قصه-کودکانه-فیل-کوچولویی-که-فکر-می‌کرد-بزرگ-‌شده

قصه کودکانه: فیل کوچولویی که فکر می‌کرد بزرگ ‌شده || بی خبر، خانه را ترک نکنید!

قصه کودکانه پیش از خواب

فیل کوچولویی که فکر می‌کرد بزرگ ‌شده

نویسنده: مهشید تهرانی

به نام خدای مهربان

«فیل کوچولو» فیل باادب و مهربانی است که با پدر و مادرش در جنگل بزرگ و سرسبزی زندگی می‌کند. فیل کوچولو و پدر و مادرش هرروز صبح از میان درختان و علف‌های بلند جنگل می‌گذرند و کنار دریاچه‌ی آرام و زیبایی می‌رسند. فیل کوچولو آنجا آب‌تنی می‌کند، از آب دریاچه با خرطوم بلندش روی بدنش می‌پاشد و ساعت‌های خوبی را می‌گذراند.

پدر و مادر فیل کوچولو هیچ‌وقت اجازه نمی‌دادند او فاصله‌ی بین خانه و دریاچه را تنهایی برود. چون فیل کوچولو، کوچک‌تر از آن بود که راه را بلد باشد و آن‌ها می‌ترسیدند او گم شود؛ اما فیل کوچولو، همیشه دلش می‌خواست تنها کنار دریاچه برود. با خودش فکر می‌کرد: «من که دیگر بزرگ شده‌ام؛ اما پدر و مادرم فکر می‌کنند من بچه‌ام. خانم سنجاب که اندازه‌ی یک دست من است، خودش روی شاخه‌های درختان تاب می‌خورد یا کبوتر سفید که اندازه‌ی یک گوش من است، تنها در آسمان پرواز می‌کند؛ اما من همیشه باید با خرطومم دُم مادرم را بگیرم و پشت سر او حرکت کنم، من که دیگر راه را یاد گرفته‌ام.»

فیل کوچولو در این فکرها بود تا این‌که یک روز صبح زود که بیدار شد، پدر و مادرش هنوز خواب بودند. فیل کوچولو خوشحال شد و با خودش گفت: «حالا من خودم تنها کنار دریاچه می‌روم. وقتی پدر و مادرم آنجا برسند، از دیدن من حتماً تعجب می‌کنند، آن‌وقت می‌فهمند که من دیگر بزرگ شده‌ام.»

فیل کوچولو راه افتاد. می‌دانست که از کدام طرف باید به سمت دریاچه برود. رفت و رفت. از لابه‌لای درختان بلند و علف‌های سبز گذشت. کم‌کم هوا داشت گرم می‌شد، خورشید به وسط آسمان رسیده بود؛ اما هنوز از دریاچه خبری نبود. فیل کوچولو کمی ترسید، یادش آمد که همیشه این موقع کنار دریاچه رسیده بود و داشت آب‌تنی می‌کرد؛ اما امروز هنوز به دریاچه نرسیده بود، سر جایش ایستاد، به اطرافش نگاه کرد، درخت‌ها برایش آشنا نبودند. هیچ‌وقت از بین علف‌هایی به این بلندی نگذشته بود.

فیل کوچولو که خیلی ترسیده بود با صدای بلند گفت: «من گم ‌شده‌ام، حالا چکار کنم؟»

در همین موقع صدای مهربانی را شنید که می‌گفت: «کی گم شده؟»

فیل کوچولو به اطرافش نگاه کرد. کبوتر سفید را دید که روی شاخه‌ی درختی نشسته است. با خوشحالی گفت: «کبوتر سفید، منم، فیل کوچولو، من گم شدم.»

کبوتر سفید گفت: «تو اینجا چکار می‌کنی فیل کوچولو؟ مگر با پدر و مادرت به دریاچه نرفتی؟»

فیل کوچولو سرش را پایین انداخت و با خجالت گفت: «من امروز بدون اجازه‌ی پدر و مادرم به جنگل آمدم. می‌خواستم زودتر کنار دریاچه برسم و آن‌ها را متعجب کنم.»

کبوتر سفید گفت: «تو هنوز خیلی کوچکی فیل کوچولو! نمی‌توانی راهت را پیدا کنی. دیدی که امروز هم گم شدی. اگر می‌بینی من باوجوداینکه آن‌قدر از تو کوچک‌تر هستم تنها پرواز می‌کنم به این خاطر است که کبوترها از این بزرگ‌تر نمی‌شوند، همین‌طور هم حیواناتی مثل سنجاب‌ها. ولی تو هنوز باید بزرگ‌تر شوی. تا وقتی پدر و مادرت اجازه دهند تنهایی جایی بروی.»

فیل کوچولو با ناراحتی گفت: «حالا می‌فهمم که چه اشتباهی کردم. ولی نمی‌دانم چکار کنم، چطور پیش پدر و مادرم بروم. حتماً الآن خیلی نگران من هستند.»

کبوتر سفید جواب داد: «ناراحت نباش، پشت سر من حرکت کن تا راه دریاچه را به تو یاد بدهم. پدر و مادرت هم آنجا منتظر تو هستند. آن‌ها از من خواهش کردند دنبال تو بگردم. حتماً از دیدن تو خیلی خوشحال می‌شوند.»

فیل کوچولو دنبال کبوتر سفید حرکت کرد و به‌زودی از دور، دریاچه و پدر و مادرش را دید که منتظر او هستند. خوشحال و خجالت‌زده به‌سوی آن‌ها رفت؛ درحالی‌که درس خوبی گرفته بود و دیگر هیچ‌وقت بدون اجازه‌ی پدر و مادرش تنهایی جایی نمی‌رفت.

پایان



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *