قصههای هانس کریستین اندرسن
قصه کودکانه
فندک قدیمی
ترجمه آزاد: محمدرضا شمس
به نام خدای مهربان
سربازی با گامهای محکم و استوار در جاده پیش میرفت. یک، دو! یک، دو! او کولهپشتی به دوش و شمشیری به کمر داشت و از جنگ برمیگشت.
در راه با جادوگر پیری روبهرو شد. جادوگر بسیار زشت و ترسناک بود و لب زیرینش تا زیر چانهاش میرسید. جادوگر به سرباز گفت: «سلام، سرباز شجاع! چه شمشیر زیبایی به کمر بستهای و عجب کولهپشتی بزرگی داری! معلوم میشود که یک سرباز واقعی هستی! یک سرباز رشید و شجاع! به همین دلیل هرچه پول بخواهی میتوانی به دست بیاوری.»
سرباز گفت: «از تو ممنونم. جادوگر پیر!»
جادوگر درخت کهنسالی را که کنار جاده قرار داشت به او نشان داد و گفت: «آن درخت بزرگ و توخالی را میبینی؟ به بالای آن برو، در آنجا سوراخ بزرگی است. از آن سوراخ پایین برو. من طناب بلندی دور کمرت میبندم. هر وقت طناب را تکان دادی، من تو را میکشم بالا.»
سرباز پرسید: «در آنجا چهکار باید بکنم؟»
جادوگر پیر در جواب گفت: «باید تا میتوانی پول جمع کنی و با خود بیرون بیاوری.»
– چطوری؟
– گوش کن تا بگویم. وقتی از سوراخ درخت پایین رفتی به تالار بزرگی میرسی که مثل روز روشن است. در آنجا بیش از سیصد چراغ قرار دارد. اگر خوب نگاه کنی سه در میبینی. میتوانی بهراحتی درها را باز کنی، چون کلید هر سه، از دستگیره آنها آویزان است. وقتی در اول را باز کردی وارد اتاقی میشوی که یک صندوق بزرگ در وسط آن قرار دارد. بر روی این صندوق سگی نشسته است که چشمانی به درشتی دو فنجان دارد؛ اما هیچ نترس و نگران آن حیوان نباش. من پیشبند شطرنجی آبیرنگم را به تو میدهم. تو باید آن را کف اتاق پهن کنی و سگ را بگیری و روی آن بنشانی، آنوقت میتوانی در صندوق را باز کنی، صندوق پر از سکههای مسی است و تو میتوانی هرچقدر که دلت میخواهد از آن سکهها برداری؛ اما اگر سکههای نقره را به آنها ترجیح میدهی، باید به اتاق دوم بروی، در وسط آن اتاق هم یک صندوق بزرگ قرار دارد و سگی روی آن نشسته است که چشمانش به بزرگی یک سنگ آسیاب دستی است. از آن سگ هم نترس. حیوان را روی پیشبند من بنشان و هرقدر که دلت میخواهد از آن سکههای نقره بردار؛ و اما اگر سکههای طلا را میپسندی، فقط کافی است درِ اتاق سوم را باز کنی و به اتاق سوم بروی، در آنجا هم سگی هست که چشمانی به بزرگی چرخهای گاری دارد. این سگ، یک سگ حسابی است، خیلی هم وحشی و درنده است؛ اما تو از اینیکی هم ترسی به دل راه نده. مثل یک سرباز شجاع جلو برو، آن را بردار و روی پیشبند من بگذار. آنوقت سگ نمیتواند آزاری به تو برساند و تو میتوانی هرچقدر که دلت بخواهد از آن سکههای طلا برداری.»
سرباز گفت: «پیشنهاد خوبی است! اما بگو ببینم ننه جادوگر، در این میان چی گیر تو میآید؟ مطمئن هستم که تو همینجوری به کسی کمک نمیکنی. حتماً نصف این سکهها را میخواهی؟»
جادوگر گفت: «نه سرباز دلیر! من حتی یک سکه سیاه هم نمیخواهم. یک فندک کهنه و قدیمی آن پایین است. تو فقط آن را برایم بیاور! مادربزرگم آخرین باری که به آنجا رفته بود، آن را آنجا جا گذاشت.»
سرباز با اشتیاق فراوان فریاد زد: «پس زود باش ننه جادوگر، طناب را بده تا به کمرم ببندم!» جادوگر گفت: «بیا، این سر طناب. این هم پیشبند شطرنجی آبیرنگم!»
سرباز از درخت بالا رفت و از سوراخ آن داخل تنه درخت شد و با کمک طناب پایین رفت و خود را به تالاری که جادوگر گفته بود، رساند. ابتدا، درِ اتاق اول را باز کرد. وای چه میدید؟ سگی بزرگ روی صندوق نشسته بود و با چشمانی که به بزرگی فنجان بود، به او خیره شده بود. سرباز گفت: «چه سگ خوب و نازنینی!»
بعد با شجاعت به طرفش رفت آن را از روی صندوق بلند کرد و روی پیشبند جادوگر نشاند و جیبهایش را از سکههای مسی پر کرد. بعد درِ صندوق را بست و سگ را دوباره روی آن گذاشت و به اتاق دوم رفت. در آنجا سگی نشسته بود که چشمانی به بزرگی سنگ آسیاب داشت، سرباز گفت: «به من خیره نشو جانم! ممکن است چشمانت درد بگیرند.» آنوقت سگ را برداشت و روی پیشبند آبی گذاشت. بعد به سراغ صندوق دوم رفت. وقتی چشمش به سکههای نقره افتاد، هرچه سکه مسی در جیبهایش داشت، خالی کرد و بهجای آن کولهپشتی و جیبهایش را با سکههای نقره پر کرد. بعدازآن، به اتاق سوم رفت. وای خدای من! چه صحنه وحشتناکی! سگی که در آنجا روی صندوق نشسته بود واقعاً چشمانی به بزرگی چرخ گاری داشت، چشمانی که مثل پرههای آسیاب بادی، در حدقه میچرخیدند.
سرباز گفت: «شببهخیر!» و کلاهش را به نشانه احترام از سر برداشت؛ زیرا در تمام عمرش سگی به آن بزرگی ندیده بود. کمی که به سگ نگاه کرد با خود گفت: «نباید بترسم.» آنوقت با شجاعت جلو رفت، سگ را برداشت و روی پیشبند جادوگر گذاشت و در صندوق را باز کرد. خداوندا چه میدید؟ آنقدر سکه طلا در آنجا بود که با آنها میتوانست یک شهر بزرگ را یکجا با تمام شیرینی فروشیها و اسباببازیفروشیهایش بخَرد. سکهها آنقدر زیاد بودند که نمیشد آنها را شمرد. سرباز فوری دستبهکار شد. سکههای نقره خود را با سکههای طلا عوض کرد. حتی کلاه و چکمههایش را هم با طلا پر کرد، طوری که بهزحمت میتوانست راه برود. حالا او مرد ثروتمندی شده بود. سگ را دوباره روی صندوق گذاشت، درِ اتاق را بست، سرش را بهطرف نوک درخت گرفت، طناب را تکان دادوفریاد زد: «آهای، جادوگر پیر! مرا بالا بکش!»
جادوگر پرسید: «فندک را برداشتی؟»
سرباز گفت: «ایدادبیداد! آن را پاک فراموش کرده بودم!» و رفت فندک را آورد و دوباره طناب را تکان داد. جادوگر او را بالا کشید. کمی بعد، سرباز درحالیکه جیبها و چکمهها و کولهپشتی و کلاهش پر از سکههای طلا بود، کنار جاده ایستاده بود. جادوگر به طرفش رفت.
سرباز پرسید: «حالا بگو ببینم، این فندک قدیمی به چه درد تو میخورد؟»
جادوگر پرخاشکنان گفت: «تو که هرچقدر پول میخواستی پیدا کردی، دیگر به این کارها چهکار داری؟ فندک را به من بده و راهت را بگیر و برو.»
سرباز گفت: «من باید از راز این فندک سر دربیاورم. یا فوری بگو که با آن چهکار میخواهی بکنی، یا با همین شمشیر گردنت را میزنم.»
جادوگر جیغ بلندی کشید و گفت: «نه! هرگز نمیگویم!»
سربازهم عصبانی شد و بدون معطلی سر جادوگر را از تنش جدا کرد. بعد، پولها را در پیشبند او ریخت و آن را گره زد و مثل بقچهای بزرگ بر کولش انداخت. فندک را هم در جیبش گذاشت و دوباره راه خود را در پیش گرفت. رفت و رفت تا به شهر بزرگ و آبادی رسید. سرباز بهبهترین مهمانخانه شهر رفت و بهترین اتاق را خواست. بعد هم بهترین غذاها را سفارش داد؛ زیرا حالا او مرد ثروتمندی بود و پول زیادی داشت.
خدمتکاری که آن شب چکمههای او را واکس میزد با تعجب از خود پرسید: «چگونه ممکن است مردی چنین پولدار و ثروتمند، چکمههای کهنه و پارهای بپوشد!»
اما، خوب، سرباز هنوز فرصت نکرده بود آنها را عوض کند. فردای آن روز سرباز به بازار رفت و چند جفت چکمه و چند دست لباس زیبا و گرانبها خرید و آنها را پوشید. حالا او یک آقای درستوحسابی شده بود.
مردم شهر از زیباییهای آنجا و بناهای باشکوه و جاهای دیدنی شهر برایش تعریف کردند و گفتند که پادشاه آنجا، دختر زیبایی دارد که در جهان مثل و مانند ندارد.
سرباز پرسید: «چگونه میتوان این دختر را دید.»
مردم شهر همگی در جوابش گفتند: «کسی نمیتواند او را ببیند، زیرا ستاره شناسان پیشگویی کردهاند که شاهزاده خانم با سربازی ساده ازدواج خواهد کرد و پادشاه اصلاً تحمل چنین چیزی را ندارد. به همین دلیل دستور داده است شاهزاده خانم را به قصری که از مس ساخته شده است و برج و باروهای بسیار بلندی دارد ببرند. هیچکس بهجز پادشاه اجازه ندارد به آن قصر برود.»
سرباز با خود اندیشید: «چه خوب میشد اگر میتوانستم شاهزاده خانم را ببینم؛ اما چه جوری؟»
سرباز در انتظار فرصتی بود تا بتواند شاهزاده خانم را ببیند. او با پول زیادی که داشت، زندگی خوب و راحتی را میگذراند، هر شب به تئاتر میرفت. با کالسکۀ شاهی گردش میکرد و پول زیادی به فقرا میبخشید. او مرد مهربان و دلرحمی بود و خوب میدانست که بیپولی و فقر چقدر دشوار است. حالا که ثروتمند شده بود، لباسهای کهنه نمیپوشید و بیحساب پول خرج میکرد. به همین دلیل دوستان زیادی پیدا کرده بود که همگی از سخاوت و دستودلبازیاش تعریف میکردند و سربازهم از این تعریفها خیلی خوشش میآمد و شاد میشد.
اما چون بیحسابوکتاب پول خرج میکرد و درآمدی هم نداشت، اندکاندک پولهایش ته کشید و تمام شد و تنها دو سکه برایش باقی ماند. پس ناچار شد از اتاق مجللی که در آن زندگی میکرد به اتاق کوچک و محقر زیرشیروانی نقلمکان کند، چکمههایش را خودش واکس بزند و خودش آنها را تعمیر کند. دیگر از آنهمه دوستی که مثل پروانه دور او میگشتند خبری نبود. حتی یکی از آنها هم به دیدنش نمیآمدند و احوال او را نمیپرسیدند، زیرا مجبور بودند برای دیدن او، از پلههای زیادی بالا بروند.
یکشب که هوا بسیار تاریک بود و او حتی پولی نداشت که یک شمع ناچیز بخرد، ناگهان به یاد فندک قدیمی افتاد. یک تکه شمع کوچک داخل جعبه آن بود.
سرباز، فندک را برداشت و فشار داد تا جرقهای از سنگ چخماق بیرون جَست. ناگهان در بهشدت باز شد و سگی که چشمانی به بزرگی فنجان داشت وارد شد و در مقابل او ایستاد و گفت: «ارباب من! چه امری دارید؟»
سرباز با خود گفت: «عجب! پس این فندک، جادویی است و من هر چیزی را که آرزو کنم، برایم مهیا میکند.»
بعد رو به سگ کرد و گفت: «من پول میخواهم. برو برایم پول بیاور!» سگ رفت و در یک چشم به هم زدن بازگشت، درحالیکه کیسهای پر از پول به دندان گرفته بود.
اکنون سرباز بهخوبی میدانست که این فندک قدیمی، چقدر باارزش و گرانبهاست. اگر آن را یکبار فشار میداد، سگی که روی صندوق سکههای مسی نشسته بود، در برابرش حاضر میشد. اگر آن را دو بار فشار میداد، سگی که روی صندوق سکههای نقره نشسته بود از راه میرسید و اگر سه بار فشار میداد، سگی که روی صندوق سکههای طلا نشسته بود، حاضر میشد.
طولی نکشید که سرباز دوباره پولدار شد و به اتاق سابق خود بازگشت و بازهم لباسهای گرانبها و زیبا خرید و صدالبته دوستانش نیز یکییکی پیدایشان شد و دوباره پروانهوار دور او گشتند!
روزی سرباز با خود گفت: «این خیلی عجیب است که هیچکس نمیتواند به دیدن شاهزاده خانم برود. همه از زیبایی او تعریف میکنند، اما چه فایده که او را در آن قصر مسی با آنهمه برج و بارو زندانی کردهاند. ایکاش وسیلهای برای دیدن او پیدا میکردم.» یکهو به باد فندک قدیمی افتاد. با خوشحالی فریاد زد و گفت: «آها، پیدا کردم! فندک جادویی! فقط فندک جادویی میتواند به من کمک کند.»
آنوقت فندک را از جیبش بیرون آورد و یکبار آن را فشار داد. سگ اتاق اول در یک چشم به هم زدن در برابرش ظاهر شد. سرباز گفت: «باآنکه میدانم شب از نیمه گذشته، اما چه کنم که خیلی دلم میخواهد حتی برای یکبار هم که شده شاهزاده خانم را ببینم. برو و او را به اینجا بیاور!»
سگ فوری از اتاق بیرون پرید و قبل از آنکه سرباز بتواند سرش را بخاراند، با شاهزاده خانم بازگشت. سرباز شاهزاده خانم را دید و همانطور که به خودش قول داده بود، امر کرد که سگ او را بازگرداند. سگ هم شاهزاده خانم را برداشت و با خود برد.
فردای آن روز، وقتی شاهزاده خانم با پدر و مادر خود نشسته بودند و صبحانه میخوردند، به آنها گفت که شب قبل چه خواب عجیبی دیده است. انگار در خواب سوار سگی بزرگ شده و به دیدن یک سرباز رفته بود. مادرش با حیرت گفت: «چه خواب عجیبی!» و به یکی از ندیمههای سالخورده خود دستور داد تا شبها کنار تختخواب دخترش بیدار بماند و ببیند که آیا دخترش بهراستی خواب میبیند، یا ماجرا چیز دیگری است.
شب که شد، سرباز دوباره هوس کرد شاهزاده خانم را ببیند. پس برای بار دوم سگ را خواست و به او دستور داد، شاهزاده خانم را پیش او بیاورد.
سگ با سرعت به قصر رفت و دخترک را برداشت و با خود آورد. ندیمه پیر که نخوابیده بود به دنبال سگ راه افتاد و خانه سرباز را یاد گرفت و برای آنکه فردا بتواند آن را بهآسانی پیدا کند، با یک قطعه گچ بر روی در خانه علامت ضربدر کشید. بعد برگشت و در جای خود خوابید. طولی نکشید که سگ، دختر را به جای خود بازگرداند و آن علامت را دید. آنوقت قطعه گچی برداشت و روی همه درهای شهر علامت ضربدر کشید و بهاینترتیب نقشه ندیمه پیر را نقش بر آب کرد.
فردای آن روز، صبح زود، پادشاه و ملکه، با ندیمه و درباریان و فرماندهان لشکر به شهر رفتند تا با چشم خود ببینند، شاهزاده خانم را شب قبل به کجا بودهاند. وقتی شاه چشمش به اولین در افتاد و علامت ضربدر را دید، با خوشحالی فریاد زد: «اینجاست. پیدایش کردم!» ملکه هم که چشمش به در دیگری بود آن علامت را دید و گفت: «سرور من! آنجا نیست. این خانه است!»
دیگران هم هر یک دری را نشان دادند و فریاد زدند: «آنجا هم یکی هست.»
– یکی دیگر هم آنجاست!
چون دیدند جستجو سودی ندارد و راه به جایی نخواهند برد به قصر بازگشتند، اما ملکه که زنی باهوش و زیرک بود و سرد و گرم روزگار را چشیده بود، یک کیسه ابریشمی را پر از دانههای گندم کرد و آن را به پشت لباس شاهزاده خانم دوخت. سوراخ کوچکی هم در کیسه گذاشت تا در طول راهی که شاهزاده خانم طی میکرد دانههای گندم بر روی زمین بریزد.
شب شد. سگ دوباره به قصر میرفت، شاهزاده خانم را بر پشت خود سوار کرد و نزد سرباز بازگشت و اصلاً هم متوجه نشد که خطی از گندم، از در قصر تا مهمانخانهای که سرباز در آن اقامت داشت، کشیده شده است. صبح که شد، شاه و ملکه بهآسانی توانستند آنجا را پیدا کنند. به دستور شاه سرباز را دستگیر کردند و به زندان انداختند. سرباز در سلول تنگ و تاریک خود نشسته بود و با خود میگفت: «عجب شب تاریک و غمانگیزی!»
نگهبانها به او گفتند: «ناراحت نباش! فردا دارت میزنند، راحت میشوی!»
سرباز وقتی این خبر را شنید، خیلی ترسید و نگران شد. از همه بدتر اینکه فندک جادوییاش را هم در مهمانخانه جاگذاشته بود.
صبح که از راه رسید و هوا روشن شد، سرباز از پشت میلههای زندان، مردم را دید که شتابان از شهر بیرون میرفتند تا برای تماشای دار زدن او جا بگیرند.
در میان آنها شاگرد کفاشی بود که پیشبند چرمی بسته بود و دمپایی به پا داشت. پسرک چنان با شتاب میدوید که ناگهان یکی از دمپاییها از پایش درآمد و درست زیر دیوار سلول سرباز افتاد. وقتی پسرک به سراغ کفشش رفت، سرباز به او گفت: «آهای پسرک! لازم نیست اینقدر عجله کنی. تا مرا به میدان نیاورند که نمایش شروع نمیشود؛ اگر اینطور که میدوی، به مهمانخانه بروی و فندک مرا بیاوری، چهار سکه گیرت خواهد آمد. به شرطی که باعجله بروی و باعجله برگردی!»
پسرک کفاش که بدش نمیآمد چهار سکه داشته باشد، مثل باد رفت و فندک را آورد.
در بیرون شهر، چوبه دار بزرگی برپا کرده بودند و دور آن عدهای سرباز و صدها هزار نفر از مردم جمع شده بودند.
یک طرف میدان پادشاه و ملکه بر روی تخت باشکوهشان نشسته بودند و در طرف دیگر قاضی و درباریان.
نگهبانها، سرباز بیچاره را پای چوبه دار آوردند، اما تا خواستند طناب را به گردنش بیندازند، سرباز گفت: «همیشه رسم بر این بوده است که با آخرین خواسته محکومان به اعدام موافقت کنند. من هم خواستهای دارم.»
گفتند: «هر خواستهای داری بگو!»
سرباز گفت: «دلم میخواهد چُپُقی چاق کنم و بکَشم.»
گفتند: «بکَش.»
سرباز فندکش را بیرون آورد و فشار داد. یک، دو، سه، ناگهان هر سه سگ باهم ظاهر شدند. سگی که چشمانی به بزرگی فنجان داشت، سگی که چشمانش به بزرگی سنگ آسیاب دستی بود و سگی که چشمانی به بزرگی چرخ گاری داشت.
سرباز فریاد کشید: «به من کمک کنید، نگذارید مرا دار بزنند.» سگها بهطرف قاضی و درباریان پریدند و آنها را گرفتند و به هوا پرتاب کردند، پادشاه فریاد کشید: «نه! نه!»
اما سگها او و ملکه را گرفتند و به هوا پرتاب کردند. سربازان و نگهبانها تا این صحنه را دیدند، ترسیدند و پا به فرار گذاشتند؛ اما مردم شاد شدند و یکصدا فریاد کشیدند: «این مرد بیگناه است. او باید پادشاه ما شود. او باید با شاهزاده خانم عروسی کند.» بعد هم او را روی تخت نشاندند و بهطرف قصر به راه افتادند. سه سگ در جلوی آنها جستوخیز میگردند، بچهها از خوشحالی سوت میزدند و با شادمانی فریاد میکشیدند. سربازان به شکلی زیبا و هماهنگ رژه میرفتند.
بهزودی شاهزاده خانم را از قصر مسی بیرون آوردند و به عقد سرباز درآوردند. جشن عروسی آنها هفت شبانهروز طول کشید و سه سگ جادوگر نیز در آن جشن شرکت داشتند. آنها در تمام این مدت روی میز سلطنتی نشسته بودند و با چشمانی که درشتتر از همیشه شده بود، شادی و پایکوبی مردم را تماشا میکردند.