهد و چنین کاری را هم کرد.

صدای عجیبی از دریاچه برخاست و همگی در آب فرورفتند، حتی حکمران مغرور.

«ماک» کوچولو کمی عصبانی شد و شروع به آروغ زدن کرد و با کار خود تخت فرمانروا را لرزاند.

لاک‌پشت فرمانروا که فکر می‌کرد فرمانروای درختان، هوا و پرندگان و زنبورها است و فرمانروای خانه و گاو و قاطر است، متوجه شد که دوران فرمانروایی‌اش به پایان رسیده است.

لحظاتی بعد تخت بلندش -که از انبوه لاک‌پشت‌ها درست شده بود- فروریخت و صدای عجیبی از دریاچه برخاست و همگی در آب فرورفتند، حتی حکمران مغرور.

فرمانروا که با سر در لجن فرورفته بود، با زحمت خود را نجات داد

فرمانروا که با سر در لجن فرورفته بود، با زحمت خود را نجات داد و درحالی‌که سروصورتش پر از لجن شده بود قدری خود را برانداز کرد و با شرمساری به گوشه‌ای خزید، غرورش شکست و از رفتارهای ابلهانه‌اش سخت پشیمان شد و با خود گفت:

«این است پایان غرور و خودخواهی و بلندپروازی.»

فرمانروا که با سر در لجن فرورفته بود، با زحمت خود را نجات داد

پس‌ازآن تمامی لاک‌پشت‌ها از دست فرمانروای نادان و زورگو آزاد شدند و به دنبال کار خود رفتند.

the-end-98-epubfa.ir

(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *