قصه کودکانه پیش از خواب
فیل کوچولوی باهوش
نویسنده: مژگان شیخی
در جایی خیلیخیلی دور و گرم، فیل کوچولویی به دنیا آمد. خانم فیله با مهربانی او را لیسید و گفت: «چه فیل نازی! اسمش را میگذارم بادامزمینی!»
فیل کوچولو از همان اول، مثل برادر و خواهرهایش نبود. خرطومش را پر از آب میکرد و به گُلها آب میداد. گوشهای مینشست و فکر میکرد. بعضی وقتها هم راه میرفت و به آواز پرندگان گوش میداد.
خانم فیله برای کوچکترین پسرش خیلی نگران بود. او آه میکشید و میگفت: «وای خدا… چرا او نمیخواهد یاد بگیرد که بار بکَشد. هنوز نمیتواند کوچکترین باری را با خرطومش بلند کند.»
یک روز خانم فیله به فیل کوچولویش گفت: «ببین بادامزمینی جان، سالها و سالهاست که ما فیلها سخت کار میکنیم. به خاطر کارمان صاحبمان از ما نگهداری میکند. به ما غذای خوب میدهد. هرروز میترسم که ارباب به اینجا بیاید و تو را به جای دیگری ببرد؛ حتی شاید تو را به باغوحش بفروشد. نمیدانی چقدر نگرانم!»
ولی فیل کوچولو گفت: «مامان فیلی، ناراحت نباش. کار کردن که فقط بار کشیدن نیست. من خیلی فکر میکنم چهکار کنم تا مفید باشم. مطمئنم یک راهی پیدا میکنم.»
خانم فیله گفت: «چرا حرفهای بیربط میزنی؟ اگر کار کردن، بار کشیدن نیست، پس چیست؟ من که از کارهای تو سر درنمیآورم.»
چند روز گذشت. یک روز ارباب به آنجا آمد. مدتی اینطرف و آنطرف گشت. بعد بهطرف سرکارگر رفت و گفت: «باید فکری برای این فیل کوچولو بکنیم. میترسم بقیهی فیلها هم از او یاد بگیرند و کار نکنند. چطور است او را ببریم و بفروشیم؟»
پسر کوچولوی ارباب آنجا بود. به فیل کوچولو نگاه کرد و گفت: «نه پدر. او را نفروش، خیلی کوچک است. یکجورهایی هم با بقیهی فیلها فرق دارد.»
در این موقع یکی از کارگرها از دور پیدایش شد. هوا خیلی گرم بود. مرد صورتش سرخ شده بود و حسابی عرق کرده بود. جلو آمد و گفت: «وای چقدر گرمه! کاشکی اینجا یک حوض آب سرد داشتیم که خودم را آن تو میانداختم. دارم میپزم.»
بادامزمینی این را که شنید، فوری رفت و خرطومش را از آب خنک رودخانه پر کرد. بعد آمد و آب را بهآرامی روی تن مرد خسته باشید.
مرد که متحیر مانده بود، گفت: «چه فیل وقتشناسی! معلوم است که عقلش خوب کار میکند.»
پسر ارباب با خوشحالی گفت: «پدر. دیدید چهکار کرد؟ میدانستم این فیل کوچولو خیلی باهوش است. خواهش میکنم او را نفروش.»
پدرش خندید و گفت: «باشه… پس، از این به بعد او باید همیشه همین کار را بکند. هر وقت کارگرها حسابی خسته شدند و عرق کردند، برود و رویشان آب بپاشد.»
پسر کوچولو گفت: «مطمئنم میکند. شاید کارهای دیگری هم به فکرش برسد که انجام دهد.»
و بادامزمینی در آنجا ماند. او با غرور رو به مادرش کرد و گفت: «دیدی مامان فیلی! کار کردن فقط بار کشیدن نیست!»
خانم فیله خندید. با خرطومش سر بادامزمینی را نوازش کرد و گفت: «تو فیل کوچولوی جالبی هستی!»