کتاب قصه کودکانه
فرانکلین در صحنه
غلبه بر ترس
نویسنده: پولِت بورژِوا
مترجم: رؤیا سلیمی مرند
به نام خدا
فرانکلین میتواند اعداد را به ترتیب بشمارد. او نشانی خانهشان را میداند و نام شش شکل مختلف را از حفظ است؛ اما بعضی وقتها فراموشکار میشود. فرانکلین وقتی شنید آقای جغد، او را برای نمایشِ کلاسی انتخاب کرده تا یکی از نقشهای اصلی را بازی کند، خیلی نگران شد. اگر موقع نمایش قسمتی از متن را فراموش میکرد، چه میشد؟
هرسال در ماه دسامبر، شاگردانِ آقای جغد، نمایشی اجرا میکردند. امسال هم قرار بود، نمایشِ «سلام به سرباز» را بازی کنند.
فرانکلین این نمایش را با پدر و مادرش دیده بود و در خانهشان آهنگ آن را شنیده بود. عاشقِ داستانِ دختر کوچولو و سرباز اسباببازی بود. فرانکلین در طول نمایش، خیلی باید حرف میزد. به همین خاطر در خانه بارها و بارها تمرین کرد تا حفظ شود. به پدر و مادرش گفت: «امیدوارم فراموش نکنم چه باید بگویم.»
پدر و مادرش او را تشویق میکردند و میگفتند: «اگر تمرین کنی، از حفظ میشوی!» اما فرانکلین خیلی مطمئن نبود.
یک هفته قبل از اجرای نمایش، کلاس، پر جنبوجوش بود. هرکسی کار مهمی داشت که باید انجام میداد.
غاز، نقشش را از حفظ میکرد. سگ آبی، حرکتهای باله را تمرین میکرد. گروه موزیک هم شعرها را یاد میگرفتند.
آقای جغد گفت: «جالب است! جالب است!»
راکون، مسئول ساخت دکور بود. کسانی هم که کمکش میکردند، بُرِش میدادند میچسباندند، رنگ میکردند و صحنه را شکل میدادند. بعد هم درخت را تزیین کردند که به نظر آقای جغد، واقعاً دیدنی شده بود.
خرس، طراح لباس بود. او و دوستانش با تکههای باقیمانده از وسایل، لباسهای زیبایی درست کردند.
وقتی آقای جغد دید آنها چه چیزهایی درست کردند، آنها را تشویق کرد و گفت: «زیباست!»
بازیگران هم نقشهای خود را با صدای بلند و واضح تمرین میکردند.
گورکن، مدیر صحنه بود و وقتی یکی نمیتوانست نقشش را به یاد بیاورد، او کمکش میکرد.
آقای جغد گفت: «عالی است؛ اما فرانکلین کجاست؟»
راکون به کُمُدی اشاره کرد که وسایل نمایش را در آن نگه میداشتند.
فرانکلین دزدکی نگاهی کرد و گفت: «برای یادگرفتن نقشم باید محیط، آرام باشد. تا نصفه میرسم؛ اما بعد یادم میرود.»
آقای جغد گفت: «بهتر است نقش را باهم تمرین کنیم.»
تا آخرِ وقت باهم تمرین کردند. طوری که فرانکلین میتوانست صحبتها را کامل بگوید؛ بدون اینکه حتی یک کلمه را فراموش کند.
آقای جغد گفت: «آفرین!»
یک روز قبل از نمایش، صندلیها را چیدند. برنامۀ نمایش هم چاپ شد. برای اولین بار بچهها باید روی صحنه تمرین میکردند. آقای جغد جای هر کس را نشان داد.
خرگوش، با هیجان پاهایش را به زمین میکوبید.
آقای جغد گفت: «لطفاً ساکت. پردهها را کنار بزنید.»
فرانکلین نقشش را با خود تکرار کرد.
پردهها کنار رفتند. فرانکلین ساکت بود.
آقای جغد یواش گفت: «باید شروع کنی.»
فرانکلین سعی کرد حرف بزند؛ اما گلویش بسته شده بود. هر بار که به صندلیهای خالی نگاه میکرد، میترسید.
گورکن گفت: «هی، میگویم چه باید بگویی.»
اما فرانکلین کمک نمیخواست. صحبتها یادش بود فقط نمیتوانست آنها را با صدای بلند بگوید.
آقای جغد، فرانکلین را کناری کشید و گفت: «شاید از صحنه میترسی، سعی کن به تماشاچیها فکر نکنی.»
فرانکلین سه بارِ دیگر هم امتحان کرد؛ اما هر بار که پرده کنار میرفت، دهان فرانکلین بسته میماند.
نمیخواست نقشش را به کس دیگری بدهد؛ اما وقت نداشتند؛ بنابراین فرانکلین به آقای جغد گفت که جایش را با گورکن عوض کند. گورکن میتوانست نقش شاهزادۀ فندقشکن را خیلی خوب بازی کند. چون صحبتها را از حفظ بود.
دوباره شروع کردند، صدای گورکن از ته اتاق خوب شنیده نمیشد.
آقای جغد با آرنج به فرانکلین زد و گفت: «چرا کمکش نمیکنی.»
فرانکلین روی صحنه، کنار گورکن ایستاد و گفت: «سعی کن صحبتها را اینطوری بگویی.»
فرانکلین با صدای بلند صحبت میکرد. قرار بود فقط یک جمله را بگوید؛ اما ادامه داد و همۀ صحبتها را گفت.
وقتی صحبتش تمام شد همه خوشحال شدند و دست زدند.
آقای جغد گفت: «دیگر از صحنه نمیترسی!»
فرانکلین خندید و گفت: «فکر میکنم همینطور است.»
دیگر لازم نبود گورکن بازی کند و خیالش راحت شد.
فردا شب وقتی پرده باز شد، فرانکلین، خانوادهاش را دید که در ردیف اول نشستهاند. نفس عمیقی کشید.
اولین کلمات فرانکلین آرام و یواش بود؛ اما به خودش میگفت که باید ادامه دهد و موفق شد. فرانکلین آنقدر خوب بازی کرد که خودش هم باورش شد که واقعاً شاهزادۀ فندقشکن است.
نمایشِ زیبایی بود. در پایان، تماشاچیان ایستادند و آنها را تشویق کردند. فرانکلین و دوستانش چهار بار تعظیم کردند.
آن شب، فرانکلین بعد از خوردن کاکائویی داغ در کنار آتش، برنامۀ نمایش را در خاطراتش چسباند. چون شبی بود که میخواست همیشه به خاطر داشته باشد.
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)