قصه-های-هانس-کریستین-اندرسن-قوری-چینی

قصه کودکانه: قوری چینی ، خاطرات یک قوری || هانس کریستین اندرسن

قصه‌‌‌های هانس کریستین اندرسن

قصه کودکانه

قوری چینی

نویسنده: هانس کریستین اندرسن
ترجمه آزاد: محمدرضا شمس

به نام خدای مهربان

یکی بود، یکی نبود. یک قوری چینی بود که خیلی مغرور بود. او به لوله دراز و دسته پهنش خیلی می‌بالید. مرتب از آن‌ها تعریف می‌کرد و آن‌ها را به رخ دیگران می‌کشید؛ اما هیچ‌وقت از درش که شکسته بود و آن را بند زده بودند، حرفی به میان نمی‌آورد. قوری این درِ بند زده را یکی از عیب‌های خود می‌دانست و طبیعی است که هیچ‌کس از عیب‌های خودش چیزی نمی‌گوید. قوری هم همین‌طور بود و فقط عیب‌های دیگران را می‌دید.

فنجان‌ها، شیرجوش، شکرپاش و همه وسایل چای‌خوری به در شکسته قوری فکر می‌کردند و اصلاً به دستۀ پهن و لولۀ درازش کاری نداشتند. این را قوری خیلی خوب می‌دانست. او با خودش می‌گفت: «من آن‌ها را خیلی خوب می‌شناسم. عیب‌های خودم را هم خوب می‌شناسم. البته این از تواضع و فروتنی من است! خوب، هرکدام از ما عیب‌هایی داریم، اما خوبی‌هایی هم داریم. مثلاً فنجان‌ها فقط یک دسته دارند. شکرپاش هم فقط یک در دارد؛ اما من غیر از دسته، لوله قشنگی دارم که هیچ‌کدام از آن‌ها ندارند و به خاطر همین لوله است که مرا پیش ملکه می‌برند. خوب البته شکرپاش و شیرجوش را هم پیش ملکه می‌برند و روی میز صبحانه‌اش می‌گذارند؛ اما من کجا و آن‌ها کجا! من خیلی دست و دل‌بازم. خیلی هم باسخاوتم. من هر آدم تشنه‌ای را سیراب می‌کنم. چایی‌ای که در من دَم می‌کنند، از بهترین چایی‌های چین است. این چای به آب بی‌مزه و بی‌بو، طعم و عطر دلپذیری می‌دهد.»

البته قوری این حرف‌ها را زمانی می‌گفت که جوان و بی‌خیال بود؛ اما دوره جوانی او خیلی زود گذشت و تمام شد.

روزی مثل همیشه، قوری را روی میز گذاشته بودند و مثل همیشه دست‌هایی نرم و لطیف آن را برداشتند تا در فنجان‌ها چای بریزند؛ اما این دست‌ها قوری را محکم نگرفته بودند. به همین خاطر قوری را انداختند. قوری بر زمین افتاد. اول، لوله آن و بعد دسته‌اش شکست. از درش که بهتر است حرفی نزنیم. قبلاً به‌اندازه کافی درباره آن گفته‌ایم. قوری بیچاره بر زمین افتاده و خرد شده بود و چای درون آن که از بهترین چای چینی بود، به اطراف پاشیده بود. ضربه آن‌قدر شدید بود که قوری هزار تکه شده بود. این خیلی بد بود؛ اما بدتر از آن این بود که دیگران با بی‌رحمی به او می‌خندیدند و مسخره‌اش می‌کردند.

قوری با اندوه گفت: «من هرگز این خاطره غم‌انگیز را فراموش نمی‌کنم.»

او این جمله را وقتی گفت که سرگذشت خود را تعریف می‌کرد و بعد ادامه داد: «من دیگر به هیچ دردی نمی‌خوردم. شکسته و خردشده، روی تَلی از خاک افتاده بودم. از بخت بد، همان روز آشپز مقداری روغن‌سوخته روی من ریخت و وضع مرا از قبل هم بدتر کرد. حالا دیگر واقعاً به فلاکت افتاده بودم. روزها می‌گذشت و من عاطل و باطل آنجا افتاده بودم، به درد هیچ کاری نمی‌خوردم تا اینکه ناگهان وضع تغییر کرد و زندگی من ازاین ‌رو به آن رو شد، من از خاک درست شده بودم و باید یک روز به آغوش خاک بازمی‌گشتم. این درست همان کاری بود که با من کردند. شکسته‌های مرا در جایی، روی خاک ریخته بودند که یک گل پیاز هم کنارم قرار داشت. من نمی‌دانم چه کسی آن پیاز را آنجا گذاشته بود؛ اما هرکه بود، انگار آن را به من هدیه کرده بود و این قشنگ‌ترین و بهترین چیزی بود که من می‌توانستم داشته باشم. گل پیاز همان چیزی بود که می‌خواستم. گل، خیلی زود جای چای چینی را گرفت و مرا از فکر لوله و دسته شکسته‌ام بیرون آورد.»

گل پیاز درست روی تکه‌های قوری شکسته قرار داشت و قوری از این موضوع خیلی خوشحال بود. او می‌گفت: «حالا این پیاز، قلب من است؛ قلبی زنده و تپنده، چیزی که من هرگز نداشتم. این گل همۀ زندگی من است. به من امید می‌دهد و نیرو و انرژی می‌بخشد.»

گل پیاز رشد کرد و بالا رفت. او از احساس قوری نیرو گرفت، جوانه زد و گل داد. قوری می‌گفت: «من وزن او را تحمل می‌کردم و در زیبایی گل غرق شده بودم. این یک سعادت واقعی است که یک نفر خودش را در دیگران فراموش کند. البته گل پیاز اصلاً به فکر من نبود. حتی از من تشکر هم نکرد. او فقط از این‌همه زیبایی شگفت‌زده بود و مرتب از خودش تعریف می‌کرد. من از این موضوع خیلی خوشحال بودم و احساس می‌کردم که سرنوشتم این بوده است. روزی شنیدم که یک نفر با دیدن من گفت: «گل پیاز چه گلدان قشنگی دارد!» آن‌وقت مرا همراه گل پیاز در زیباترین گلدان دنیا گذاشتند و به قصر بردند. من دوباره به قصر برگشتم و برای همیشه آنجا ماندم. حالا من خاطراتی دارم که هیچ‌کس قبل از من آن‌ها را تجربه نکرده است.»

the-end-98-epubfa.ir



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *