قصه کودکانه پیش از خواب
لاکپشتی که لاکش را دوست نداشت
به نام خدای مهربان
«لاکی» لاکپشت کوچولویی است که در جنگل سرسبز و قشنگی زندگی میکند. او در تمام طول روز، در جنگل قدم میزند، از علفهای تازه و خوشمزه میخورد، گلهای رنگارنگ را بو میکند، از آب خنک چشمه مینوشد و هر وقت خسته میشود، سرش را توی لاک محکمش میبَرد و میخوابد. لاکی دوستهای خوبی هم دارد که میتواند با آنها بازی کند؛ اما مدتی بود که دیگر مثل سابق صدای خنده و شادی او در جنگل نمیپیچید با دوستانش بازی نمیکرد و حرف نمیزد.
دوستان لاکی که نگرانش بودند یک روز به سراغش رفتند و پرسیدند: «لاکی، چرا ناراحتی؟»
لاکی نگاهی به آنها کرد و گفت: «چرا ناراحت نباشم؟ توی این جنگل حیوانات زیادی زندگی میکنند؛ اما هیچکدام مشکلی مثل مشکل من ندارند!»
دوستانش با تعجب پرسیدند: «مشکل؟ به ما بگو، شاید بتوانیم کمکت کنیم.»
لاکی جواب داد: «مشکل من این است که من لاک روی پشتم را دوست ندارم. این لاک خیلی زشت است. من دلم میخواهد مثل بقیة حیوانها بدوَم و بازی کنم؛ اما این لاک سنگین اجازه نمیدهد. اصلاً با این لاک هیچ کاری نمیشود کرد. من لاکم را دوست ندارم.»
دوستان لاکپشت کوچولو گفتند: «مگر میشود که یک لاکپشت، لاکش را دوست نداشته باشد، لاک یک لاکپشت، مثل خانهاش است.»
اما لاکی به این حرفها گوش نمیداد. او فقط دلش میخواست لاکش از پشتش برداشته شود.
دوستان لاکپشت کوچولو که دیگر خسته شده بودند، با او خداحافظی کردند و آرامآرام، به سمت خانه هاشان رفتند. لاکی غمگین و تنها همانجا نشست و به اطرافش نگاه کرد. کمی که گذشت «خانم خرگوش» از راه رسید. در دستش تعدادی هویج تازه بود که به خانه میبرد تا با بچههایش بخورد. وقتی لاکی را دید، پرسید: «لاکپشت کوچولو، چرا تنهایی؟ چرا ناراحتی؟»
لاکی جواب داد: «خانم خرگوش، من این لاک محکم و زشتم را دوست ندارم. این لاک به هیچ دردی نمیخورد. دلم میخواست پوست تنم مثل تن تو بود، نرم و قشنگ!»
خانم خرگوش خندید و گفت: «لاک تو هم خیلی قشنگ است. تو باید دوستش داشته باشی.»
در همین موقع «سنجاب خانم» از راه رسید. او هم مقداری فندق همراهش بود که میخواست به خانه ببرد تا بچههایش بخورند او با دیدن لاکی و خانم خرگوش جلو آمد و سلام کرد و گفت: «لاکپشت کوچولو، چرا ناراحتی؟»
لاکی جواب داد: «سنجاب خانم، من این لاک محکم و زشتم را دوست ندارم. این لاک به هیچ دردی نمیخورد. دلم میخواست روی تنم مثل تو موهای خوشرنگ و قشنگ بود.»
سنجاب خانم خندید و گفت: «لاک تو هم خیلی قشنگ است، خیلی هم به دردت میخورد»
لاکی گفت: «به هیچ دردی نمیخورد، من دوستش ندارم.»
در همین موقع، «گنجشک عاقل» از لانهاش که روی شاخهی درخت بلندی بود، پر زد و پایین آمد. پرسید: «چی شده خانم خرگوش؟ چی شده سنجاب خانم؟ لاکپشت کوچولو، چرا ناراحتی؟»
لاکی گفت: «من این لاک زشت را دوست ندارم. دلم میخواست روی تنم مثل تو، پرهای کوچک و قشنگ داشت.»
گنجشک عاقل جواب داد: «لاکپشت کوچولو، لاک تو هم قشنگ است. لاک تو مثل خانهی توست. هرکسی باید خانهاش را دوست داشته باشد.»
لاکی گفت: «من به خاطر این لاک سنگین، نمیتوانم تند بدوم.»
گنجشک عاقل گفت: «تو با داشتن این لاک، احتیاجی نداری که تند بدوی.»
اما لاکی قبول نمیکرد و فقط میگفت که لاکش را دوست ندارد. ناگهان گنجشک عاقل فریاد زد: «فرار کنید، فرار کنید، روباه دارد میآید.»
با شنیدن این حرف، خانم خرگوش هویجهایی را که در دست داشت روی زمین ریخت و دوید و لای چمنها قایم شد. سنجاب خانم هم فندقهایش را رها کرد و دوید از درخت بالا رفت. گنجشک عاقل هم پرواز کرد و میان شاخ و برگهای درخت پنهان شد.
لاکی، تنهای تنها ماند. نه میتوانست بدود، نه میتوانست از درخت بالا برود و نه بلد بود پرواز کند پس سر و دستها و پاهایش را توی لاکش برد و راحت و آسوده، همانجا ماند.
کمی که گذشت، گنجشک عاقل پر زد و پایین آمد و روی زمین نشست و با صدای بلند گفت: «بیایید اینجا همه بیایید.»
خانم خرگوش از لای چمنها بیرون آمد. سنجاب خانم هم از بالای درخت پایین آمد. لاکی هم آرام، سرش را از لاکش بیرون آورد. گنجشک عاقل خندید و گفت: «حالا دیدی لاکپشت کوچولو. من شوخی کردم که گفتم روباه دارد میآید. خواستم تو بفهمی چقدر لاک محکم تو، به دردت میخورد. ما همه مجبور شدیم فرار کنیم، پوست نرم و قشنگ خانم خرگوش، موهای خوشرنگ سنجاب خانم و پرهای نرم و کوچک من، نتوانست کمکی به ما بکند؛ اما لاک محکم تو، کمکت کرد. لاکپشت کوچولو دیدی که باید لاکت را دوست داشته باشی!»
لاکی کمی فکر کرد و دید گنجشک عاقل درست میگوید. با خوشحالی خندید و گفت: «لاک من زشت نیست. محکم و امن است، خیلی هم به درد میخورد.»
خانم خرگوش و سنجاب خانم خندیدند و به خانههایشان برگشتند و لاکی هم با لاکِ قشنگی که روی پشتش داشت، به خانهاش رفت.