قصه کودکانه قشنگ
جادهی جدید
لیلا و بهترین دوستش ماریا دوست دارن که حشره جمع بکنن!
اونا عاشق بازی کردن توی جادهی کثیف قدیمی هستن!
حتی اگر به خاطر سنگهای بزرگ توی جاده، با پاهاشون تلو تلو بخورن!
اما یه روز ماشینهای گندهای که مامان بهشون میگفت تراکتور از راه رسیدن!
اونا جادهی قدیمی رو با یک چیز سیاه که مامان بهش میگفت قیر پوشوندن!
حالا جاده حسابی صاف و تمیز شده!
انگار که آدم داره روی یک تشک نرم راه میره!
ولی وقتی لیلا و ماریا رفتن توی جاده تا حشره جمع کنن…
فقط تونستن سه تا حشره بگیرن!
لیلا دوست داشت که با ماریا هفت سنگ بازی کنه!
ولی توی جاده هیچ سنگ دیگهای نمونده بود تا بشه باهاش بازی کزد!
ماریا حسابی نگرانه! نکنه که حشرهها زیر این قیر دیگه نتونن نفس بکشن!
لیلا یه لگد محکم زد به جادهی بدجنس!
و بعد دوید پیش مامانش!
مادر به لیلا گفت:
اصلا نگران نباش عزیزم! حشرهها همیشه یه راهی به بیرون پیدا میکنن!
گذشت و گذشت تا یک روز بارونی، ماریا دوان دوان خودش رو رسوند به خونهی لیلا!
ماریا داد زد:
لیلا! لیلا! حشرهها برگشتن!
هوووررررا! حشرهها برگشته بودن! اونا جاده رو شکست داده بودن!
حق با مامان بود! اونا یه راهی به بیرون پیدا کرده بودن!
Courtesy of mooshima.com