قصه کودکانه پیش از خواب
قارچ بیکلاه
نویسنده: مژگان شیخی
در یکطرف باغ، سروصدای زیادی بود. خانم قُمری از این درخت به آن درخت میپرید. از این شاخه به آن شاخه میرفت. روی هر شاخهای که مینشست، میگفت: «میدانید چه خبر شده؟ یک قارچ عجیب کنار گل زرد به دنیا آمد. او با همهی قارچها فرق دارد. کلاه ندارد! یک قارچ بیکلاه! تا حالا دیدهاید؟»
پدر و مادر قارچ کوچولو نگران بودند. به یکدیگر میگفتند: «حالا باید چهکار کنیم؟ به که بگوییم؟»
گل یاس در کنار آنها بود. او با صدای نازکی گفت: «من یکی از گلهایم را به قارچ کوچولو میدهم تا کلاهش باشد.»
گل یاس این کار را کرد؛ ولی گل برای سر قارچ کوچولو خیلی کوچک بود. گل لاله گلبرگهایش را تکانی داد و گفت: «فکر میکنم گلبرگ من کلاه خوبی برای قارچ کوچولو باشد.»
آنوقت گلبرگش را روی سر قارچ کوچولو گذاشت؛ ولی او گل را کناری زد و با صدای غمگینی گفت: «خیلی ممنون گل مهربان؛ ولی من که گل نیستم. یک قارچم!»
ناگهان ابری سیاه به آسمان آمد. هوا تیرهوتار شد. چک چک چک… باران شروع به باریدن کرد. خانم قمری در باغ گشت و گشت. نصف پوست گردو پیدا کرد. آن را روی سر قارچ کوچولو گذاشت؛ ولی پوست گردو برای قارچ خیلی بزرگ بود. آقا گنجشکه چند تا علف پهن کرد و آنها را روی سر قارچ کوچولو گذاشت. گل و سبزههای دوروبرش گفتند: «وای قارچ کوچولو! چقدر خوشگل شدی! اینطوری یک قارچ استثنایی شدی!»
ولی ناگهان بادی وزید و علفها را با خودش برد و دوباره قارچ کوچولو بیکلاه شد.
بابا قارچ گفت: «ببین قارچَکَم… من خیلی فکر کردم… اصلاً چه اشکالی دارد که تو کلاه نداشته باشی؟ تو اینجا تنها قارچی هستی که کلاه نداری. جالب و استثنایی هستی!»
گلها و علفها به فکر فرورفتند. گل یاس گفت: «آقای قارچ راست میگوید. راستی چه اشکالی دارد که قارچ کوچولو کلاه نداشته باشد؟»
قارچ کوچولو خندید و گفت: «پس من یک قارچ استثنایی هستم؟»
بقیه گفتند: «آره، همینطوره!»