کتاب قصه کودکانه فانتزی
هری پاتر و تالار اسرار
تصویرگر: مرجان نیک جاه
به نام خدای مهربان
تعطیلات تابستان فرارسیده بود. «هری پاتر» برای گذراندن تعطیلات از مدرسهی جادوگری به خانهی خالهاش بازگشت. ولی مجبور بود به خاطر رفتار بدی که با او داشتند، تمام روز را در خانه بماند و کار کند. آنها تمام کتابها و لوازم جادوگری هری را در انبار ریخته و درِ آن را قفل کرده بودند. ازنظر آنها حتی داشتن یک خویشاوند جادوگر ننگ به شمار میآمد.
هری هیچ شباهتی به سایر اعضای خانوادهاش نداشت. شوهرخالهاش مردی هیکلی، خالهاش زنی لاغراندام و پسرخالهاش، پسرکی چاق بود، درحالیکه هری ریزنقش و لاغر با چشمهای سبز درخشان و موهای مشکی پَرکلاغی نامرتب بود. او عینکی با شیشههای گرد داشت و روی پیشانیاش جای زخم کوچک و ظریفی به شکل صاعقه خودنمایی میکرد. همین زخم بود که هری را در بین جادوگران متمایز میکرد و تنها یادگار گذشتهی پررمزوراز او بود.
هری در یکسالگی بهطور اعجابانگیزی از نفرین «لرد سیاه» بزرگترین جادوگر تبهکار قرن، جان سالم به در برده بود. پدر و مادر هری در حملهی لرد سیاه جان باخته بودند؛ اما هری بهجز زخم صاعقه مانند روی پیشانیاش صدمهی دیگری ندیده بود.
هیچکس نمیدانست که لرد سیاه در همان لحظهای که نتوانست هری را بکشد، چرا تمام قدرتش را از دست داد. بعد از آن ماجرا، هری به خانوادهی خالهاش سپرده شد تا اینکه در سن یازدهسالگی نامهای از مدرسهی جادوگری هاگوارتز، دریافت کرد. تمام حقایق برایش روشن شد. او به آن مدرسه رفت. اکنون تعطیلات تابستان بود و او دوباره به نزد خالهاش بازگشته بود.
یک روز تابستان، خانوادهی خالهاش میهمان بسیار مهمی داشتند. آنها طبق معمول، هری را در اتاق زندانی کردند و به او گفتند بههیچوجه حق بیرون آمدن ازآنجا را ندارد.
هری میخواست روی تخت خوابش دراز بکشد که جن خانگی آشنایی را به نام «داربی» در اتاقش دید. داربی با اصرار زیاد از هری خواست که یک سال به مدرسهی جادوگری نرود. چون خطر بزرگی در کمین اوست. ولی هر چه اصرار کرد، هری قبول نکرد.
داربی شروع به سروصدا کرد و کیکی را که خالهی هری آماده کرده بود، برداشت و بر سر خانم میهمان انداخت و میهمانی به هم خورد.
بعد از مشاهدهی آن وضعیت توسط خالهاش، هری خود را برای شدیدترین تنبیهها آماده کرد. هری را در اتاقش زندانی کرده و در آن را قفل کردند. آن شب هوا مهتابی بود و هری با ناراحتی به خواب رفت.
هری به خواب عمیقی فرورفته بود که ناگهان با صدایی از خواب پرید و همکلاسیاش «رون» را پشت پنجرهی اتاقش دید. رون به هری رو کرد و گفت: «هر چه نامه نوشتم، جوابی از تو دریافت نکردم، بنابراین تصمیم گرفتیم همراه برادرانم با ماشین پرندهی پدرم به دنبالت بیاییم.»
آنها سپس طنابی از ماشین درآورده و یک سر آن را محکم به پنجرهی اتاق هری و سر دیگرش را به سپر ماشین بستند و شروع به کشیدن و شکستن پنجره کردند. از سروصدای آنها، خاله و شوهرخالهی هری بهسرعت خودشان را به اتاق او رساندند. هنگامیکه وارد اتاق شدند، هری بهسرعت بهطرف پنجرهی شکسته رفت و سپر ماشین را با دستانش گرفت. شوهرخالهی هری پای او را گرفت. ولی هرقدر تلاش کرد نتوانست هری را به داخل اتاق بکشد.
هری توانست با کمک رون و برادرانش ازآنجا برود. وقتی به خانهی رون رسیدند، او برای رون تعریف کرد که داربی تمام نامههایش را برداشته بود. هری توانست تمام تعطیلات را آنجا باشد و با رون و برادرانش بازی کند.
در آخرین شب تعطیلات، خانم ویزلی، مادر رون، به کمک سحر و افسون، شام مفصلی تدارک دید.
صبح روز بعد، بچهها لوازم مدرسهشان را آماده کردند و آقای ویزلی آنها را با ماشین پرندهی سحرآمیزش تا ایستگاه برد. هری سال گذشته نیز سوار قطار سریعالسیر هاگوارتز شده بود. تنها بخش دشوار آن، رفتن به سکوی حرکتی بود که افراد عادی آن را نمیدیدند. آنها میبایست از نردهی سختی که سکوی نه و ده را از هم جدا میکرد عبور کنند. همهی بچهها بهجز هری و رون از آن گذشتند. آنها فقط پنج دقیقه فرصت داشتند. ولی هر کاری کردند نتوانستند
فرصت تمام شد و قطار حرکت کرد. رون فکری کرد و گفت: «بهتر است با ماشین سحرآمیز پدرم که در پارکینگ است به مدرسهی هاگوارتز برویم.»
آنها بلافاصله به آنجا رفتند و با ماشین سحرآمیز به پرواز درآمدند. وقتی اتومبیل به هوا رفت، ازنظرها ناپدید شد. ولی کمی که حرکت کردند، اتومبیل دوباره با صدای زیادی پدیدار شد. آنها ناچار شدند برای آنکه دیده نشوند، بقیۀ راه را از بالای ابرها حرکت کنند. بالاخره به هر زحمتی بود به مدرسهی هاگوارتز رسیدند.
در هنگام فرود، ماشین با شدت به یک درخت برخورد کرد. آن درخت یک درخت جادویی به نام «بید کتک زن» بود. درخت با شاخههایش ضربههای هولناکی به ماشین میزد. ماشین کاملاً خراب شده بود. رون و هری از ماشین به بیرون پرتاب شدند و چوبدستی جادویی رون ترک برداشت. ناگهان اتومبیل به حرکت در آمد و با سرعت ازآنجا دور شد.
بچهها از محوطهی چمنِ جلوی مدرسه عبور کرده و وارد مدرسه شدند. آنها از پنجره، سرسرای بزرگ مدرسه را تماشا میکردند. شمعهای بیشماری روشن بود و تالار، درخشان شده بود. جمعیت زیادی دور میزها نشسته بودند. دانشآموزان سال اول، منتظر گروهبندی -که توسط کلاه سحرآمیز انجام میشد- بودند. آنها در یکی از چهار گروه مدرسه، یعنی گریفندور، هافلپاف، ریونکلا و یا اسلایترین قرار میگرفتند.
هری، رون، هرمیون و همهی برادران رون همگی در گروه گریفندور بودند. «جینی» خواهر کوچک رون که امسال اولین سال حضورش در هاگوارتز بود نیز در گروه گریفندور قرار گرفت.
پس از اینکه هری و رون وارد تالار مدرسه شدند، پروفسور دامبلدور که متوجه ورود آنها با ماشین پرنده شده بود، گفت: «هیچ کار خوبی نکردید. من حتماً به والدینتان گزارش خواهم داد. همچنین شما به درخت کهنسال بید کتک زن صدمه زدید و باید تنبیه شوید.»
کلاسهای درس شروع شده بود و امسال درس مهم دفاع در برابر جادوی سیاه را پروفسور «لاکهارت» همان جادوگری که نویسندهی کتابهای درسی بود، تدریس میکرد. او موهای طلایی و چشمانی آبیرنگ داشت و در کلاسهای درسیاش، بیشتر از وقایع شگفتانگیزی که با آنها روبرو شده بود تعریف میکرد.
در کلاس درس گیاهشناسی، استاد آن، روش پرورش «مِهرگیاه» و تعویض گلدانهای آن را آموزش داد. مهرگیاه گیاهی بود با برگهای سبز و ارغوانی و ریشهی آن یک نوزاد لجوج و جیغجیغو بود. این گیاه پادزهر بسیاری از جادوهای خطرناک بود.
در بین بچههای سال اول، دانشآموزی به نام «کالین» علاقهی زیادی به هری پاتر داشت و در تمام زنگهای تفریح، سایه به سایهی هری میآمد و از او امضا میگرفت یا عکس میانداخت.
یک روز بعد از کلاس تاریخ جادوگری، خانم ناظم، هری و رون را صدا کرد و گفت: «به خاطر آسیب رساندن به درخت بید، هری باید به لاکهارت در پاسخ دادن به نامههایش کمک کند و رون هم باید در تمیز کردن مدالها و نشانهای مدرسه به مستخدم کمک کند.»
هری به اتاق پروفسور لاکهارت رفت. او مشغول کارش بود که ناگهان صدایی را شنید که میگفت: «بیا جلو، نزدیک شو، میخواهم تو را تکهتکه کنم.»
هری با وحشت از لاکهارت پرسید: «صدا را شنیدید؟» ولی لاکهارت گفت که اصلاً صدایی نشنیده است.
پاسی از شب گذشته بود که کار هری تمام شد. پاییز بود و هوا سرد و مرطوب. هری در راهرو میرفت که ناگهان روح «نیک سربریده» شبح برج گریفندور را دید. نیک از هری دعوت کرد که امشب در جشن هالوین و همچنین پانصدمین سالگرد مرگش شرکت کند.
آن شب هری لباسهایش را عوض کرد و از رون و هرمیون نیز دعوت کرد که همراه او به جشن نیکِ سربریده بروند. راهرویی که به محل جشن نیک سربریده میرسید، با شمعهای فراوان چراغانی شده و فضای خیلی سردی ایجاد شده بود. نیک باحالتی غمگین جلوی در ایستاده بود و به همه خوشآمد میگفت و از ارواح، با خوراک قلوه و جگر گندیده پذیرایی میکردند. «بدعنق» روح مزاحم مدرسه هم در این جشن شرکت کرده بود و مدام شیطنت میکرد.
پس از چند ساعت، بچهها تصمیم گرفتند که بروند و از جشن خارج شدند.
بچهها در حال عبور از راهرو بودند که هری دوباره آن صدای وحشتناک را شنید که میگفت: «میکشمت، میکشمت.»
هری از بچهها پرسید: «شما هم صدایی شنیدید؟» ولی آنها گفتند: «ما چیزی نشنیدیم.»
بچهها به سمت درِ خروجی حرکت کردند که ناگهان متوجه شدند، روی دیوار انتهای راهرو نوشتهشده: «تالار اسرار باز شده است، دشمنان نواده، گوشبهزنگ باشید!» در کنار دیوار، آب زیادی روی زمین ریخته شده بود و گربهی مستخدم مدرسه، با چشمانی باز و بدنی سفت مثل سنگ، از دمش آویزان بود.
در همان هنگام، جشن هالوین در مدرسه نیز پایان یافت و بچهها از محل تالار خارج شدند. مستخدم مدرسه معتقد بود چون هری آنجا بوده، نوشتهی روی دیوار و طلسم شدن گربه کار اوست و همچنین میگفت که هری باید مجازات شود. پروفسور دامبلدور مدیر مدرسه از بچهها خواست متفرق شوند و گفت: «بعداً دربارهی این مسئله تصمیمگیری میشود.»
در کلاس درس تاریخِ جادوگری که توسط پروفسور مک گونگال، تدریس میشد، هرمیون از استاد در مورد تالار اسرار سؤال کرد. استاد در پاسخ گفت: «مدرسهی هاگوارتز در حدود هزار سال پیش توسط چهار جادوگر برجسته به نامهای «گریفندور، هافلپاف، ریونکلا و اسلایترین» تأسیس شد. اسلایترین معتقد بود باید فقط فرزندان جادوگرانی که اصالت دارند، در این مدرسه درس بخواند و بعد از مدتی اختلافنظر بالا گرفت و اسلایترین از مدرسه رفت.»
او ادامه داد: «طبق این افسانه، اسلایترین یک مکان مخفی در این قلعه ساخت که بهجز نوادهی حقیقی او کسی نمیتواند وارد آنجا بشود و اوست که میتواند درِ تالار را باز و موجود وحشتانگیز درون آن را آزاد کند و به کمک او مدرسه را از وجود تمام کسانی که لایق آموزش نیستند. پاک کند.»
بعد از کلاس درس، مالفوی، دانشآموز بدذاتی که خیلی از هری و دوستانش متنفر بود، به هرمیون رو کرد و گفت: «چون تو اصالت نداری، بعداً نوبت تو است که کشته شوی.»
هری خیلی ناراحت شد و با مالفوی جروبحث کرد و سپس همگی ازآنجا دور شدند. هرمیون گفت؛ «شاید نوادهی اسلایترین، مالفوی است و او است که این کارهای وحشتناک را انجام میدهد و درِ تالار را باز کرده است.» او ادامه داد: «ما میتوانیم معجون تغییر شکل درست کنیم، خودمان را به شکل دوستان مالفوی درآوریم و حقیقت را از او بپرسیم.»
بچهها مواد اولیهی لازم را تهیه کردند و قرار شد در دستشویی دخترانهای که روح دختر گریان در آنجا بود، درستش کنند. چون هیچکس به آنجا نمیرفت و خلوت بود.
در کلاس، پروفسور لاکهارت آموزش دوئل میداد. او به بچهها میگفت که دوبهدو روبروی هم بایستند و سپس با چوبدستیهایشان افسون کنند. سپس از هری و مالفوی، خواست که باهم دوئل کنند. هنگامیکه مالفوی چوبدستیاش را تکان داد، به زمین افتاد و ناگهان تبدیل به یک مار وحشتناک شد. مار به سمت جاستین، یکی از دانشآموزان حمله کرد. هری به زبان مارها فریاد زد: «ولش کن!» مار بیحرکت ایستاد و استاد با چوبدستیاش مار را به دود تبدیل کرد.
بچهها تعجب کرده بودند که چطور هری با مار صحبت کرد. چون زبان مارها یک جادوی سیاه بود. حالا دیگر خیلی از بچهها فکر میکردند هری پاتر نوادهی اسلایترین است و اوست که کارهای وحشتناک را انجام میدهد.
فردای آن روز، مسابقهی فوتبال کوییدیچ بین تیمهای گریفندور و اسلایترین بود. پدرِ مالفوی با خرید بهترین جاروهای پرواز برای گروه اسلایترین، اجازه گرفته بود تا مالفوی در گروه اسلایترین بازی کند.
مسابقه شروع شد و با هیجان زیادی دنبال میشد که ناگهان یکی از توپها مانند اینکه طلسم شده باشد، بهسرعت، هری را تعقیب کرد. هری با دقت و سرعت زیاد از آن فرار میکرد. هنگامیکه هری گوی زرین را گرفت، ناگهان توپِ طلسم شده به او برخورد کرد. هری به زمین افتاد و دستش شکست. ولی چون توپ طلایی را گرفته بود، گروه گریفندور پیروز شد.
هری به زمین افتاده بود و بهشدت احساس ناراحتی میکرد که پروفسور لاکهارت گفت: «الآن با یک جادو دستت را صحیح و سالم میکنم.» ولی جادوی لاکهارت اشتباه عمل کرد و استخوانهای دست هری نرم و دستهایش مانند یک تکه لاستیک شد. هاگرید بهسرعت هری را به بیمارستان برد.
هنگامیکه او در بیمارستان، تحت درمان بود، ناگهان یکی از بچهها که همان کالین بود را به بیمارستان آوردند. او درحالیکه دوربین، جلوی چشمانش بود، مثل سنگ، سفت و خشکش زده بود. ترس و وحشت زیادی در مدرسه ایجاد شد.
استاد گیاهشناسی مشغول پرورش مهرگیاه بود تا به کمک آن معجونی درست کند که کالین و گربهی مستخدم را دوباره زنده کند.
در حیاط مدرسه بچهها هاگرید را دیدند که خروس بیجانی در دستش بود. او گفت این دومین خروسی است که در این هفته کشته شده است.
هری از هاگرید خداحافظی کرد تا کتابهایش را بردارد و به کلاس برود. در راهرو با سرعت میرفت که دید جاستین با چشمان باز خشکش زده و نیک سربریده هم خاکستریرنگ شده است و تعداد زیادی عنکبوت از آن محل با سرعت دور میشوند. هری قلبش بهشدت میتپید. یکمرتبه «بدعنق» روح سرگردان مدرسه فریاد زد: «حمله، حمله، یک حملهی دیگر سرزده، هیچکس امنیت ندارد.» سپس همهی دانشآموزان جمع شدند. خانم مک گونگال آمد و بچهها را متفرق کرد.
تعطیلات فرارسیده بود. بیشتر بچهها به تعطیلات رفته بودند. ولی هری، رون و هرمیون تصمیم داشتند که در مدرسه بمانند و با استفاده از موی دوستان مالفوی و مواد دیگر، معجون تغییر شکل درست بکنند. حالا تقریباً معجون آماده شده بود. آنها به دوستان مالفوی کیکی که در آن شربت خوابآور ریخته شده بود، دادند و وقتیکه به خواب رفتند، آنها را در کمد مخفی کردند، سپس معجونی را که تهیه کرده بودند، خوردند. هری و رون تغییر شکل دادند ولی هرمیون که اشتباهاً در معجونش موی گربه افتاده بود به گربه تغییر شکل داد. او خیلی ناراحت بود، هری و رون تصمیم گرفتند به سراغ مالفوی بروند و هرمیون نیز برای مداوا به درمانگاه برود.
هری و رون بعد از تغییر شکل، وارد گروه اسلایترین شدند و سؤالهای زیادی از مالفوی پرسیدند و متوجه شدند که اینها کار مالفوی نیست. ولی مالفوی گفت که از پدرش شنیده که تالار اسرار اولین بار ۵۰ سال پیش باز شده است.
هری و رون هنگامیکه از پیش مالفوی برمیگشتند صدای گریهای شنیدند. صدا از طرف دستشویی میآمد، روح دختر گریان بود که بهشدت گریه میکرد.
هری سؤال کرد: «چرا گریه میکنی؟»
دختر گریان گفت: «من اینجا نشسته بودم که یکدفعه این کتابچه به طرفم پرتاب شد و درست از بالای سرم به آنجا افتاد، همهی نوشتههایش شسته شده است.»
هری کتابچه را برداشت و متوجه شد که دفترچهی خاطرات است. تاریخ کمرنگ روی آن نشان میداد که چندین سال از عمر آن میگذرد و متعلق به شخصی به نام «تام ریول» است. ولی تمام صفحات آن سفید بود. هری آن را به هرمیون نشان داد. هرمیون گفت: «این دفترچه متعلق به ۵۰ سال پیش است و تام ریول ۵۰ سال پیش جایزه گرفته و مدال آن در مدرسه است. همچنین تالار، ۵۰ سال پیش برای اولین بار باز شده است، احتمالاً تام ریول به خاطر دستگیر کردن نوادهی اسلایترین جایزه گرفته و ممکن است همهی اسرار توی این دفترچه نوشته شده باشد.»
روزها سپری میشد و هری هر کاری میکرد از دفترچه چیزی سر درنمیآورد. یکشب هنگام خواب، هری قلمش را درآورد و یک قطره جوهر روی دفترچه انداخت. بلافاصله جوهر ناپدید شد. هری شگفتزده شد و دوباره با قلم توی دفترچه نوشت: «اسم من هری پاتر است.» حروف ناپدید شد و سپس نوشته شد: «سلام هری پاتر، اسم من تام ریول است…»
«… هنگامیکه من سال پنجم بودم، تالار اسرار باز شد و هیولای تالار به چند نفر حمله کرد و آخرسر یک نفر را کشت. من کسی که تالار اسرار را باز کرده بود، دستگیر کردم. او از مدرسه اخراج شد و مدیر مدرسه گفت: «از این مسئله با کسی صحبت نکنم.» و اینطور اعلام کرد که آن دختر در یک حادثه کشته شده است؛ اما من میدانستم این اتفاق دوباره تکرار میشود. هیولا زنده بود و کسی که قدرت آزاد کردن آن هیولا را داشت، زندانی نشده بود.»
سپس صفحات دفترچه بهسرعت ورق خورد و یکی از صفحات فصل بهار باز شد. همهچیز جلوی چشم هری تیره شد و ناگهان او احساس کرد که به درون دفترچه کشیده میشود. پس از لحظهای دوباره همهچیز شفاف و روشن شد و هری خودش را در اتاق دامبلدور مدیر مدرسه دید. ولی مدیر مدرسه شخص دیگری بود. او دید که تام ریول، هاگرید را دستگیر کرده و به مدیر مدرسه معرفی میکند. ناگهان هری هوشیار شد و دید که در رختخوابش نشسته و خیس عرق است. هری میدانست که هاگرید علاقهی زیادی به حیوانات جادویی دارد. ولی نمیتوانست باور کند که او این کارها را کرده باشد.
هفتهها میگذشت و ترس و وحشت زیادی در بین دانشآموزان مدرسه ایجاد شده بود. بچهها اجازه نداشتند بهجز مواقع کلاس از خوابگاه خارج شوند و مقررات شدیدی حاکم بود تا اینکه از وزارت جادوگری حکم دستگیری هاگرید صادر شد.
هری و رون به کلیهی هاگرید رفتند. ناگهان از پنجره دیدند که چند نفر به سمت کلبه میآیند. آن دو بلافاصله زیر شنل سحرآمیز مخفی شدند. آن مردها از وزارت جادوگری برای دستگیری هاگرید آمده بودند.
هاگرید به هری گفت: «اگر دنبال سرنخی هستید، عنکبوتها راهنمای خوبی هستند، آنها را تعقیب کنید.»
سپس مأموران، هاگرید را با خود بردند. همچنین دامبلدور نیز موقتاً از کار برکنار شد.
هری تصمیم گرفت عنکبوتها را دنبال کند تا سرنخی پیدا کند. هری و رون به حیاط رفتند و دیدند که عنکبوتها بهطرف جنگل ممنوعه میروند. بچهها به دنبال آنها رفتند.
هنگامیکه در جنگل میرفتند، عنکبوتهای غولآسا و پشمالویی را دیدند. عنکبوتهای غولآسا هری و رون را به وسط جنگل به نزد عنکبوت پیری به نام «آراگوگ» بردند.
هری به عنکبوت پیر گفت: «هاگرید توی دردسر افتاده و ما به همین خاطر به اینجا آمدهایم.»
آراگوگ گفت: «هاگرید دوست من است. او مرا بزرگ کرد و در کمد خودش نگه داشت؛ اما تام ریول فکر میکرد من همان هیولای تالار اسرار هستم و کشتن آن دختر در دستشویی را به گردن من انداخت و هاگرید از مدرسه اخراج شد.»
او ادامه داد: «پس از اخراج هاگرید، من تا به امروز در جنگل زندگی کردهام و موجودی که در تالار اسرار زندگی میکند، یک «باسیلیسک» است که عنکبوتها خیلی از آن میترسند.»
هری اجازه خواست که برود. ولی عنکبوت پیر گفت: «شما طعمهی فرزندان من هستید.»
سپس عنکبوتها به سمت هری و رون حملهور شدند. در این هنگام ماشین سحرآمیز رون که در جنگل بود، به سمت بچهها آمد و آنها بلافاصله سوار آن شدند و با سرعت ازآنجا دور شدند. حالا هری فهمیده بود دختری که ۵۰ سال پیش کشته شده است، روح دختر گریان است و میبایست از او سؤال کند که چطور کشته شده است.
بچهها آن شب شنیدند که به هرمیون هم حمله شده و او را به درمانگاه بردهاند. آنها برای عیادت به درمانگاه رفتند. هرمیون نیز خشکش زده بود. هری دقت کرد و دید در دست هرمیون تکهای کاغذ است. آهسته کاغذ را از دست او بیرون آورد. در کاغذ نوشته بود: «از همهی درندگان، ترسناکتر، سلطان افعیهاست که یک باسیلیسک است. روش کشتن این مار بسیار حیرتانگیز است، زیرا نیش زهرآلود و مهلکش، نگاه این جانور مرگبار است و همهی کسانی که مستقیم در چشمهای این مار نگاه کنند، با مرگ آنی مواجه خواهند شد. عنکبوتها هم از آن میگریزند. تنها چیزی که این مار را فراری میدهد بانگ خروس است.»
در پایین، یک کلمهی دیگر با خط هرمیون نوشته شده بود: «مجرای فاضلاب»
هری متوجه شد که هیولا یک مار است. چون او فقط صدای مارها را بلد بود و آن مار با نگاهش افراد را میکشت اما چون مستقیم به هیچکس نگاه نکرده بود، هیچکدام نمرده بودند. کالین از دوربین نگاه کرده بود، گربه از داخل آب، هرمیون نیز از توی آیینه او را دیده بود.
در همین زمان خبر آوردند که هیولا، جینی، خواهر رون را دزدیده و برده است تا او را بکشد. بچهها پیش لاکهارت رفتند تا او را با خود ببرند؛ اما لاکهارت بهشدت ترسیده بود و قصد داشت فرار کند. ولی بچهها بازور او را با خودشان بردند. آنها به دستشوییای رفتند که دختر گریان در آنجا بود. از او سؤال کردند «چطور کشته شدی؟»
روح دختر گریان گفت: «هنگامیکه به دستشویی آمدم، ناگهان دو چشم زرد دیدم و بلافاصله مُردم و دیگر چیزی یادم نیست.»
هری پرسید: «آن را کجا دیدی؟»
روح دختر گریان به گوشهی دستشویی اشاره کرد. شیر آبی آنجا بود که خراب بود. هری به زبان مارها گفت که شیر باز شود. شیر باز شد و نور سفید خیرهکنندهای از آن خارج و مجرای بزرگی که درواقع تالار اسرار بود باز شد هری، رون و لاکهارت به درون آن رفتند و بهسرعت کیلومترها پایین رفتند.
لاکهارت که تصمیم داشت فرار کند، چوبدستی رون را از دستش گرفت و افسون کرد. ولی چون چوبدستی رون ترک داشت، افسون درست عمل نکرد و سقف دیوار فروریخت. رون و لاکهارت در یکسو و هری در سوی دیگر مجرا قرار گرفتند.
هری به رون گفت: «شما شروع کنید به باز کردن مجرا و من خودم بهتنهایی میروم.»
او پیش رفت تا به یک دالان بزرگ رسید. یک مجسمهی جادوگر در آنجا بود و در زیر پای آن، «جینی» به خواب رفته بود. دفترچهی خاطرات نیز در کنارش افتاده بود.
هری سعی کرد که جینی را ازآنجا بیرون ببرد که یکمرتبه تام ریوال را دید.
تام ریول گفت: «تمام وقایع را من توسط جینی انجام دادهام و او را به تسلط و ارادهی خودم درآوردم تا آن کارها را انجام دهم من توسط دفترچه با جینی ارتباط داشتم، هنگامیکه او متوجه موضوع شد دفترچه را بیرون انداخت که تو پیدایش کر دی. وقتی جینی متوجه شد تو دفترچه را پیدا کردهای از ترس اینکه بفهمی آن کارها توسط او انجام شده است، دفترچه را از تو سرقت کرد. همچنین من بودم که برای هاگرید پاپوش درست کردم. در حقیقت من لرد سیاه هستم و به این وسیله سعی داشتم تو را به اینجا بکشانم تا تو را بکشم.»
بعد به هری رو کرد و گفت: «خودت را آمادهی مردن بکن.» و از افعی خواست که به هری حمله کند.
در همین لحظه ققنوس، مرغ دامبلدور، به کمک هری آمد و به مار افعی حمله کرد، چشمان او را کور کرد و کیسهای را در جلوی پای هری انداخت. درون کیسه، شمشیری نقرهای بود. هری شمشیر را برداشت، به افعی حمله کرد و ضربهی محکمی به سر افعی زد. ولی در همان لحظه افعی به بازوی هری نیش زد. نیش مار کَنده شد و به بازوی او فرورفت. هری درحالیکه درد میکشید نیش را خارج کرد و بلافاصله در لای دفترچه فروکرد. یکمرتبه صدای جیغ گوشخراشی بلند شد و تام ریول ناپدید شد.
ققنوس با اشکهایش زخم هری را مداوا کرد.
هری جینی را برداشت و به سمت در خروجی حرکت کردند. رون نیز مجرا را باز کرده بود. همگی به سمت مدرسه به راه افتادند. وقتی به مدرسه رسیدند، همه آنجا بودند. هری تمام وقایع را تعریف کرد.
امسال نیز گروه گریفندور در مدرسه رتبهی اول را به دست آورد.
امتحانات مدرسه پایین یافته بود و هری نیز میبایست به خانهاش بازگردد.