قصه کودکانه: قرص نان || یک داستان ترسناک از هانس کریستین اندرسن 1

قصه کودکانه: قرص نان || یک داستان ترسناک از هانس کریستین اندرسن

قصه‌‌‌های هانس کریستین اندرسن

قصه کودکانه

قرص نان

پایان شوم نمک‌نشناسی و بی‌احترامی به نعمت خدا

نویسنده: هانس کریستین اندرسن
ترجمه آزاد: محمدرضا شمس

به نام خدای مهربان

یکی بود یکی نبود، دختری بود به نام «اینگه». او بااینکه دختربچه فقیری بود، اما بسیار مغرور و گستاخ بود. به قول قدیمی‌ها یکی دو جای کارش ایراد داشت.

وقتی‌که اینگه بچه کوچکی بود، مگس‌ها را می‌گرفت و بال‌های آن‌ها را می‌کند. بزرگ‌تر که شد، سوسک‌ها را می‌گرفت و سوزنی در بدنشان فرومی‌کرد، بعد یک برگ سبز را روی پاهایشان می‌چسباند، جانور بیچاره محکم به برگ چنگ می‌انداخت و درحالی‌که تقلا می‌کرد خود را نجات دهد، تکه برگ را مدام با پاهایش می‌چرخاند. آن‌وقت اینگه فریاد می‌زد: «بیایید ببینید! آقا سوسکه دارد کتاب می‌خواند! نگاه کنید چگونه آن را ورق می‌زند!»

سال‌ها گذشت، اما نه‌تنها رفتار اینگه بهتر نشد، بلکه بدتر هم شد و خوب چون او دختر زیبایی بود، کمتر از بچه‌های دیگر تنبیه می‌شد و به همین دلیل لوس و خودخواه بار آمد. گاهی اوقات که مادرش عصبانی می‌شد به او می‌گفت: «انگار تو کله تو مغز نیست و نمی‌خواهی به این زودی‌ها سر عقل بیایی! وقتی‌که بچه کوچکی بودی، همیشه پیشبند مرا زیر پایت لگد می‌کردی؛ اما من از آن می‌ترسم که روزی قلب مرا لگد کنی.» و ازقضا همین‌طور هم شد.

اینگه را به شهر فرستادند تا در خانه زن و مرد ثروتمندی کار کند. آن‌ها از اینگه مثل فرزند خودشان نگهداری کردند و به او لباس‌هایی گران‌بها پوشاندند. حالا اینگه از قبل هم زیباتر شده بود و صدالبته روزبه‌روز هم مغرورتر از قبل می‌شد.

یک سال که گذشت، روزی خانم خانه به او گفت: «بد نیست که به روستایت برگردی و سری به خانواده‌ات بزنی.»

اینگه برای دیدن خانواده‌اش به راه افتاد. دلش می‌خواست هرچه زودتر لباس‌های گران‌بهایش را به اهالی روستا نشان بدهد. وقتی به میدان اصلی روستا رسید، در میان مردان و زنانی که آنجا ایستاده بودند و باهم صحبت می‌کردند مادرش را دید که روی تکه سنگی نشسته بود و استراحت می‌کرد. هیزمی که از جنگل جمع کرده بود در کنارش قرار داشت. اینگه با دیدن مادرش، بلافاصله برگشت و پشتش را به او کرد، زیرا از داشتن مادری که تا آن حد ژولیده و کثیف بود، مادری که کارش جمع‌کردن هیزم از جنگل بود، خجالت می‌کشید. البته ناراحتی او به خاطر فقر و تنگدستی مادرش نبود، بلکه فقط به خاطر خودخواهی بیش‌ازاندازه خودش بود.

شش ماه دیگر گذشت، خانم خانه دوباره به او گفت: «اینگه، تو باید امروز به دیدن پدر و مادرت بروی. آن‌ها حتماً از دیدنت خوشحال می‌شوند. بیا، این قرص بزرگ نان را هم برایشان ببر!»

اینگه بهترین لباس‌هایش را پوشید. کفش‌های قشنگش را به پا کرد و به راه افتاد. او خیلی بااحتیاط قدم برمی‌داشت تا کفش‌هایش کثیف نشوند و پاهایش تمیز و سفید باقی بمانند و خوب البته این کار بدی نبود. تا این‌که به جایی رسید که جاده از کنار مرداب می‌گذشت. چاله‌ای پر از گل‌ولای، راه را بسته بود. اینگه برای این‌که پاهایش خیس و کثیف نشوند، قرص نان را توی چاله انداخت. بعد یک پایش را روی آن گذاشت و تا خواست پای دیگرش را روی آن بگذارد قرصتان توی گل‌ولای فرورفت و اینگه را هم با خود پایین کشید. اینگه در میان مرداب ناپدید شد و بعد، چند حباب کوچک به روی آب آمد و دیگر هیچ.

البته قصۀ ما در همین‌جا به پایان نمی‌رسد. چراکه ما هنوز نمی‌دانیم سر اینگه چه آمده است. راستی چه بر سر اینگه آمد؟

او همان‌طور که روی قرص نان ایستاده بود، پایین رفت. پایین و پایین‌تر تا اینکه به خانۀ عجوزه مرداب رسید، عجوزه مرداب خالۀ ساحره‌های جنگل بود. آن‌ها را همه می‌شناسند، اشعار زیادی درباره آن‌ها سروده شده و تصویرهای زیادی از آن‌ها کشیده شده است؛ اما هیچ‌کس درباره عجوزه مرداب چیز زیادی نمی‌داند. فقط هنگامی‌که مه، باتلاق‌ها و مرداب‌ها را می‌پوشاند مردم می‌گویند: «نگاه کنید، عجوزه مرداب مشغول پخت‌وپز است!»

اینگه درست به داخل آشپزخانه عجوزه افتاد. ظرف‌ها و بشکه‌های آنجا چنان بوی بدی داشتند که حال آدم را به هم می‌زدند. آنجا به‌قدری شلوغ بود که دیگر جایی برای تکان خوردن وجود نداشت و تازه اگر جای کوچکی هم پیدا می‌شد پر از وزغ‌های لیز و مرطوب و مارهای چاق‌وچله‌ای بود که اجازه عبور به هیچ‌کس نمی‌دادند! اینگه درست در میان چنین جایی افتاده بود و آن خزندگان وحشتناک و چندش‌آور آن‌چنان سرد بودند که تمام بدن دخترک از ترس و سرما بی‌اختیار می‌لرزید. بدن اینگه خشک و کبود شده و پایش به قرص نان چسبیده بود. آن روز عجوزۀ مرداب در خانه بود و اتفاقاً مهمان هم داشت. مهمان‌هایش، لولوخورخوره و مادربزرگش بودند که برای تماشای آشپزخانه‌اش آمده بودند.

مادربزرگ لولوخورخوره، پیرزن سنگدل و کینه‌توزی بود که هرگز بیکار نمی‌نشست و دست از فتنه‌گری برنمی‌داشت. او هرجایی که می‌رفت، کارهایش را هم با خود می‌برد. آن روز هم مقداری چرم با خود آورده بود که با آن‌ها کفش بدوزد؛ از همان کفش‌هایی که مردها را در دنیا سرگردان می‌کند و نمی‌گذارد آن‌ها در یکجا بمانند و سروسامان بگیرند.

او ابتدا توری از دروغ و نیرنگ بافت و سپس سخنان بیهوده و زشتی را که به زمین ریخته بود جمع کرد و به هم چسباند؛ تمام این کارها برای نابودی انسان‌ها بود. در همین موقع چشم پیرزن به اینگه افتاد، عینک ذره‌بینی‌اش را به چشم زد. او یک‌بار دیگر به او نگاه کرد. آنگاه رو به‌سوی عجوزه مرداب کرد و گفت: «این دختر بدون تردید استعداد خوبی دارد و من از تو می‌خواهم که او را به‌عنوان یادگاری به من بدهی، می‌خواهم او را در راهروی خانه نوه عزیزم بگذارم.»

عجوزه هم اینگه را به او هدیه داد و به‌این‌ترتیب دخترک سر از قلمرو لولوخورخوره درآورد. اگرچه مردم همیشه و با میل خود به آنجا نمی‌روند، اما گاهی با کارهایی که می‌کنند، بدون آنکه خود بخواهند، به آنجا می‌رسند.

خانه لولوخورخوره راهرویی دراز و بی‌انتها داشت که آدم از دیدنش سرگیجه می‌گرفت. چشم اینگه به صف طویل مردمی افتاد که با جسم و روحی کاملاً خسته و درمانده، منتظر بودند تا بلکه دروازه رحمت خداوندی به رویشان گشوده شود و از آن‌همه عذاب نجات پیدا کنند؛ اما چه انتظار بی‌پایانی! زیرا عنکبوت‌های درشت و چاق، تارهای هزارساله روی پاهای آن‌ها می‌بافتند. تارهایی که مانند تیغ، پوست آن‌ها را می‌برید و همچون زنجیرهای آهنی، آن‌ها را در بند خود اسیر می‌کرد. گذشته از آن، نوعی بی‌قراری و ناآرامی جاودانی در چشمان تک‌تک آن‌ها موج می‌زد. آن‌هم چه بی‌قراری وحشتناکی!

آدم خسیسی آنجا ایستاده بود که کلید صندوقش را با خود نیاورده بود و از این بابت رنج می‌برد. او می‌دانست که کلید، داخل قفل صندوق مانده است؛ اما کاری نمی‌توانست بکند و این بدترین شکنجه برای او بود. اگر بخواهیم انواع و اقسام شکنجه‌ها و عذاب‌هایی را که در آنجا به کار گرفته می‌شد نام ببریم، زمان زیادی خواهد برد. اینگه درحالی‌که مثل یک مجسمه در آنجا ایستاده بود، احساس می‌کرد تمام وجودش درد می‌کند؛ زیرا هنوز به قرص نان چسبیده بود.

او با خود گفت: «این هم عاقبت کسی که می‌خواست پاهایش کثیف و گلی نشوند. ببین چطور به من زل زده‌اند!» همین‌طور هم بود. تمام کسانی که در سرسرا بودند به او خیره شده بودند و در نگاهشان افکاری شیطانی برق می‌زد. لب‌های آن‌ها تکان می‌خورد. گویی باهم حرف می‌زدند؛ اما هیچ صدایی از دهانشان خارج نمی‌شد. واقعاً منظره وحشتناکی بود.

اینگه فکر کرد: «حتماً از دیدن من بااین‌همه زیبایی لذت می‌برند!» بعد هم چشمانش را به‌طرف پایین چرخاند، چون گردنش به حدی خشک شده بود که نمی‌توانست آن را حرکت بدهد. تازه آن‌وقت بود که فهمید، به چه روزی افتاده است. لباس‌های قشنگش حسابی خراب و کثیف شده بودند. تمام بدنش گلی شده و یک مار سیاه روی پاهایش چنبره زده بود و بدتر از همه وزغ‌های درشت و زشتی در میان چین‌های لباسش جا خوش کرده بودند و هرازگاهی به بیرون سرک می‌کشیدند و مثل لولای زنگ‌زده از خودشان صدای ناهنجاری درمی‌آوردند. تمامی این‌ها عذاب‌آور بودند.

اینگه با خود گفت: «مهم نیست، چون بقیه هم مثل من ظاهر زشت و ترسناکی دارند!» و با این فکر به خودش دلداری داد. از همه بدتر گرسنگی وحشتناکی بود که عذابش می‌داد. حتی نمی‌توانست تکه‌ای از آن قرص نان را که رویش ایستاده بود، بکَند؛ زیرا کمر و پشتش بیش‌ازحد سفت و خشک و دست‌ها و بازوانش کاملاً سست و کرخت شده بودند و تمام بدنش مانند ستونی سنگی شده بود.

او فقط می‌توانست چشمانش را به این‌طرف و آن‌طرف بچرخاند، حتی می‌توانست پشت سرش را هم ببیند. ناگهان دسته‌ای مگس به طرفش هجوم آوردند و روی چشمانش نشستند و بعد شروع به راه رفتن کردند. اینگه چندین بار پلک زد، اما مگس‌ها نرفتند، زیرا نمی‌توانستند پرواز کنند. بال‌هایشان کنده شده بود. این هم شکنجه وحشتناکی بود که به عذاب گرسنگی اضافه شده بود.

دخترک با خود گفت: «اگر این وضع ادامه پیدا کند، من دیگر نمی‌توانم آن را تحمل کنم.» اما او مجبور به تحمل بود و وضع موجود همچنان ادامه پیدا کرد. تا این‌که ناگهان قطره اشک گرمی روی سرش افتاد. بعد، از صورت و گردنش پایین غلتید و به قرص نانی که رویش ایستاده بود رسید و سپس قطره اشکی دیگر فروافتاد و به دنبال آن بازهم اشک‌هایی دیگر؛ یعنی چه کسی داشت برای اینگه گریه می‌کرد؟ آیا او فراموش کرده بود که هنوز مادری دارد؟ اشک‌های مادری که برای فرزندش می‌گرید همیشه راهی پیدا می‌کند و خود را به فرزند می‌رساند؛ اما این نه‌تنها رنج و عذاب او را تسکین نمی‌داد، بلکه بر آن هم می‌افزود. از طرفی، تحمل این گرسنگی، آن‌هم درحالی‌که روی قرصی از نان ایستاده بود برایش سخت بود!

دخترک احساس عجیبی داشت. انگار داشت از خودش تغذیه می‌کرد. ضعیف و لاغر شده بود. درست مثل یک نی زرد و باریک، یک نی توخالی که تمام صداها را از خود عبور می‌دهد؛ او نیز تمام چیزهایی را که آن بالا روی زمین درباره‌اش گفته می‌شد، می‌شنید، تمام آن سخنانی را که تند و زهرآگین بودند. مادرش به‌راستی برای او غمگین بود و شب و روز اشک می‌ریخت و می‌گفت: «روح مغرور و سرکش، همیشه باعث سقوط آدمی می‌شود. تیره‌روزی و نابودی اینگه هم از همین‌جا شروع شد. اینگه، تو با کارهایت، سخت، دل مادرت را شکستی.»

مادرش و تمام کسانی که در آن بالا زندگی می‌کردند از گناهی که او مرتکب شده بود آگاه بودند و می‌دانستند که او پا روی برکت خداوند گذاشته و به‌این‌ترتیب در مرداب غرق و ناپدید شده است. این را پسرک چوپان به آن‌ها گفته بود. پسرک از بالای تپۀ مجاور مرداب همه‌چیز را دیده بود.

مادرش آهی کشید و گفت: «بدجوری قلب مادرت را شکستی! بله! من انتظار چنین روزی را داشتم.»

اینگه با خود فکر کرد: «ای‌کاش هرگز به دنیا نیامده بودم! این‌طوری خیلی بهتر بود. حالا دیگر اشک‌های مادرم هم کمکی به من نخواهند کرد.»

یک‌بار شنید که ارباب و همسرش، همان‌هایی که او را همچون والدینی مهربان نگه داشته و به او محبت کرده بودند، گفتند که او کودک گناهکاری است و قدر نعمت خداوند را نمی‌داند و آن‌ها را زیر پا لگد می‌کند و اضافه کردند که درهای رحمت بیکران خداوند فقط با آهستگی بسیار به روی او باز خواهند شد.

اینگه با خود اندیشید: «باید در مورد من بیشتر سختگیری می‌کردند و جلوی کارهای زشت و ناپسندم را می‌گرفتند.»

در آن بالا برایش ترانه‌ای ساخته بودند که خیلی معروف بود و روستاییان همه آن را می‌خواندند. اینگه با خود فکر کرد: «وای که برای گناهی به این کوچکی باید چه تقاص بزرگی پس بدهم!»

و قلبش، حتی از ظاهر منجمدش هم سخت‌تر و سیاه‌تر شد. با خود گفت: «آدم در یک چنین وضعی نمی‌تواند بهتر شود و من هم دلم نمی‌خواهد که بهتر بشوم! آن‌هم در کنار آدم‌هایی که اینجا هستند. ببین، چطور به من خیره شده‌اند!» و تمام وجودش از خشم و نفرت نسبت به تمامی انسان‌ها لبریز شد.

– حالا دیگر آن بالایی‌ها چیزی برای وراجی کردن پیدا کرده‌اند. وای که چه عذاب وحشتناکی می‌کشم!

و سپس شنید که چگونه داستان او را برای بچه‌های خود تعریف می‌کنند و بچه‌ها نیز او را «اینگه‌ی قدرنشناس» صدا می‌زنند و می‌گویند که او به‌قدری بدجنس و زشت بود که باید حسابی مجازات می‌شد. به‌این‌ترتیب، حتی بچه‌ها هم سخنان تند و گزنده‌ای درباره او می‌گفتند و از او متنفر بودند.

اما یک روز، درحالی‌که اندوه و گرسنگی به قلبش چنگ می‌انداخت، شنید که از او نام می‌برند و داستانش را برای دختر کوچولوی بی‌گناهی بازگو می‌کنند. ناگهان دخترک به گریه افتاد؛ زیرا دلش برای او سوخته بود

دختر کوچولو پرسید: «یعنی اینگه هرگز به این بالا نخواهد آمد؟»

و پاسخ شنید که: «نه، او دیگر هرگز به این بالا نخواهد آمد.»

– اما اگر از کرده‌اش پشیمان شود و عذرخواهی کند و بگوید که دیگر هرگز این کار زشت را تکرار نمی‌کند، چه؟

در پاسخ شنید: «بله، در آن هنگام، او ممکن است به زمین بازگردد؛ اما او آن‌قدر مغرور است که هرگز عذرخواهی نمی‌کند.»

دختر کوچولو درحالی‌که اشک در چشمانش جمع شده بود، گفت: «اگر این کار را بکند من خیلی‌خیلی خوشحال می‌شوم. حاضرم تمام اسباب‌بازی‌هایم را بدهم تا او دوباره به دنیای ما برگردد؛ زیرا آنجا خیلی وحشتناک و ناراحت‌کننده است. بیچاره اینگه!»

این کلمات در قلب سخت و سرد اینگه نفوذ کردند و روح تازه‌ای در کالبد خشک‌شده‌اش دمیدند. اولین بار بود که کسی می‌گفت: «بیچاره اینگه» و به گناهانش اشاره نمی‌کرد. این بار کودک پاک و معصومی داشت برای بخشش او اشک می‌ریخت و دعا می‌کرد. این کار باعث شد اینگه حال عجیبی پیدا کند. دلش می‌خواست گریه کند؛ اما قادر به اشک ریختن نبود و این خود عذاب بزرگی بود. مکانی که اینگه در آن به سر می‌برد هیچ تغییری نمی‌کرد و زمان هم کاملاً ثابت و بی‌حرکت بود، درحالی‌که در آن بالا، سال‌ها پشت سر هم سپری می‌شدند، او نیز دیگر کمتر می‌شنید که اسمی از او به میان بیاورند. سرانجام روزی آه سرد و دردآلودی به گوشش رسید که می‌گفت: «اینگه، اینگه، این چه مصیبتی بود که بر سر من آوردی؟ من می‌دانستم… می‌دانستم که روزی این بلا سر تو خواهد آمد!»

این آخرین باری بود که ناله پر از اشک و آه مادرش را می‌شنید، چراکه مادرش در بستر مرگ افتاده بود. گاهی وقت‌ها نیز صدای ارباب و زنش را می‌شنید که درباره او حرف می‌زدند. زن ارباب می‌گفت: «آیا من دوباره تو را خواهم دید اینگه؟» و بعد ادامه می‌داد: «از کجا معلوم. شاید هم دیدم، آدم که از آینده خود خبر ندارد.» و این برای اینگه بسیار خوشایند بود؛ اما اینگه به‌خوبی می‌دانست که خانم مهربانش هرگز به مکانی که او در آن بود، نخواهد آمد.

باز زمان سپری شد… زمانی بسیار تلخ و طولانی و اینگه دوباره نام خود را شنید. انگار یک‌بار دیگر از او سخن می‌گفتند، آن‌وقت دو ستارۀ روشن را دید که در آن بالا، درست بالای سرش می‌درخشیدند؛ آن‌ها دو چشم مهربانی بودند که برای همیشه بسته می‌شدند. دو چشم پاک و بی‌گناهی که بسیار دل‌رحم بودند و برای اینگه اشک ریخته بودند. از آن زمان، سال‌ها گذشته بود و دخترک اکنون به‌قدری پیر شده بود که سال‌های آخر عمرش را می‌گذرانید. در آخرین ساعت زندگی، هنگامی‌که وقایع تمام عمر در یک‌لحظه از جلو چشمانمان عبور می‌کند، پیرزن به یاد زمانی افتاد که از صمیم قلب برای اینگه گریه کرده بود.

آن‌وقت بود که چشمان پیرزن بسته شدند و چشم روحش باز شد و هر آنچه را که تاکنون نمی‌دید، دید. او که در آخرین لحظه به اینگه فکر می‌کرد اکنون او را با همه درد و رنجش می‌دید. این منظره درست مانند ایام کودکی او را به گریه انداخت.

پیرزن در بهشت ایستاده بود و برای اینگه‌ی بیچاره دعا می‌خواند و اشک می‌ریخت. اشک‌ها و دعاهای او مانند پژواکی در یک فضای خالی و تیره طنین افکندند و روح اسیر و زجرکشیده اینگه را احاطه کردند.

اندوهی عمیق وجودش را فراگرفت. احساس کرد که درهای بخشش و رحمت الهی هیچ‌گاه به روی او گشوده نخواهد شد. ناامیدی با تمام وجود بر او غلبه کرد. چراکه حتی فرشته‌ای برای او نمی‌گریست.

آن‌وقت تمام کارهایی را که روی زمین انجام داده بود، یک‌باره به ذهنش هجوم آوردند و اینگه بر خود لرزید و بغض کرد و چنان به گریه افتاد که به عمرش آن‌طور نگریسته بود.

ناگهان اشعه‌ای از نور درخشان با نیرویی به‌مراتب بیشتر از اشعه آفتابی که آدم‌برفی‌ها را در زمستان آب می‌کند، به عمق وجودش تابید و سریع‌تر از ذوب شدن یک‌دانه برف بر روی لب‌های گرم کودکی، شکل سنگی او را آب کرد و اینگه به پرنده‌ای کوچک تبدیل شد و با سرعت برق و باد اوج گرفت و بالا رفت و قدم به دنیای انسان‌ها گذاشت.

اما این پرنده، بسیار کم رو و خجالتی بود، از تمام چیزهای پیرامونش خجالت می‌کشید، از خودش خجالت می‌کشید، از روبه‌رو شدن با هر جانداری خجالت می‌کشید. پرنده به‌تندی خودش را در سوراخ یک خرابه پنهان کرد و با ترس‌ولرز همان‌جا ماند، بدون اینکه بتواند صدایی از خود درآورد؛ چون اصلاً صدایی نداشت.

پرنده مدتی طولانی آنجا نشست تا آنکه کم‌کم توانست زیبایی‌های اطرافش را ببیند. خوب، به‌راستی همه‌جا زیبا بود. هوا تازه و خنک بود و نور ملایم مهتاب همه‌جا را روشن کرده بود. گل‌ها و درختان، بوی خوشی در هوا پراکنده بودند. جایی هم که او نشسته بود نرم و راحت بود و بال‌وپرهایش از شدت پاکیزگی برق می‌زدند. این‌طور به نظر می‌رسید که تمام آفرینش از عشق و رحمت و برکت خداوند حرف می‌زند! پرنده می‌خواست درباره آنچه در سینه‌اش می‌جوشیدند، آواز بخواند؛ اما نمی‌توانست. دلش می‌خواست، همچون فاخته و بلبل آواز سر دهد، اما آسمان به صدای آواز خاموش شکرگزاریِ کرم خاکی گوش سپرده بود.

هفته‌ها این آوازهای بی‌صدا درون سینه پرنده طنین انداختند تا سرانجام کریسمس از راه رسید. دهقانی که همان نزدیکی زندگی می‌کرد، تکه چوبی در دیوار آن خرابه فروکرد و مقداری خوشۀ درشت ذرت از آن آویزان نمود تا پرندگان آسمان نیز غذای خوبی بخورند و روز عید را شاد و خوشحال باشند.

صبح روز عید، خورشید بالا آمد و روی خوشه‌های ذرت تابید. چند تا پرنده کوچک جیک‌جیک کنان دور خوشه ذرت جمع شده بودند. در همین لحظه از سوراخ درون دیوار صدای پرنده‌ای دیگر به گوش رسید و پرنده پروازکنان از مخفیگاهش بیرون پرید و در آسمان پرواز کرد و تازه آن‌وقت بود که همه فهمیدند او چه پرنده‌ای است.

آن سال زمستان سختی بود. قشری از یخ تمام برکه‌ها را پوشانده بود و حیوانات دشت و پرندگان آسمان به‌زحمت می‌توانستند شکم خود را سیر کنند. پرندۀ کوچک ما بر فراز جادۀ پوشیده از برف به پرواز درآمد و اینجاوآنجا چنددانه‌ای ذرت و مقداری نان خشکیده یافت. چندتایی را خورد و بقیه را به گنجشک‌های گرسنه داد. او به شهرهای مختلف پرواز کرد و همه‌جا را گشت.

در طی آن زمستان، پرندۀ کوچک به‌قدری خرده‌نان جمع کرده و به پرندگان دیگر بخشیده بود که با وزن قرص نانی که اینکه بر رویش پا گذاشته بود تا کفش‌هایش تمیز بمانند، برابر شدند. هنگامی‌که آخرین خرده‌نان را پیدا کرد و بخشید، بال‌های خاکستری پرنده کوچک به رنگ برف، سفید و درخشان شدند. بچه‌هایی که آن پرنده را به هنگام پرواز دیدند، به یکدیگر گفتند: «این یک چلچله دریایی زیباست که بر فراز امواج دریا پرواز می‌کند.»

چلچله گاهی به داخل آب دریا شیرجه می‌رفت و گاهی در زیر انوار درخشان آفتاب اوج می‌گرفت. همچون گلوله‌ای از برف می‌درخشید؛ اما هیچ‌کس نتوانست بگوید که کجا می‌رود. اگرچه بعضی‌ها اعتقاد داشتند که او مستقیماً به‌سوی خورشید پرواز می‌کند.

the-end-98-epubfa.ir



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *