قصه-کودکانه-پیش-از-خواب-قلی-و-پروانه

قصه کودکانه: قلی و پروانه || دوست جدید

قصه کودکانه پیش از خواب

قلی و پروانه

نویسنده: مژگان شیخی

جداکننده متن Q38

به نام خدا

 

قلی یک دوست سبز داشت. دوست او با همه‌ی دوست‌ها فرق داشت. او یک قورباغه‌ی کوچولو بود. قلی صدایش می‌کرد: «قورقوری.»

قلی مثل هرروز صبحانه‌اش را خورد و به برکه‌ی نزدیک خانه‌شان رفت. خانه‌ی آن‌ها کنار یک جنگل سبز بود.

قلی شروع کرد به سوت زدن. او این‌طوری دوستش را صدا می‌زد. قورباغه‌های زیادی در برکه بودند؛ ولی فقط قورقوری صدای سوت قلی را می‌شناخت.

آن روز هم قلی سوت زد و قورقوری از توی برکه بیرون پرید، آمد و روی کفش قلی نشست. قلی او را برداشت، کنار خودش گذاشت و گفت: «سلام قورقوری، چطوری؟»

– قورقور… خوبم…

قلی چوبی را برداشت و نشست. با آن به آب برکه می‌زد و بازی می‌کرد. در این موقع چشمش به یک پروانه‌ی خال‌خالی افتاد: یک پروانه‌ی قرمز با خال‌های سیاه.

پروانه آن دوروبر گشتی زد. بعد هم رفت و روی یک گل زرد نشست.

قلی از جایش پرید و گفت: «چه پروانه‌ی خوشگلی! می‌روم بگیرمش!»

او این را گفت و یواش‌یواش به‌طرف پروانه رفت. پروانه‌ی خال‌خالی روی گل نشسته بود و حرکتی نمی‌کرد. قلی با خودش گفت: «چه پروانه‌ی خنگی! اینکه گرفتنش کاری ندارد. الآن می‌گیرمش.»

ولی درست موقعی که به او خیلی نزدیک شده بود، پروانه پرید و رفت. قورباغه کوچولو خندید: «قورقور… قورقور خوب گولت زد!»

پروانه چرخی زد و روی گل دیگری نشست. قلی به‌طرف پروانه رفت و گفت: «این دفعه دیگر می‌گیرمش. نمی‌گذارم از دستم در برود.»

او این بار یواش‌تر و با احتیاط بیشتری راه می‌رفت. پروانه به قلی نگاه می‌کرد و در دل می‌خندید. او می‌دانست که قلی می‌خواهد او را بگیرد. پس صبر کرد تا به او نزدیک نزدیک شد؛ اما وقتی قلی دستش را جلو برد، او پرواز کرد و رفت روی گل دیگری نشست.

هر بار همین‌طور می‌شد. وقتی قلی می‌خواست پروانه را بگیرد، او پرواز می‌کرد و می‌رفت. قلی گفت: «نه بابا… مثل‌اینکه خیلی ناقلاست.»

قورباغه کوچولو کنار برکه نشسته بود. قورقور می‌کرد و به قلی نگاه می‌کرد. او گفت: «چقدر گیجی! هنوز منظور پروانه را نفهمیده‌ای؟ دوست ندارد او را بگیری. بیا و اینجا بنشین. او را به حال خودش بگذار. خودش می‌آید پیش تو… .»

قلی گفت: «فکر می‌کنی این‌جوری باشد؟!»

بعد رفت و کنار قورباغه نشست. مدتی گذشت. پروانه‌ی خال‌خالی آن دوروبر چرخید و چرخید. نزدیک آمد. بازهم نزدیک‌تر. این بار دیگر نمی‌ترسید. فهمیده بود که قلی دیگر نمی‌خواهد او را بگیرد. او خیلی آرام بال‌های خال‌خالی‌اش را به هم زد و روی موهای قلی نشست. قورباغه گفت: «قورقور. دیدی گفتم… تکان نخور… همین‌طور آرام بنشین.»

کمی بعد، پروانه پرید و رفت روی شانه‌ی قلی نشست. حالا دیگر قلی یک دوست جدید پیدا کرده بود.



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *