جلد کتاب قصه کودکانه قدیمی گربه چکمه پوش

قصه کودکانه قدیمی «گربه چکمه‌پوش» قصه‌ای جذاب و خواندنی برای کودکان و نوجوانان

قصه کودکانه گربه چکمه پوش-قصه قدیمی کودکانه-ایپابفا ارشیو قصه و داستان قدیمی

گربه چکمه‌پوش
داستانی جالب و خواندنی برای کودکان و نوجوانان عزیز

نوشته: ورا سادگیت
تصاویر از: اريك وينتر
ترجمه: محمد شعبانی
داستان شماره (۵)
تاریخ چاپ: اسفندماه ۱۳۵۸
نگارش، بازخوانی، بهینه‌سازی تصاویر و تنظيم آنلاين: آرشیو قصه و داستان ايپابفا

یادداشت: تصاویر اصلی این کتاب، سیاه و سفید است.

بسم الله الرحمن الرحیم- به نام خدا-

گربه چکمه‌پوش

در روزگار قديم آسیابانی بود که سه پسر داشت، او بسیار فقیر بود ب i طوری که در هنگام مرگ به‌جز آسیابش، يك خر و یک گربه چیزی نداشت.

بعد از مرگ آسیابان، آسیاب به پسر بزرگ‌تر، خر به پسر دومی و گربه نیز به پسر کوچک‌تر رسید.

پسر جوان از اینکه گربه به او رسیده بود افسوس می‌خورد و با خود می‌گفت: این گربه به چه درد من می‌خورد، من خود فقیر و بی‌چیز هستم. تازه باید شکم او را هم سیر کنم.

قصه کودکانه گربه چکمه پوش-قصه قدیمی کودکانه-ایپابفا ارشیو قصه و داستان قدیمی

در این احوال بود که ناگهان گربه به سخن آمد و گفت:

– نگران نباش ارباب عزيز. به من يك جفت چکمه، یکدست لباس و یک کیسه بده تا متوجه شوی من آن‌قدرها هم که شما فکر می‌کنید بد نیستم.

پسر آسیابان از اینکه می‌شنید گربه صحبت می‌کند متعجب شده بود و با خود گفت: گربه‌ای که بتواند حرف بزند شاید به‌قدر کافی باهوش باشد و بتواند کاری برای من انجام دهد.

قصه کودکانه گربه چکمه پوش-قصه قدیمی کودکانه-ایپابفا ارشیو قصه و داستان قدیمی

به‌هرحال پسر آسیابان با چند سکه‌ای که در جیب داشت يك جفت چکمه، یکدست لباس و يك كيسه خرید.

گربه از پوشیدن لباس و چکمه لذت می‌برد و پس از پوشیدن آن‌ها پیشاپیش اربابش حرکت می‌کرد و از خوشحالی بالا و پائین می‌پرید. او در این لباس چنان ژست متکبرانه‌ای به خود گرفته بود که پسر آسیابان را به خنده وامی‌داشت. از آن به بعد پسر آسیابان او را «گربه چکمه‌پوش» صدا می‌کرد.

قصه کودکانه گربه چکمه پوش-قصه قدیمی کودکانه-ایپابفا ارشیو قصه و داستان قدیمی

گربه کیسه را روی دوشش انداخت و به باغ رفت. در آنجا مقداری کاهو چید و در کیسه‌اش گذارد.

سپس گربه از میان مزارع گذشت تا اینکه به سوراخی رسید.

در این موقع به‌آرامی دهانه کیسه‌اش را باز کرد و آن را در نزدیکی سوراخ روی زمین گذارد و برگ یکی از کاهوها را قدری از کیسه بیرون آورد و خود، سر طناب کیسه را به دست گرفت و به انتظار نشست. آن‌قدر آنجا نشست تا اینکه خرگوش چاقی از سوراخ بیرون آمد.

قصه کودکانه گربه چکمه پوش-قصه قدیمی کودکانه-ایپابفا ارشیو قصه و داستان قدیمی

خرگوش دزدانه به بیرون نگاه کرد و بو کشید. از فاصله نزدیکی بوی کاهو به مشامش خورد.

گربه بسیار مردّد بود تا اینکه خرگوش برای خوردن کاهو به داخل کیسه رفت.

گربه بلافاصله بند کیسه را کشید و آن را محکم کرد و بدین ترتیب خرگوش گرفتار شد.

گربه کیسه را به دوش گرفت و به‌طرف قصر پادشاه به راه افتاد. آن‌قدر رفت تا به قصر رسید و خواست پادشاه را ببیند.

وقتی او را نزد پادشاه بردند تعظیمی کرد و گفت:

– اعليحضرتا لطفاً این خرگوش را که هدیه‌ای است از اربابم «مارکوئیس کاراداس» از من قبول کنید.

قصه کودکانه گربه چکمه پوش-قصه قدیمی کودکانه-ایپابفا ارشیو قصه و داستان قدیمی

پادشاه همه حواسش متوجه گربه بود. گربه‌ای که چکمه و لباس پوشیده و صحبت می‌کرد.

پادشاه به گربه گفت:

– به اربابت بگو که من هدیه‌اش را قبول کردم و از او بسیار ممنونم.

روز دیگر گربه دام دیگری گسترد.

او در يك مزرعه مثل دفعه قبل درِ کیسه‌اش را گشود و آن را روی زمین گذارد و سر طناب کیسه را به دست گرفت و خود ساکت و بی‌حرکت روی زمین دراز کشید. چنانکه گوئی او مرده است.

قصه کودکانه گربه چکمه پوش-قصه قدیمی کودکانه-ایپابفا ارشیو قصه و داستان قدیمی

در این موقع دو كبك به سراغ کیسه آمدند و برای خوردن دانه به داخل کیسه رفتند. گربه بلافاصله طناب کیسه را کشید و آن دو كبک را اسیر کرد.

گربه چکمه‌پوش مثل دفعه قبل شکارش را نزد پادشاه برد و گفت:

– این هدیه را اربابم «مارکوئیس کاراداس» برای شما فرستاده.

پادشاه هدیه را قبول کرد. او به‌قدری از این هدیه خشنود شد که دستور داد گربه را به آشپزخانه مجلّل و شاهانه‌اش ببرند و به او غذا بدهند.

بعدازآن ماجرا …

يك روز گربه چکمه‌پوش شنید که پادشاه و دخترش قصد دارند در ضمن گردش سواره، از طول مسیر رودخانه عبور کنند.

(می‌گفتند پادشاه دختری دارد که زیباترین پرنسس دنیاست.)

گربه از شنیدن این خبر بی‌درنگ نزد اربابش دوید و گفت:

– ارباب اگر آنچه را که به من حالا شما می‌گویم انجام بدهی آینده خوبی خواهی داشت.

قصه کودکانه گربه چکمه پوش-قصه قدیمی کودکانه-ایپابفا ارشیو قصه و داستان قدیمی

پسر آسیابان پرسید:

– چه می‌خواهی من انجام بدهم؟

گربه گفت:

– با من بیایید ارباب… و او را به‌طرف رودخانه هدایت نمود و گفت:

– دو چیز است که شما باید انجام بدهید. اول اینکه به داخل رودخانه بروید و خود را در حال غرق شدن نشان دهید. دوم، شما باید قبول کنید که دیگر پسر آسیابان نیستید. بلکه از این به بعد «مارکوئیس کاراداس» هستید.

قصه کودکانه گربه چکمه پوش-قصه قدیمی کودکانه-ایپابفا ارشیو قصه و داستان قدیمی

پسر آسیابان گفت:

من تابه‌حال این نام را نشنیده‌ام؛ ولی آنچه را که شما گفتید انجام می‌دهم.

درحالی‌که پسر آسیابان در رودخانه بود از دور کالسکه پادشاه و عده‌ای سوار پدیدار شدند.

پادشاه و دخترش در کنار هم در کالسکه نشسته بودند و اعیان و اشراف نیز سوار بر اسب پشت سر آن‌ها حرکت می‌کردند که ناگهان از صدای گربه چکمه‌پوش که فریاد می‌زد: «كمك! كمك!» یکه خوردند.

قصه کودکانه گربه چکمه پوش-قصه قدیمی کودکانه-ایپابفا ارشیو قصه و داستان قدیمی

گربه همچنان فریاد می‌زد:

– كمك کنید. اربابم «مارکوئیس کاراداس» دارد در رودخانه غرق می‌شود.

پادشاه نگاهی به اطراف کرد و گربه چکمه‌پوش را دید که در ساحل رودخانه بالا و پائین می‌پرد و تقاضای کمک می‌کند.

پادشاه دستور داد ارباب او را خیلی زود نجات بدهند.

قصه کودکانه گربه چکمه پوش-قصه قدیمی کودکانه-ایپابفا ارشیو قصه و داستان قدیمی

در اثنائی که آن‌ها مشغول نجات دادن ارباب گربه بودند گربه نزد پادشاه رفت، تعظیمی کرد و گفت:

– اعليحضرتا! به نظر شما ارباب من با شخصی که لباس‌هایش را دزدیده چه باید بکند؟

(البته گربه قبلاً لباس‌های پسر آسیابان را زیر يك تخته‌سنگ پنهان کرده بود.)

پادشاه گفت:

– «آن دزد از روی ناچاری این کار را کرده است» و افزود: «ما نمی‌توانیم ارباب تو را در اینجا بدون لباس رها کنیم.»

پادشاه به خدمتکارش دستور داد که به قصر برود و یکدست لباست بیاورد.

خدمتکار از قصر لباسی آورد. وقتی پسر آسیابان آن لباس خوب و فاخر را پوشید نگاهی به خود کرد و دید که به‌راستی مرد برازنده‌ای شده است.

قصه کودکانه گربه چکمه پوش-قصه قدیمی کودکانه-ایپابفا ارشیو قصه و داستان قدیمی

پادشاه او را به گردش دعوت کرد و پسر آسیابان قبول نمود و در کالسکه کنار پادشاه و دخترش نشست.

گربه پیش از اینکه کالسکه حرکت کند به راه افتاد. او به‌تندی حرکت می‌کرد. در سر راهش به مزرعه‌ای رسید که کارگران در آن مشغول درو کردن گندم بودند.

قصه کودکانه گربه چکمه پوش-قصه قدیمی کودکانه-ایپابفا ارشیو قصه و داستان قدیمی

گربه پیش آن‌ها رفت و با تندی و عصبانیت به آن‌ها گفت:

– پادشاه دارد از این‌طرف می‌آید. او ممکن است از شما سؤال کند که این چمنزارها مال کیست؟ شما باید بگوئید مال «مارکوئیس کاراداس» است.

کارگران که بسیار ساده‌لوح بودند از اینکه می‌دیدند گربه‌ای آن‌چنان با عصبانیت و محکم صحبت می‌کند وحشت کرده بودند.

چند دقیقه بعد پادشاه و همراهانش به آنجا رسیدند.

قصه کودکانه گربه چکمه پوش-قصه قدیمی کودکانه-ایپابفا ارشیو قصه و داستان قدیمی

آن‌ها راه زیادی را از کنار مزرعه زیبایی طی کرده بودند. در این هنگام پادشاه دستور توقف داد و سپس کالسکه ایستاد و پادشاه از کالسکه پائین آمد و از کارگران سؤال کرد این مزرعه زیبا و قشنگ متعلق به کیست؟

کارگران جواب دادند: اعليحضرتا این مزرعه مال «مارکوئیس کاراداس» است.

در این موقع پادشاه رو به پسر آسیابان کرد و گفت:

– حقیقتاً که مزرعه زیبایی دارید.

در حین اینکه پادشاه مشغول صحبت کردن با کارگران بود گربه چکمه‌پوش در مسیر جاده حرکت کرد و پیش رفت تا اینکه به کشتزار ذرت رسید. در آنجا نیز دروگران مشغول درو کردن ذرت بودند.

قصه کودکانه گربه چکمه پوش-قصه قدیمی کودکانه-ایپابفا ارشیو قصه و داستان قدیمی

گربه به آن‌ها گفت:

– پادشاه به‌زودی به اینجا می‌آید. او ممكن است از شما سؤال کند که این مزرعه مال کیست؟ در این صورت شما باید بگوئید این مزرعه به «مارکوئیس کاراداس» تعلق دارد.

دروگران مانند کارگران مزرعه قبل، از اینکه می‌دیدند گربه‌ای چنان خشم‌آلود با آن‌ها صحبت می‌کند ترسیده بودند.

چندی بعد پادشاه و همراهانش به آنجا رسیدند. در این موقع پادشاه دستور ایست داد.

قصه کودکانه گربه چکمه پوش-قصه قدیمی کودکانه-ایپابفا ارشیو قصه و داستان قدیمی

پادشاه از دروگران پرسید: این کشتزار ذرت متعلق به کیست؟

آن‌ها گفتند:

– این مزرعه مال «مارکوئیس کاراداس» می‌باشد.

پادشاه با خود گفت: او باید مرد ثروتمندی باشد. در ضمن، جوان زیبا و برازنده‌ای هم هست. من یقین دارم او شوهر خوبی برای دخترم خواهد بود.

در این اثناء گربه، باز زودتر از آن‌ها حرکت کرد و پیش رفت.

(تمام این مزارع و کشت زارها به يك غول تعلق داشت و این غول در يك قلعه زندگی می‌کرد.)

گربه رفت و رفت تا اینکه به قلعه رسید.

در زد. غول در را باز کرد.

قصه کودکانه گربه چکمه پوش-قصه قدیمی کودکانه-ایپابفا ارشیو قصه و داستان قدیمی

گربه به غول گفت:

– من يك مسافر هستم و از راه دوری به اینجا آمده‌ام. من شنیده‌ام که شما موجود بسیار عجیبی هستید و به اینجا آمده‌ام تا شمارا ملاقات کنم.

غول از اینکه می‌شنید گربه‌ای صحبت می‌کند به هیجان آمده بود و میل داشت بداند که او چگونه می‌شنود و صحبت می‌کند و این برای غول بسیار عجیب بود. بدین‌جهت بی‌درنگ دعوت گربه را قبول کرد و او را به داخل

قلعه برد.

گربه به غول گفت:

– من شنیده‌ام که شما می‌توانید خودتان را به شکل هر حیوانی که مایل باشید دربیاورید.

غول جواب داد: «درست است» و فوراً خودش را به‌صورت شیر درآورد.

قصه کودکانه گربه چکمه پوش-قصه قدیمی کودکانه-ایپابفا ارشیو قصه و داستان قدیمی

گربه وحشت کرد و به‌سرعت خودش را بالای قفسه ظروف که در اتاق بود رسانید و از دسترس شیر دور شد.

در این موقع غول دوباره به حالت اول برگشت و گربه از بالای قفسه پائین آمد و گفت:

– باید بگویم که شما مرا ترساندی؛ اما برای آدم بزرگی چون شما این کار مشکلی نباید باشد که خودتان را با حیوان قوی‌هیکلی چون شیر عوض کنید. بلکه عجیب آن است که یك غول بزرگ بتواند خودش را به یک حیوان کوچک تبدیل کند.

قصه کودکانه گربه چکمه پوش-قصه قدیمی کودکانه-ایپابفا ارشیو قصه و داستان قدیمی

گربه گفت:

– من تصور می‌کنم که شما نمی‌توانید خود را به يك موش تبدیل کنید.

غول با صدای بلندی گفت: من می‌توانم خودم را به هر شکلی که مایل باشم دربیاورم و شما می‌توانید این را ببینید.

و در این هنگام بی‌درنگ خود را به يك موش خاکستری‌رنگ تبدیل کرد که ناگهان گربه از وسط اتاق با يك جهش بلند به موش حمله کرد و او را در یک‌چشم به هم زدن بلعیده و بدین ترتیب به زندگی غول پایان داد.

قصه کودکانه گربه چکمه پوش-قصه قدیمی کودکانه-ایپابفا ارشیو قصه و داستان قدیمی

در این موقع پادشاه و همراهانش به قلعه رسیدند و گربه از شنیدن صدای کالسکه به‌طرف در دوید و تعظیمی کرد و گفت:

– اعليحضرتا به قلعه «مارکوئیس کاراداس» خوش‌آمدید.

قصه کودکانه گربه چکمه پوش-قصه قدیمی کودکانه-ایپابفا ارشیو قصه و داستان قدیمی

پادشاه رو به پسر آسیابان کرد و گفت: آیا این قلمه هم متعلق به شماست؟

و ادامه داد: من در تمام سرزمینی که در قلمرو پادشاهیم می‌باشد چنین چیزهایی ندارم.

پسر آسیابان چیزی نگفت و دست دختر پادشاه را گرفت و به او کمک کرد تا از کالسکه پیاده شود.

سپس همگی وارد قلعه شدند و دیدند که غذاهای گوناگونی در آنجا روی میزها آماده، چیده شده است.

قصه کودکانه گربه چکمه پوش-قصه قدیمی کودکانه-ایپابفا ارشیو قصه و داستان قدیمی

(البته این غذاها را غول برای دوستان خود تهیه کرده بود که خوشبختانه آن‌ها نیامدند؛ چون خبردار شدند که آدمیزاد وارد قلعه شده است).

پادشاه و دخترش و تمام اعيان و اشراف و پسر آسیابان همه مشغول غذا خوردن شدند.

گربه چکمه‌پوش هم کنار اربابش ایستاد و شروع به غذا خوردن نمود.

پادشاه هرلحظه بیشتر و بیشتر مجذوب پسر آسیابان می‌شد و هنگامی‌که غذا خوردنشان تمام شد به پسر آسیابان گفت:

– در دنیا تنها کسی که لیاقت جانشینی مرا دارد تو هستی و بدین‌جهت من حالا به تو لقب «شاهزاده» می‌دهم.

قصه کودکانه گربه چکمه پوش-قصه قدیمی کودکانه-ایپابفا ارشیو قصه و داستان قدیمی

سپس شاهزاده گفت: تنها کسی هم که من برای همسر خود برگزیده‌ام دختر شماست.

و در این موقع دختر پادشاه گفت:

– تنها کسی هم که من مایل به ازدواج با او هستم شاهزاده می‌باشد.

و بدین ترتیب آن دو باهم ازدواج کردند و از آن به بعد در کنار هم با خوبی و خوشی زندگی کردند.

قصه کودکانه گربه چکمه پوش-قصه قدیمی کودکانه-ایپابفا ارشیو قصه و داستان قدیمی

گربه چکمه‌پوش هم از زندگی کردن در قلعه لذت می‌برد.

او همیشه موردعلاقه پادشاه، شاهزاده و همسرش بود و تا آخر عمرش در کنار آن‌ها زندگی کرد.

پایان

کتاب قصه «گربه چکمه‌پوش» توسط گروه قصه و داستان ايپابفا از روي نسخه اسکن چاپ 1358، تايپ، بازخوانی و تنظيم شده است.


***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *