غول در جنگل
نگارش، بازخوانی، بهینه سازی تصاویر و تنظيم آنلاين: آرشیو قصه و داستان ايپابفا
به نام خدا
یک روز صبح، یک سنجاب کوچک از پنجره خانهاش که سوراخی در یک درخت بود، به بیرون نگاه کرد. او دید که برف میبارد. زمستان فرا رسیده بود. او از اینکه میدید خانهاش گرم و پاک و پاکیزه است بسیار شاد بود، چون میدانست که زمستانها هوا بسیار سرد میشود.
در سرتاسر زمستان همه جانوران در خانه خود میمانند. آنها همهاش در خواب هستند و گاهبهگاه بیدار میشوند تا از چیزهایی که در تابستان انبار کردهاند، بخورند. بیشتر آنها بهاندازهای که در زمستان گرسنه نمانند، میوه گردویی و میوه خشک دارند.
یک روز، سنجاب از خانهاش در آمد تا کمی خوراکی برای خرگوش خانم که خواربار کم آورده بود، ببرد.
خرگوش خانم گفت: «سنجاب، از شما بسیار سپاسگزارم! بیا بنشین یک چای بخور تا یک خبر مهم به شما بگویم.»
سنجاب پرسید: «چه خبری؟»
خرگوش جواب داد: «دیروز بچههایم به من گفتند که امسال در جنگل یک غول هست. این یک جانور بسیار بزرگ و سفید است. ما نمیدانیم که او کی یکی از ما را میگیرد. همین حالا در جنگل ایستاده است.»
تمام جانوران جنگل نگران و پریشان بودند. دو تا بچه گوزن به سنجاب و خرگوش خانم گفتند: «ما هماکنون از آنجا میآییم و بهراستیکه ترسیدیم. این جانور سفید باکسی حرف نمیزند. او همان جور در آنجا مثل یک نگهبان ایستاده. بدو برویم به خانه. ما هرگز نمیتوانیم از کار او سر دربیاوریم!»
بااینکه سنجاب زیاد هم دلیر و بیباک نبود اما بسیار کنجکاو بود و میخواست آن غول را ببیند. او بر آن شد که به آنجا برود و غول را از نزدیک نگاه کند. سنجاب چنان بهآرامی و بااحتیاط از روی برفها سینهخیز میرفت که آن همسایه رازگونه (مرموز) و تازه او را نبیند.
سنجاب ناگهان غول را دید. او بسیار ساکت و آرام ایستاده بود. او یک بینی بزرگ و سرخ داشت، یک شالگردن و دوتا دستکش هم پوشیده بود. سنجاب کوچک با خود گفت: «فکر میکنم که آن شالگردن و دستکشها او را گرم نگه میدارند. آن جاروی دستهدار هم اسلحه او هست. او میخواهد ما را بکشد!» راستی راستی که سنجاب کوچک بسیار ترسیده بود.
سنجاب دوید و رفت توی خانه خودش در سوراخ درخت تا آن غول نتواند او را بگیرد. او یک خانواده از پرندگان را دید که دم خانه او روی زمین نشستهاند. به آنها گفت: «بیایید بالا پیش من! من میخواهم با شما گفتوگو کنم.»
پرندهها پریدند و رفتند روی درخت. سنجاب از آنها پرسید: «شما آن غول هولناک را دیدهاید؟» پرندگان پاسخ دادند: «آری، ما او را دیدهایم. هیچکس او را نمیشناسد و نمیداند که او از کجا آمده است. شاید جغد بتواند به ما در شناسایی او کمک کند. ما هنوز با او حرفی نزدهایم.»
سنجاب گفت: «من امشب میروم آقای جغد را ببینم.» همینکه شب شد و تاریکی همهجا را فراگرفت، سنجاب دواندوان از میان جنگل رفت به درخت جغد. سنجاب یقین داشت که جغد میتواند به حیوانات جنگل بگوید که با آن غول چه بکنند. آقای جغد داستان سنجاب را گوش کرد و با او رفت تا غول را ببیند.
جغد پسازآن که از نزدیک غول را دید، خندید و گفت: «شما نگران نباشید. این غول یک آدمبرفی است که بچههای کشاورزان درست کردهاند. او با این هیکل گنده به کسی آزار نمیرساند. همینکه خورشید دربیاید او بهزودی زود آب میشود!»
سنجاب به دو رفت تا به دوستان خود بگوید که آقای جغد چه گفته است.
چند روز بعد همینکه خورشید با درخشندگی تابیدن گرفت، آن آدمبرفی آب شد. بهزودی آن شالگردن، دستکشها و کلاه روی زمین پخشوپلا شدند. خرگوش کوچولو دید که بینی او یک هویج است و آنگاه هویج را خورد!
سنجاب گفت: «سرانجام، معلوم شد که ما بیخودی ترسیدیم!»
چند ساعت بعد تنها آن لباسهایی که بچهها به آدمبرفی پوشانده بودند و آن جاروی دستهدار که در دستش بود در آنجا افتاده بود. همه حیوانات از پرنده و چرنده رفتند به خانه خود.
سنجاب دوید رفت به خانه خود در میان آن درخت و روی شاخهای نشست و شادمانه به یک پروانه درحال پرواز دست تکان داد و گفت: «من بسیار شادم که در دنیای ما غول راستینه (واقعی) نیست.»
پایان
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)
داستان بسیار زیبا ، آموزنده و با بن مایه درخور کودکان بود با واژگانی بر گرفته از زبان شیرین پارسی، براستی درخور توجه و شایسته ستایش و سپاس.