قصه کودکانه قدیمی
کفشهای سحرآمیز
از مجموعه قصههای «دوست خوب من»
ترجمه: آذر رضایی
تاریخ انتشار: 1352
یکی بود یکی نبود، زیر گنبد کبود، نزدیک جنگل بزرگ و انبوهی، دهکده آباد و خرمی قرار داشت که مردم آن در نهایت خوشی و سعادت زندگی میکردند. بچههای آنجا همه تندرست و زرنگ و چاقوچله بودند.
در آن دهکده کفشدوزی میزیست که پسری داشت موسوم به «زیگفرید» و در همسایگی او خیاطی بود که دختر بسیار زیبا و پریپیکری داشت به نام «مینو». زیگفرید و مینو همبازی بودند و یکدیگر را دوست میداشتند. زیگفرید همیشه میگفت وقتیکه من بزرگ شوم با مینو عروسی میکنم. مینو هم از این پیشنهاد خرسند میشد و ذوق مینمود.
روزی از روزها که اتفاقاً نزدیک عید هم بود پیرمرد زشترویی وارد دهکده شد که صندوقی پر از کفش روی دوشش بود؛ و چون به میدان دهکده رسید صندوق را روی زمین گذاشت و کفشهای زیادی از آن درآورد و به صدای بلند فریاد زد:
– آهای کفشهای قشنگ و ارزان دارم! کفشهای محکم و رنگارنگ دارم!
مردها و زنهای دهکده بدو اعتنائی نکردند و حتی از پیشش هم نگذشتند؛ زیرا آنها به پدر زیگفریدِ کفشدوز عقیده و علاقهی فراوانی داشتند و نمیخواستند با این وضع، بازار او را کساد و ورشکستش کنند.
طرف غروب دخترک خوشروئی گذرش به کفشفروش بیگانه و زشترو افتاد، این دختر از آنهایی بود که دوست میداشت همه تعریفش کنند و تملقش را بگویند. پیرمرد کفشفروش از همان نگاه اول رگ خوابش را به دست آورد و با زبانی چرب و نرم شروع به تعریف او کرد. دخترک گول خورد و جلو رفت و یک جفت کفش برای خود خرید و با خرید او هنوز هوا تاریک نشده بود که پیرمرد زشترو تمام کفشهای خود را فروخت و از همان راهی که آمده بود برگشت.
کفشدوز دِه، یعنی پدر زیگفرید بازارش کساد شد؛ زیرا مردم برای بچههای خود از او کفش نخریدند. بدبختی و بیچارگی از همه سو به او روی آورد. نمیدانست چگونه زن و فرزندش را اداره کند. زیگفرید ازاینجهت بسیار غمگین و اندوهناک بود و مینو هم برای خاطر او غصه میخورد و چون کاری از دستش برنمیآمد گریه میکرد. ازآنپس بَلا و پیشآمدهای بد و ناگوار به دهکده روی آورد. باران، دیگر نیامد و زمین را خشکی و بیآبی فراگرفت. تمام درختها و گیاهها از بین رفت. زنها غالباً مریض شدند. فقر و قحطی بساطش را همهجا پهن کرد؛ و بدین ترتیب یکمرتبه وضعیت آن دهکدهی باصفا و پرنعمت تغییر کرد و بهصورت رقت باری درآمد.
بدتر از همهی این دردها، دخترهای دهکده یکی پس از دیگری گم میشدند و پدران و مادران آنها هر جا به دنبالشان میگشتند آنها را نمییافتند و معلوم نبود کجا رفتهاند و چه بلایی بر سرشان آمده است.
در میان دخترها فقط مینو، دوست و همبازی زیگفرید مانده بود؛ و این موضوع اسباب تعجب مردم دهکده را فراهم کرده بود. چنانکه هر کس به دیگری میرسید میگفت پس چرا مینو گم نشده است.
در آن گیرودار، یک روز صبح، مینو از خواب بیدار شد و نزدیک تختخوابش یک جفت کفش سبزرنگ ظریف یافت که مانند آن ندیده بود. بدون آنکه دربارهی آن اندکی بیندیشد کفشها را پا کرد و نفهمید چه بر سرش آمد. همینقدر وقتیکه پدر و مادرش به سراغش آمدند و اثری از او نیافتند آه از نهادشان برآمد و فریاد و شیون را سر دادند. خبر که به زیگفرید رسید خیلی متأثر و محزون گردید و آن روز از شدت غم و غصه ناهار نخورد و مثل دیوانهها در کوچه و بازار میگشت و پیدرپی نام مینوی قشنگ و مامانی را بر زبان میراند.
شب که شد به پدر و مادرش گفت من به صحرا و جنگل میروم شاید مینو را پیدا کنم.
پدر و مادرش به او نصیحت کردند که ای فرزند، این فکر و خیال را از کلهات دور کن. مگر تو میتوانی مینو را بیابی. تازه، او به تنهائی گم نشده است. این بلا سر تمام دختران دهکده آمده. ولی این حرفها به خرج زیگفرید نرفت و فردای آن شب بدون اطلاع پدر و مادرش راه جنگل را پیش گرفت و رفت.
همچنان میرفت و میرفت تا از دور، چشمش به خرگوشی افتاد که خون از پایش روان بود. دلش به حال او سوخت، دوید و دستمالش را از جیب درآورد و خونهای خرگوش را پاک کرد و زخمش را بست.
خرگوش از زیگفرید خوشش آمد و با زبان آدمیان گفت: ای پسر خوشقلب! من میدانم که تو دنبال همبازی خود مینو میگردی. بدان و آگاه باش که او با دیگر دختران دهکده در غار تاریکی زندانی هستند و هیچوقت نمیتوانند از این طلسم رهایی یابند، مگر آنکه کفشهای سحرآمیزی را که پیرمرد جادوگر به آنها فروخته و اکنون در پایشان هست درآورند و دور بیندازند و طلسم را بشکنند. این جادوگر سالخورده با این مکر و افسون به تعداد دختران کوچولویی که به طلسم انداخته، هرسال بر عمرش افزوده خواهد شد و چنانچه کسی بتواند بِدان غار راه بیابد و کفشها را از پای دختران درآورد و بسوزاند اولاً پیرمرد جادوگر بهخودیخود هلاک خواهد شد و ثانیاً دهکده به آبادی و صفا و رونق اول خود بر خواهد گشت.
زیگفرید پرسید: ای خرگوش بگو ببینم آیا راهی هست که من به آن غار سحرآمیز بروم یا نه؟
خرگوش جواب داد: بلی، زیر آن درخت کهنسال یک جفت کفش آهنی است که روی آن عبارتهای مرموزی کنده شده، آنها را دربیاور و به پا کن و روی همین سنگی که من نشستهام بایست و سه مرتبه روی آن جستوخیز کن. سنگ کنار میرود و پلکانی خواهی یافت. از آن پلکان سرازیر شو، به غار تاریک و بزرگی خواهی رسید که تمام دختران دهکده در آنجا هستند.
زیگفرید خوشحال شد و با خرگوش خداحافظی کرد و زیر درخت کهنسال را کَنده، کفش آهنی را درآورد.
و پا کرد و سه مرتبه روی سنگ جستوخیز کرد، ناگاه سنگ عقب رفت و پلکانی پدیدار شد. زیگفرید به خود جرئت داده، از پلکان سرازیر شد.
وقتیکه به زمینِ غار رسید دید تمام دختران دهکده در حال بُهت و بیهوشی مخصوصی دورادور غار نشسته و به دیوار تکیه دادهاند و هیچکدام حرف نمیزنند. زیگفرید از جلوی یکیک گذشت تا به دوست و همبازی خود مینو رسید. ذوقکنان او را صدا زد. ولی مینو جوابش را نداد و با نگاههای خیره و مبهوت به او نگریست.
زیگفرید به یاد سخنهای خرگوش افتاده، خم شد و کفشهای سبز سحرآمیزی که بهپای مینو بود بهزور درآورد و آنها را دور انداخت. یکمرتبه مینو عطسهای زد و خود را در آغوش زیگفرید انداخت و زیگفرید ماجرا را برایش شرح داد و پسازآن هر دو به کمک هم کفشهای دختران دهکده را از پاهایشان درآوردند و آنها را رویهم ریختند و همانجا آتش زدند.
بهمحض اینکه کفشهای سحرآمیز آتش گرفت نعرهای از بیرون غار به گوش دختران رسید. وقتی زیگفرید آنها را از پلکان بالا آورد، دیدند پیرمرد جادوگر روی زمین افتاده و مرده است.
اما از آن طرف، مردم دهکده یکوقت دیدند باران شدیدی بارید و زمینها سبز و خرم شد و گلها درآمد و درختها
میوه آورد و تمام زنهایی که مریض بودند بهبود یافتند و دهکده به وضع اول خود برگشت.
هر کس که به دیگری میرسید، علت این تغییر ناگهانی را میپرسید. در این هنگام خبر رسید که همهی دختران، سالم از جنگل میآیند و زیگفرید و مینو در پیشاپیش آنها هستند.
اهالی ده خُرسند گشتند و همگی به استقبال فرزندان خود رفتند و آنها را با عزت و احترام وارد دهکده کردند و هرکدام بهاندازهی توانائی خود هدیهای برای زیگفرید آوردند و پدر مینو قول داد موقعی که زیگفرید و مینو به سن رشد رسیدند آن دو را به ازدواج هم درآورد.
سپس اهالی جشن بزرگی برپا کردند و تمام مردان و زنان دهکده درحالیکه هر یک دستهگلی بر دست داشتند به خانه زیگفرید رفتند و او را به میدان بزرگ دهکده آوردند و به دستور بزرگ ده، طرح مجسمهی سنگی بزرگی از زیگفرید برداشته شد که در میدان بزرگ ده نصب گردد تا همه بدانند کسی که در راه کمک به مردم قدم برمیدارد نامش تا ابد پایدار میماند.