قصههای هانس کریستین اندرسن
قصه کودکانه
فرمانروای ظالم
ترجمه آزاد: محمدرضا شمس
به نام خدای مهربان
یکی بود یکی نبود. فرمانروای ظالم و ستمگری بود که فقط به جنگ و خونریزی فکر میکرد. او کاری جز جنگ بلد نبود، حرفی بهجز جنگ نمیزد و تمام آرزویش این بود که صاحب و فرمانروای همه جهان بشود و کاری کند که مردم دنیا از شنیدن نامش به وحشت بیفتند. او با آتش و شمشیر راهش را باز میکرد و پیش میرفت.
سربازان فرمانروا کشتزارهای گندم را زیر چکمههایشان پایمال میکردند و خانههای روستاییان را به آتش میکشیدند. زبانههای سرخ آتش اوج میگرفتند، برگهای سبز درختان را میبلعیدند و میوههای آنها را میسوزاندند و مثل زغال سیاه میکردند. در چنین آشوبی، بسیاری از مادران تیرهروز و بیچاره فرزندانشان را سخت در آغوش گرفته، پشت دیوارهای دودزده و سوخته روستا پناه میگرفتند؛ اما سربازها در اینجا هم آنها را راحت نمیگذاشتند. دنبالشان میآمدند و اگر آنها را مییافتند، برای تفریح، آزارشان میدادند. حتی ارواح شیطانی هم بهاندازه آنها پلید و سنگدل نبودند. البته فرمانروا این کارها را اصلاً بد نمیدانست و اعتقاد داشت که کارش خیلی هم بجاست و باید آنها را انجام دهد.
روزبهروز قدرت فرمانروا بیشتر و قلمرو فرمانرواییاش بزرگتر میشد. نامش لرزه بر اندام همه میانداخت. بخت هم با او یار بود؛ به هر جا که پا میگذاشت، پیروزی همراهش بود؛ به هر کاری دست میزد، با موفقیت روبهرو میشد و از کشورهایی که فتح میکرد، گنجهای عظیمی به خانه میآورد.
در پایتخت کشورش کوهی از طلا بود که در تمام دنیا مثل و مانند نداشت. فرمانروا دستور داد کاخهای باشکوه و کلیساهای بزرگ و بناهای یادبود بسیاری در پایتخت بسازند. پس از چندی، هرکس به آن شهر میآمد و آن عمارهای عظیم و آن گنجینههای باورنکردنی را میدید، انگشتبهدهان میماند و حیرتزده فریاد میکشید: «چه فرمانروای بزرگی!» و دیگر فکر نمیکرد که این گنجینهها به چه بهایی به دست آمده است و پادشاه ظالم چه بر سر کشورهای دیگر آورده و چگونه آنها را به خاک سیاه نشانده است. نه، آنها نالهها و ضجههای جگرخراشی را که از ویرانههای شهرهای نیمهسوخته بلند میشد نمیشنیدند، خود فرمانروا هم هر بار که گنجینههای طلا و عمارهای باشکوه و سر به فلک کشیدهاش را میدید، مست باده غرور میشد و مثل دیگران با خود میگفت: «واقعاً که من چه فرمانروای بزرگی هستم. فرمانروایی بزرگ و قدرتمند! اما اینها برای فرمانروایی مثل من خیلی کم است. من خیلی بیشتر از اینها میخواهم. هیچ قدرتی در جهان نباید با قدرت من برابر باشد، چه رسد به آنکه بالاتر باشد.»
و با این فکر به کشورهای همسایه حمله کرد و همه آنها را به تصرف خود درآورد، و بعد فرمان داد پادشاهان شکستخورده را با زنجیرهای طلایی به ارابهاش بستند و او با گردنی افراشته، سوار بر ارابه شد و از خیابانهای پایتخت گذشت. در جشن پیروزی هم اسیران بیچاره مجبور شدند که پیش پای او و درباریانش زانو بزنند و پسمانده غذایی را که به طرفشان پرت میشد، بخورند.
فرمانروای مغرور کار را به جایی رساند که دستور داد مجسمهاش را در تمام قصرها و میدانها نصب کنند. حتی میخواست آن را در محراب کلیساها هم بگذارد؛ اما کشیشها مانع شدند و گفتند: «ای فرمانروا! تو خیلی بزرگی، خیلی هم قدرتمند و توانایی، اما خداوند از تو بزرگتر و قدرتمندتر است. ما جرئت نداریم از احکام و قوانین خدا سرپیچی کرده و خواستههای تو را عملی کنیم.»
فرمانروا خشمگین شد و گفت: «بسیار خوب، حالا که اینطور است، من با خدا میجنگم و او را مغلوب میکنم.» و از شدت غرور و دیوانگی فرمان داد کَشتی گرانقیمت و عجیبی برایش بسازند که با آن بتواند در آسمان پرواز کند. کَشتی پرنده مثل دم طاووس، زیبا، باشکوه و رنگارنگ بود و چندین هزار چشم سیاه داشت. درواقع هر چشم کشتی، دهانه لوله یک تفنگ بود! کافی بود فرمانروا در کشتی بنشیند و دکمهای را فشار دهد تا در یک آن، هزاران گلوله شلیک شود و تفنگها دوباره پر شوند.
صدها عقاب بلندپرواز را به جلوی کشتی بستند. عقابها به پرواز درآمدند و همچون تیری که از چله کمان رها شده باشد، بهسوی خورشید اوج گرفتند. زمین در زیر پایشان قرار داشت. آنها آنقدر بالا رفته بودند که کوهها و جنگلها را مثل کشتزاری میدیدند که آن را تازه شخم زده باشند؛ با همان سایهروشنها و همان حاشیههای سبز. وقتی کشتی بالاتر رفت، زمین شبیه نقشه صاف و مسطحی با خطوط نامشخص شد و بعد، در میان ابر و غبار ناپدید شد.
عقابها همچنان بالا میرفتند و کشتی را بالا میبردند. در همین موقع یکی از فرشتههای بیشمار خداوند در آسمان ظاهر شد. فرمانروای ستمگر هزاران گلوله بهطرف او شلیک کرد. گلولهها به بالهای فرشته خوردند، کمانه کردند و مثل دانههای تگرگ فروریختند. بعد قطرهای خون از بالهای سفید فرشته فروچکید و روی کشتی پرنده افتاد. آن قطره خون مثل گلوله برفی که از کوه سرازیر شود، بزرگ و بزرگتر شد و کشتی را با خود پایین کشید.
بالهای نیرومند عقابها شکست و باد، غرشکنان مثل اژدهایی بر فراز کشتی و فرمانروا به صدا درآمد. ابرهای برافروخته، که از سوی شهرهای سوخته و ویران برخاسته بودند، به شکل هولناکی کشتی را تهدید میکردند؛ گویی خرچنگهای عظیمی بودند که میخواستند با چنگالهایشان فرمانروای ظالم را خفه کنند. دوباره ابرها بهصورت اژدهایی آتشین درآمدند و کشتی را پر از دود و آتش کردند. فرمانروای مغرور که بهسختی نفس میکشید، از حال رفت و نیمهجان بر کف کشتی افتاد. کشتی پرنده نیز با تکانهای سنگین و کوبنده در جنگل انبوهی، میان درختان کهنسال فروافتاد.
فرمانروای ظالم همچنان زیر لب تکرار میکرد: «من باید آسمان را فتح کنم. سوگند خوردهام که این کار را بکنم و خواهم کرد. من نیرومندترین پادشاه جهان هستم و هرچه را که اراده کنم، انجام خواهم داد.»
به دستور فرمانروا، همه صنعتگران جمع شدند و هفت سال تمام تلاش کردند تا کشتیهای پرنده و پیکانهایی با سختترین فولادها بسازند؛ کشتیها و پیکانهایی که با آنها بتوان قلعۀ آسمان را فتح کرد! فرمانروا از تمام سرزمینهای زیر سلطهاش سپاهی عظیم گردآورد. تعداد این سپاهیان آنقدر زیاد بود که وقتی بهصف میشدند، طول صف به چندین فرسنگ میرسید.
همه سوار کشتیهای پرنده شدند. کشتیها آماده حرکت بودند. فرمانروا هم بهطرف کشتی خود رفت؛ اما در همین موقع، هزاران هزار پشه که تازه از تخم بیرون آمده بودند، به آنها هجوم آوردند. پشهها وزوزکنان دور سر فرمانروای ظالم میچرخیدند و سر و روی او را نیش میزدند.
فرمانروا خشمگین شد. شمشیرش را بیرون کشید و با پشهها به جنگ پرداخت. از چپ و راست به آنها میتاخت و شمشیرش را حواله آنها میکرد؛ اما شمشیر به پشهها نمیخورد و فقط هوا را میشکافت. فرمانروا، که میدید نمیتواند پشهها را شکست دهد، دستور داد سر و رویش را با پارچههای گرانبها بپوشانند تا هیچ پشهای نتواند او را نیش بزند؛ اما یک پشه که به پارچههای توری چسبیده بود، بهآرامی خود را به گوش فرمانروا رساند و چنان او را نیش زد که فریادش به آسمان بلند شد.
نیش پشه مثل آتش او را سوزاند و زهر آن تا مغزش نفوذ کرد. فرمانروا، درحالیکه از خشم و جنون سر از پا نمیشناخت، نهتنها تورها، بلکه تمام لباسهایش را درآورد و دور انداخت. او که پیش چشم سربازان خود برهنه شده بود، بالا و پایین میپرید و مثل قورباغه جستوخیز میکرد. این حرکات باعث شد که تمام سپاه به خنده بیفتند.
آنها به فرمانروای دیوانه خود میخندیدند؛ فرمانروایی که میخواست خداوند را مغلوب کند، درحالیکه از یک پشه کوچک شکست خورده بود.