کتاب قصه کودکانه
فیل خوشقول
سرانجامِ خوشِ خوشقولی
بازنویس: م. دادور
ایپابفا: سایت کودکانهی قصه کودک، داستان کودک و کتاب کودک و نوجوان
به نام خدا
روزی بود و روزگاری، در یک سرزمین دور، در یک جنگل سرسبز و خرم، پرندهای تنبل مدتی روی تخمهایش خوابیده بود و به همین خاطر، حوصلهاش سر رفته بود.
روزی با خود گفت: دیگر از نشستن خسته و ناراحتم و دیگر پاهایم بهراحتی باز نمیشود این هم شد کار؟! من از این کار بیزارم، من بازی و تفریح را بر این کار، ترجیح میدهم. باید جایی را پیدا کنم، به آنجا بروم و مدتی استراحت کنم. اگر میتوانستم کسی را پیدا کنم که روی لانهام بنشیند، پرواز میکردم و آزاد میشدم.
ناگهان فیلی از کنار لانهاش گذشت. پرنده تنبل، رو به او کرد و گفت: «سلام جناب فیل، مثلاینکه شما بیکار هستید و من نیاز به استراحت دارم. آیا میتوانید به من لطف کنید و چند روزی روی تخم من بنشینید؟»
فیل، با صدای بلند خندید و گفت: «چه حرف مسخرهای! من که پرنده نیستم تا پروبالی داشته باشم، تازه، من چگونه با این هیکل بزرگ روی آن تخم کوچولو بنشینم؟»
پرنده با چاپلوسی و چربزبانی گفت: «این را میدانم که شما پرنده نیستید. ولی اگر به من لطف کنید خیلی خوشحال خواهم شد و مطمئنم که چنین کاری را میتوانید انجام دهید. پس با خاطری آرام و آسوده روی آن بنشینید و من قول میدهم هرچه زودتر برگردم، من هرگز لطف شما را فراموش نمیکنم.»
فیل گفت: «بسیار خوب حالا که اینقدر پافشاری میکنی و نیاز به استراحت داری میپذیرم، پس هرچه زودتر برو و من در این مدت روی تخم مینشینم و از آن نگهداری میکنم تا برگردید، من به آنچه گفتهام وفادارم. امیدوارم که شما هم اینطور باشید.» پرنده با خوشحالی پرواز کرد و ازآنجا دور شد.
فیل با خود گفت: «پیش از آنکه روی تخم بنشینم باید زیرِ شاخه پایه بزنم تا محکم شود و نشکند؛ زیرا تقریباً هزار کیلو وزن دارم.»
فیل پسازآنکه کارش را تمام کرد بااحتیاط، خشخشکنان از درخت بالا رفت و خود را به لانه رساند، جایی که تخم در آن قرار داشت.
سپس لحظهای به آن نگریست، لبخندی زد و نشست.
او نشست و نشست و نشست.
او تمام مدت روز، روی تخم نشست و آن را گرم نگه داشت، شب فرارسید و او همچنان نشسته بود.
ناگهان طوفان وحشتناکی آغاز شد، آسمان برق میزد و میغرید. رگبار باران شروع شد، فضای وحشتناک و غمانگیزی به وجود آمده بود. فیل بیچاره درحالیکه کاملاً خیس شده بود غرغرکنان گفت: «ایکاش پرنده برمیگشت و امانتی را که به من سپرده بود تحویل میگرفت. امیدوارم که او وعدهی خود را فراموش نکرده باشد.»
ولی پرندهی تنبل و خوشگذران در آنسوی جنگل بود، کنار ساحل دریا بر روی شاخه درخت خرما دراز کشیده بود و آفتاب میگرفت و از منظرهی دلپذیر دریا لذت میبرد. او آنقدر شاد و خوشحال بود که تصمیم گرفت دیگر هرگز به جنگل برنگردد.
فیل بیچاره روزها و روزها بر روی درخت به انتظار نشسته بود. ولی از پرنده هیچ خبری نبود.
فصل پائیز بهزودی از راه رسید، برگها ریختند و درختها برهنه شدند و به دنبال آن، فصل زمستان آمد.
برف و باران شروع شد و فیل بیچاره بهصورت قندیلی آویخته از یخ، درآمده بود. از خرطوم تا نُک پایش یخ زده بود، او درحالیکه از سرما میلرزید و عطسه میکرد زیر لب با خود زمزمه میکرد و میگفت: «من باید بنشینم و نگذارم تخم یخ بزند، زیرا:
من به آنچه گفتهام پایبندم.
من گفتهی خود را باور دارم.
من صد در صد فیل وفادارم.»
فیل بیچاره زمستان سخت و پردردسری را پشت سر گذاشت و ازآنجا برنخاست و همچنان بر سر قول خود باقی بود. تا آنکه فصل بهار فرارسید و زحمت وی دوباره آغاز شد.
روزی دوستانش به دور او جمع شدند و شادی کنان هورا کشیدند.
آنها وی را سرزنش کردند و متلک گفتند و دستهجمعی فریاد زدند: «چه مضحک! ببینید آقا فیلهی پیر کجا رفته! فکر میکند پرنده شده!»
آنگاه همگی به او خندیدند و خندیدند و مسخرهاش کردند و ازآنجا دور شدند.
فیل کاملاً تنها شده بود و دیگر حوصلهاش سر رفته بود، میل داشت که از درخت پائین بیاید و با دوستانش بازی کند. ولی او روی تخم نشسته بود و گفتهی خود را ادامه میداد و با خود میگفت:
«من به قول خود پایبندم.
من گفتهی خود را باور دارم.
من صد در صد فیل وفادارم.»
«مهم نیست که برایم چه پیش خواهد آمد، هر طور که شده باید از این تخم نگهداری کنم.»
زحمت و رنجهای فیل بینوا پایانی نداشت و مدتها در آنجا به انتظار نشسته بود. او فیل بسیار باوفا و مهربانی بود و به خود هرگز اجازه پیمانشکنی را نمیداد. ناگهان سروکلهی سه شکارچی از پشت درختها پیدا شد که پاورچینپاورچین از پشت، به فیل نزدیک میشدند.
پسازآنکه کاملاً در پشت سرش قرار گرفتند او را هدف قرار دادند تا شلیک کنند.
فیل صدای پای آنها را شنید، به عقب برگشت، سه تفنگدار را دید که قلبش را هدف گرفتهاند.
فکر میکنید فیل ترسید و فرار کرد؟ خیر
او با خونسردی، بالای درخت بر روی لانه نشسته بود، سرش را بالا گرفت و سینهاش را جلو انداخت و به شکارچیان خیرهخیره نگاه کرد، آنگاه گفت: «اگر لازم میدانید تیراندازی کنید. ولی من هرگز فرار نخواهم کرد من به قول خود پایبند و وفادارم.
من آنچه را که گفتهام باور دارم.
من صد در صد فیل وفادارم.»
شکارچیان از سخنان فیل شگفتزده شدند و تیراندازی نکردند و تفنگهای خود را به زمین گذاشتند، مدتی با تعجب به او نگاه کردند، آنگاه فریاد زدند:
«ببینید. آیا چنین چیزی ممکن است که فیلی روی درخت نشسته باشد؟
این شگفتانگیز است!
گیجکننده است!
اتفاق تازهای است!»
«به او تیراندازی نکنید، زندهی او برای ما خیلی ارزش دارد، ما باید او را زنده بگیریم، پس از دستگیری او را به شهر میبریم و به یک سیرک میفروشیم و پول خوبی هم بابت آن میگیریم.»
نخست آنها یک گاری بزرگ را از چوب ساختند و طنابی را برای کشیدن آن به جلوی گاری بستند، آنگاه اطراف درخت را خالی کردند و آن را از ریشه بیرون آوردند و در داخل گاری گذاشتند و اطرافش را با چوب و الیاف درخت بستند سپس آن را کشیدند و به راه افتادند.
فیل از اینکه او را میبردند خیلی افسرده به نظر میرسید، شکارچیان فریاد میزدند:
«ما عازم شهریم، نگران مباش.» ولی فیل خیلی افسرده و غمگین بود.
آنها از جنگل و تپههای بلند گذشته و از کوههایی عبور کردند که ارتفاع آنها بیش از ده هزار پا بود، آنگاه از کوهها سرازیر شدند و درحالیکه گاری را با فیل به همراه تخم و لانه و درخت با خود میکشیدند به دریا رسیدند.
فیل را به همان صورت که بالای درخت بر روی شاخه نشسته بود روی عرشه کشتی گذاشتند و راه اقیانوس را در پیش گرفتند.
کشتی بر سطح دریا میغلتید و سینهی امواج را میشکافت و جلو میرفت و فیل پیوسته حرف خود را تکرار میکرد و میگفت:
«من به آنچه گفتهام پایبندم.
من گفتههای خود را باور دارم.
من صد در صد فیل وفادارم.»
آنها پس از دو هفته -که مثل چوبپنبه بر روی آب شناور بودند- به شهر نیویورک رسیدند. آنها فریاد زدند: «ساحل!» سپس با لرزش و نوسان، فیل را -که همچنان روی تیر چوب بود- به زمین گذاشتند و آن را به تخته بستند تا نگهش بدارد. سپس او را به یک سیرک فروختند.
مدیر سیرک چند هفته او را در معرض نمایش قرار داد و مردم گروهگروه به تماشای او میآمدند، سپس او را به شهرهای دیگر بردند و به نمایش گذاشتند.
تماشاچیان وقتی فیل را بالای درخت میدیدند تعجب میکردند و میخندیدند. فیل با آنهمه خستگی و ناراحتی که داشت در میان قهقه تماشاچیان به فکر عهد و پیمان خود بود و در برابر هزاران تماشاچی زیر لب زمزمه میکرد و میگفت:
«من به آنچه گفتهام پایبندم.
من گفتههای خود را باور دارم.
من صد در صد فیل وفادارم.»
روزی گروه سیرک به شهری وارد شد که از محل اقامت پرنده چندان دور نبود. روزی پرندهی بیخیال در آسمان پرواز میکرد و آواز میخواند. گذارش به آن محل افتاد و جمعیتی را دید که خیمهها برافراشته و پرچمهای زیبا و رنگارنگ بر روی آنها نصب کردهاند. با خود گفت: «چه زیبا! بهتر است که من هم برای تماشا بروم.»
پرنده بهسرعت از آسمان فرود آمد و از شکاف چادر وارد شد. ناگهان چشمش به فیلی افتاد که بالای درخت بر روی لانهای نشسته بود. با کنجکاوی به او نزدیک شد و گفت: «آیا من قبلاً شما را جایی ندیدهام؟!»
فیل بیچاره که از عصبانیت چهرهاش مانند گچ سفید شده بود شروع به صحبت کرد. ولی پیش از آنکه حرفی بزند تخم چرخی خورد و به خاطر صدای گوشخراش و جیغوداد، شکاف برداشت و تخمی که فیل بیچاره پنجاهویک هفته روی آن نشسته بود ضربهای خورد و ترکید.
فیل چرخی زد و نعرهای کشید. سرانجام پایههای زیر شاخه درخت افتاد. فیل با فریاد گفت: «آن تخم مال من است، نباید بشکند.»
پرندهی بیخیال که تازه به خود آمده بود وقتی صدای ترکیدن تخم را شنید باخشم فریاد زد: «نه نه! آن تخم مال من است. شما آن تخم را از من دزدیدهاید!»
«من میخواهم به خانهی خود بازگردم و روی تخم خود بنشینم. فوراً خانهام را ترک کن و ازآنجا پائین بیا.»
فیل بیچاره قلبش شکست و ناراحت شد.
و درحالیکه از حقنشناسی و ناسپاسی پرنده دلش به درد آمده بود سرش را به زیر انداخت و حرفی نزد. در این لحظه تخم ترکید و قسمتهایی از پوست آن، به رنگهای سرخ و سفید به اطراف پراکنده شد.
ناگهان تماشاگران نوزادی را دیدند که در هوا مانند فرفره میچرخد، او یک فیل کوچولوی پرنده بود که هم دم داشت و هم خرطوم: درست مانند خود فیل.
تماشاگران که چشمشان از تعجب باز مانده بود فریاد میزدند و هورا میکشیدند و همچنان به فریاد خود بیشتر و بیشتر ادامه میدادند، آنها چیزی را میدیدند که هرگز قبلاً ندیده بودند.
تماشاگران به هم میگفتند: «آن نوزاد، بچهی فیل است درست مثل خود او است. این نتیجه وفاداری و خوشقولی او است.»
مردم فیل را با کوچولویش به جنگل بردند: «به خانهی قبلی خودش» تا در آنجا در کنار دوستانش زندگی را با خوشی و آرامی بگذراند.
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)