قصه کودکانه پیش از خواب
قهر خورشید خانم
به نام خدای مهربان
یکی از روزهای قشنگ بهار که پرندگان روی شاخههای درختان نشسته بودند و آواز میخواندند و سنجابها از تنههای درختان بالا میرفتند و میمونها روی شاخهها تاب میخوردند، خورشید خانم از آسمان، به این مناظر نگاه میکرد و با دیدن زیبایی جنگل و شادی حیوانات با صدای بلند خندید؛ اما هیچکدام از حیوانات صدای خنده او را نشنیدند. همه مشغول بازیهای خودشان بودند
خورشید خانم ناراحت شد، اخمهایش را توی هم کرد، با خودش فکر کرد: «روی زمین هیچکس مرا دوست ندارد نه به من نگاه میکنند و نه با من حرف میزنند. پس چه فایدهای دارد که من اینجا باشم. اگر هم صبح زود از پشت کوههای بلند بیرون نیایم، هیچکدام دلشان برای من تنگ نمیشود. پس من هم به خانهام میروم و دیگر بیرون نمیآیم.»
با این فکرها بود که خورشید خانم زودتر از همیشه به پشت کوه رفت که خانهاش بود و همانجا نشست. با رفتن خورشید خانم، هوا تاریک شد.
حیوانات جنگل با تعجب به همدیگر نگاه کردند، پرندگان از آواز خواندن دست کشیدند و ساکت به آسمان خیره شدند، میمونها شیطنت را کنار گذاشتند و آرام سر جایشان نشستند، ماهیهای طلایی و قرمز توی دریاچه، با سرعت پشت تختهسنگهای کف دریاچه پنهان شدند.
همه از هم پرسیدند: «چی شده؟ چرا به این زودی شب شد؟ خورشید خانم کجا رفت؟»
هیچکس نمیدانست چه اتفاقی افتاده است. حتی حیوانات پیرتر هم چنین اتفاقی را به یاد نداشتند.
درخت چنار پیر و باتجربه گفت: «شاید هم واقعاً وقت غروب آفتاب بود و ما متوجه گذشت وقت نبودیم، بهتر است همه به خانههایتان بروید و بخوابید.»
با این حرفِ چنار پیر، همۀ حیوانات به خانههایشان رفتند و خوابیدند، اما خوابشان نمیبرد، چون درواقع هنوز صبح بود و آنها تازه بیدار شده بودند. چندساعتی را با این امید که خورشید خانم دوباره طلوع کند گذراندند؛ اما بازهم خبری از صبح نشد. حیوانات، یکییکی از لانههایشان بیرون آمدند و وسط جنگل، دور درخت چنار جمع شدند. بعضیها ترسیده بودند، بعضیها ناراحت بودند و بقیه تعجبزده مانده بودند.
بعد از صحبتهای زیاد، تصمیم گرفتند عقاب را که خیلی سریع پرواز میکرد پیش خورشید خانم بفرستند. عقاب قبول کرد و بالهای قوی و بزرگش را باز کرد و به هم زد و بهسوی آسمان پرواز کرد. رفت و رفت. بالاتر و بالاتر. تا به نوک کوههای بلند و قهوهای رسید، پشت کوه رفت و صدا زد: «خورشید خانم، خورشید خانم، چرا بیرون نمیآیی؟ ما همه آن پایین منتظر تو هستیم.»
خورشید خانم که صدای عقاب را شنید، با ناراحتی گفت: «هیچکس روی زمین مرا دوست ندارد. برای هیچکدام از حیوانات فرقی نمیکند که من اینجا توی خانهام نشسته باشم یا وسط آسمان.»
عقاب با تعجب گفت: «چطور ممکن است برای ما مهم نباشد! همۀ ما ناراحت و غصهداریم که تو طلوع نکردی. امروز هیچکس برای بازی به دریاچه نرفته، حیوانات همه بیحوصله شدهاند.»
اما خورشید خانم حرف عقاب را باور نمیکرد. بالاخره عقاب گفت: «خورشید خانم، بیا یواشکی به زمین نگاه کن!»
خورشید خانم قبول کرد. آرام جلو رفت و از پشت کوه سرکشید و به زمین نگاه کرد. میمونهای شیطان را دید که بهجای تاب خوردن روی شاخهها، آرام روی چمنها نشستهاند. ماهیها را دید که پشت تختهسنگهای کف دریاچه رفتهاند. گلها و درختان را دید که به خاطر نتابیدن نور آفتاب، پژمرده و زرد شدهاند.
خورشید خانم خیلی ناراحت شد و با خودش گفت: «من باعث این خرابیها هستم، حالا باید جبران کنم. آنها واقعاً از نبودن من غمگین شدهاند.»
پس آرامآرام از پشت کوهها خودش را بالا کشید و وسط آسمان رفت و زیباتر و پرنورتر از همیشه تابید. حیوانات با خوشحالی از جا بلند شدند و برای خورشید خانم دست زدند. ماهیهای کف دریاچه بهسرعت شنا کردند و روی سطح آب آمدند و شروع به بالا و پایین پریدن کردند. درختها و گلها دوباره سرشان را بلند کردند و شادابتر از همیشه شدند، آب دریاچه زیر نور خورشید درخشان و زیبا شد. حیوانات، سرحال و خوشحال مشغول بازی شدند. خورشید خانم هم با خوشحالی خندید. این بار از اینکه آنها صدای خندهاش را نشنیدند ناراحت نشد. چون میدانست بودن او باعث اینهمه زیبایی روی زمین است و همۀ حیوانات هم این را میدانند.