کتاب قصه کودکانه
فنقلی و زنبورهای عسل
آشنایی کودکان با طرز تهیه عسل در کندو
نقاش: مهوش مرتضوی
ایپابفا: سایت کودکانهی قصه کودک، داستان کودک و کتاب کودک و نوجوان
به نام خدا
١. دوستان جدید
فنقلی به آسمان نگاه کرد. هزاران زنبور از بالای سرش گذشتند و روی درخت تنومند و کهنسالی که در آن نزدیکی بود، نشستند.
بهار بود. دشت و صحرا پر شده بود از گل و سبزه و شکوفههای رنگارنگ. فنقلی بهطرف درخت به راه افتاد. زنبورها، همچون خوشهی انگوری بزرگ، اطراف ملکهشان جمع شده بودند. فنقلی سلام کرد. ملکه زنبورها با خوشرویی جواب داد:
– سلام فنقلی! حالت چطور است؟
بعد، رو کرد به زنبورها و گفت:
– کندویمان را روی همین درخت میسازیم. اینجا مناسبترین محل برای ماست.
زنبورها از خوشحالی فریاد کشیدند:
– هورا… هورا…
ملکه گفت:
۔ دوست من! میخواهی ببینی ما چطور لانه میسازیم؟
فنقلی جواب داد:
– بله. خیلی هم دوست دارم.
ملکه گفت:
– پس بیا بالا.
فنقلی بالا رفت. او حالا دوستان جدیدی پیدا کرده بود …
۲. فنقلی، کندو را افتتاح میکند
ساختن کندو شروع شد. زنبورهای کارگر جوان، روی شانههای هم رفتند و مانند ریسمانی به یکدیگر آویزان شدند. آنگاه از دو طرف شکم زنبورهای پایینی، پولکهای سفید و شفافی بیرون آمد. زنبورهای کارگر، این پولکهای شفاف را به کمک پاهایشان گرفتند و با آب دهان تر کردند و بعد به زنبورهای بالایی دادند تا آنها را به درخت بچسبانند. فنقلی با کنجکاوی نگاه میکرد.
ملکه گفت:
– این پولکهای سفید را که میبینی موم هستند و برای لانهسازی به کار میروند.
فنقلی پرسید:
– چرا به آن آب دهان میزنند؟
ملکه جواب داد:
– برای اینکه خمیر شود و بهراحتی بچسبد.
و بعد ادامه داد:
– هنگام ساختن موم، باید بدن زنبورهای کارگر خیلی گرم باشد. به همین خاطر، آنها روی شانههای هم میروند و به هم میچسبند تا گرم شوند.
مدتی گذشت. دستهی اول زنبورها کنار رفتند و دسته دیگری جای آنها را گرفتند. چون موم آنها تمام شده بود. بهاینترتیب، آنقدر کار کردند تا کندو حاضر شد. ملکه گفت:
۔ دوست عزیز! تو بهعنوان اولین مهمان ما، باید این کندو را افتتاح کنی.
زنبورها با سروصدا حرف ملکه را تأیید کردند. ملکه ادامه داد:
– خواهش میکنم بفرمایید.
یکی از زنبورها گفت:
– یا الله فنقلی! یا الله معطل نکن.
دیگری فریاد زد:
– زود باش فنقلی! ما منتظریم.
و سومی گفت:
– زندهباد فنقلی!
همه فریاد زدند
– زندهباد فنقلی! زندهباد فنقلی…
فنقلی گفت:
– خواهش میکنم بیش از این مرا خجالت ندهید.
و با ورود به کندو آن را افتتاح کرد. زنبورها هم دست زدند و هورا کشیدند و به رقص و شادی مشغول
شدند…
٣. ملکه، از گذشته میگوید!
فنقلی وارد کندو شد.
کندو بهقدری زیبا و دقیق ساخته شده بود که فنقلی بیاختیار فریاد زد:
– چقدر قشنگ است! چقدر عالی است. چه استادانه ساخته شده است؟
اما خانههای داخل کندو، همه ششضلعی بودند. همه به یکشکل و به یک اندازه. بهطوریکه اگر فنقلی با چشمان خود نمیدید، فکر میکرد آنها را يك مهندس ساخته است.
ملکه گفت:
– حالا بنشین تا برایت تعریف کنم که چرا به اینجا مهاجرت کردیم.
فنقلی داخل یکی از خانههای ششضلعی نشست.
ملکه گفت:
– ما قبلاً در میان کوهها زندگی میکردیم. بهغیراز ما، زنبورهای دیگری هم در آنجا زندگی میکردند. کندوهای ما در کنار هم قرار داشت و ما رویهم شهر بزرگی درست کرده بودیم. شهر بزرگی با صدها کندو و هزاران زنبور. زندگی ما بهخوبی و خوشی میگذشت. تا اینکه بهار رسید و گلها فراوان شدند. با فراوان شدن گلها، کار و تولید عسل ما هم زیاد شد. از طرفی، هرروز هزاران زنبور جدید به دنیا میآمدند و بهاینترتیب، بعد از مدتی، خانهها از عسل و تخم زنبور پُر شد و ما مجبور شدیم کندو را به دست ملکه جدید بسپاریم و به اینجا مهاجرت…
در همین هنگام، زنبوری باعجله وارد کندو شد و شهدی را که با خود آورده بود، به زنبوران دیگر داد تا مزه آن را بچشند، و بعد شروع کرد به رقصیدن. فنقلی با تعجب نگاه میکرد. زنبور، روی یک دایره حرکت میکرد و هنوز به آخر دایره نرسیده بود که برمیگشت و در جهت مخالف، باز روی همان دایره حرکت میکرد.
فنقلی که از این حرکات عجیبوغریب سر درنمیآورد، پرسید:
– او دارد چهکار میکند؟
ملکه جواب داد:
– این زنبور پیشاهنگ است. او با این حرکات مخصوص، میخواهد به ما بگوید که در صد متری کندو، محل پرگلی را پیدا کرده است.
بعد توضیح داد که عدهای از زنبوران کارگر که به آنها زنبور پیشاهنگ میگویند، هرروز پیش از سایرین از کندو خارج میشوند و وقت خود را صرف جستوجو و جمعآوری شهد گل از گیاهان مختلف میکنند تا گلهای مفیدی را که بیشترین و مفیدترین شهد را دارند پیدا کنند.
در همین هنگام، زنبورهای کارگری که مأمور کَشیدن شیره گلها و شکوفهها بودند، آماده حرکت شدند.
ملکه پرسید:
– دوست من! دلت میخواهد کارشان را تماشا کنی؟
فنقلی با حرکت سر، جواب مثبت داد. ملکه به زنبور پیشاهنگ دستور داد تا او را به همراه خود ببرد. زنبور پیشاهنگ، فنقلی را روی بالهای خود نشاند و پرواز کردند…
۴. دوستی گلها و زنبورها
فنقلی و زنبور پیشاهنگ، روی گل رُز نشستند. زنبوران کارگر هم پراکنده شدند و روی گلها و شکوفههای درختان نشستند و به جمعآوری شهد آنها پرداختند. فنقلی با کنجکاوی پرسید:
– چرا گلها را میبوسند؟
زنبور پیشاهنگ خندید. گل رز هم خندید. زنبوران کارگر هم خندیدند. گل رز گفت:
– گلها را نمیبوسند. شیرهشان را میمکند.
فنقلی پرسید:.
-چرا؟ با این کار، گلها از بین میروند.
زنبور پیشاهنگ جواب داد:
– نه دوست کوچک من، گلها از بین نمیروند. ما دوست گلها هستیم و آنها را دوست داریم. ما از شیرهی گلها عسل درست میکنیم. اگر گلها و شکوفهها نباشند، ما نمیتوانیم غذای خود را تهیه کنیم.
و گل رز در ادامه حرفهای او گفت:
– ما هم زنبورها را دوست داریم، و همانطور که آنها به ما احتیاج دارند، ما هم برای گردهافشانیمان به آنها احتیاج داریم.
فنقلی که گیج شده بود، پرسید:
– من که نفهمیدم. چه طوری؟
درخت سیبی که در آن نزدیکی قرار داشت، شکوفههای سفیدش را تکانی داد و گفت:
– خیلی ساده است. زنبورها گردههای گل ما را میگیرند و روی گلها و درختان دیگر میبرند، و بهاینترتیب، گردهافشانی ما صورت میگیرد …
گل رز در ادامه حرفهای درخت گفت:
– با این کار، گلها و درختهای دیگری به وجود میآیند و نسل ما از بین نمیرود.
فنقلی گفت:
– حالا فهمیدم
و بعد ادامه داد:
– خوش به حالتان! شما دوستان خوبی برای هم هستید…
۵. تقسیمکار
وقتی کار زنبوران تمام شد، همگی بهطرف کندو پرواز کردند. زنبوران کارگر، شیرههایی را که مکیده بودند به زنبورهای باربر تحویل دادند و دوباره به صحرا بازگشتند.
زنبوران باربر، شیره گلها را روی زبان خود نگه داشتند تا آب اضافی آن بخار شود. بعد آن را به معده خود فروبردند و دوباره آن را به کمک زبان خود بیرون آوردند. چندین بار این عمل را انجام دادند تا آب اضافی آن کاملاً گرفته شد. بعد، آن را به انبارها بردند و در آنجا جای دادند. فنقلی با کنجکاوی نگاه میکرد.
ملکه گفت:
– ما برای اینکه کارها بهتر و سریعتر انجام گیرد، کارها را بین خودمان تقسیم کردهایم. در این کندو، هر کس وظیفهای دارد. وظیفه زنبوران کارگر، مکیدن شیره گلهاست. زنبوران سرباز، از کندو محافظت میکنند. زنبوران پرستار، از تخمها و بچهها پرستاری میکنند. و بالاخره وظیفه زنبوران باربر، درست کردن عسل و انبار کردن آن است. البته همه این زنبورها کارگر هستند و وظیفهی هر زنبور نسبت به سنش تعیین میشود.
فنقلی، من و من کنان گفت:
– میبخشید خانم ملکه! خیلی میبخشید… میخواستم بپرسم… میخواستم بپرسم که کار شما چیست؟ ملکه خندید و با مهربانی جواب داد:
– من تخم میگذارم. تخمهای من، بعد از چهار روز، بهصورت بچههای سفیدرنگی درمیآیند که تا سه روز از غذای مخصوصی که از غدههای سر زنبورهای پرستار تولید میشود میخورند و بعد، از عسل ذخیرهشده تغذیه میکنند. این تخمها، بعد از بیستویک روز، به زنبور کاملی تبدیل میشوند.
هنگامیکه ملکه و فنقلی باهم صحبت میکردند، زنبورهای باربر سرگرم پر کردن انبارها از عسل بودند. وقتی انبارها پر شد، يك دسته زنبور بالای آنها به پرواز درآمدند و بالهای خود را سریع به حرکت درآوردند. ملکه گفت:
– این گروه هم وظیفه دارد عسلها را باد بزند تا غلیظ شوند.
عسلها که غلیظ شد، چند زنبور کارگر، درِ انبار را با موم بستند. ملکه گفت:
– اینها را برای بچهها مان ذخیره میکنیم.
در همین هنگام، زنبوری سراسیمه وارد شد و گفت:
– چند خرس به اینطرف میآیند.
ملکه فریاد زد:
– آماده شوید. نباید بگذاریم دستشان به عسلها برسد.
۶. دشمن
فنقلی نگاه کرد. از دور، هیکل گُندهی سه خرس که صحبتکنان به اینطرف میآمدند، دیده میشد.
– بهبه! چه شانسی آوردیم! یک شکم سیر عسل میخوریم.
– خیلی وقت بود عسل نخورده بودیم.
– کمکم داشت مزهاش از یادمان میرفت.
زنبورهای سرباز، با سرعت آماده شدند. خرسها با خوشحالی میرقصیدند و آواز میخواندند
ما سه تا خرس خیکی*** از کوه و دشت گذشتیم،
از رودخونه پریدیم *** درختها رو شکستیم،
دویدیم و دویدیم*** تا به عسل رسیدیم.
و درحالیکه با دست روی شکمشان ضرب گرفته بودند، ادامه دادند:
گامب گامب
حالا باید پر بشه *** این شکمهای خالی
گامب گامب
از عسلای شیرین*** از عسلای عالی
گامب گامب.
و با صدای بلند خندیدند. زنبورهای سرباز، در انتظار فرمان ملکه بودند. داخل کندو، ساکت و آرام بود. دیگر از آن جنبوجوش لحظههای قبل خبری نبود. سکوت داخل کندو، فنقلی را میترساند.
خرسها لحظهبهلحظه نزدیکتر میشدند. فنقلی با نگرانی به ملکه و زنبورهای سرباز نگاه میکرد. همه منتظر ایستاده بودند. چشمها همه به دهان ملکه خیره شده بود. ملکه زیر لب گفت:
– الآن عسلی نشانتان بدهم که حظ کنید.
و ناگهان فریاد زد:
– حمله…
شیپور جنگ نواخته شد. زنبورها، در صفهای منظم، به پرواز درآمدند. خرسها، بیخیال بهطرف کندو میآمدند. زنبورهای سرباز، اوج گرفتند و بهطور ناگهانی به سروصورت خرسها حملهور شدند و تا آنجا که میتوانستند آنها را نیش زدند. خرسها که غافلگیر شده بودند، پا به فرار گذاشتند؛ زنبورها هم به دنبالشان.
خرسها که از ترس نیش زنبورها سروصورتشان را پوشانده بودند، چون جایی را نمیدیدند، یا به درختان میخوردند و یا پاهایشان به سنگها گیر میکرد و با صورت به زمین میافتادند. زنبورها هم از چپ و راست آنها را هدف قرار میدادند. خرسها که از شدت درد به پیچوتاب افتاده بودند، با التماس فریاد میزدند:
– آخ… واخ… بس است… غلط کردیم… غلط کردیم…
فنقلی و دوستانش، از دور نگاه میکردند و از ته دل میخندیدند. آنها دشمن را شکست داده بودند…
۷. خداحافظی
ظهر شده بود. خورشید به وسط آسمان رسیده بود. فنقلی از دوستانش خداحافظی کرد و هنوز راه نیفتاده بود که به دستور ملکه برایش عسل آوردند. فنقلی عسل را گرفت و تشکر کرد و بعد به راه افتاد …
فنقلی همانطور که میرفت، به این حشرهی کوچک و عجیب فکر میکرد. به آنهمه شگفتی که از این حشره دیده بود. به آن دقت و نظم و ترتیبی که در کارش بود.
فنقلی میرفت و فکر میکرد. فنقلی میرفت و فکرش همراه زنبوران عسل پرواز میکرد …
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)