کتاب قصه کودکانه مذهبی
عُزیر پیامبر و الاغ او
انسان با مرگ از بین نمیرود.
تصویرگر: فرشته اركيا
رنگآمیزی: زهرا سمواتی
به نام خدای مهربان
برخی از حیوانات به خاطر آنکه با رویدادهای زندگی پیامبران و اولیای خدا نزدیک بوده و یا ارتباط داشتهاند دارای سرگذشت شگفتانگیزی بودهاند، مانند شتر صالح پیامبر، الاغ عُزیر و…
حُضرت عُزیر که از پیامبران الهی بود، برای انجام مسافرتی الاغی خرید و برای دیدن برادرش بهسوی شهر انطاکیه (شهری در نزدیکی دریای مدیترانه و در جنوب کشور ترکیه) حرکت کرد. روزها درحرکت بود و هرچه به خانهی برادرش نزدیکتر میشد، بیشتر احساس شادمانی و خوشحالی میکرد؛ زیرا او را خیلی دوست داشت و آنها آنقدر شبیه هم بودند که مردم خیلی وقتها او را با برادرش اشتباه میگرفتند.
عُزیر پیامبر با وقار و سکوت به اطراف نگاه میکرد و الاغ، با نیرومندی راه میپیمود؛ حیوان بااینکه ساعتها راه رفته بود، ولی هنوز با سرعت حرکت میکرد. گویا خستگی در او اثری نداشت. پیامبر، خداوند را سپاس گفت و الاغ به علامت همراهی با او، سرش را تکان داد.
پیامبر به پای تپهای رسید که در پشت آن خانهی برادرش قرار داشت، برای اینکه به حیوان استراحتی داده باشد و سربالایی تپه آن را اذیت نکند، پیاده شد، افسارش را به دست گرفت و راه افتاد. باد خنکی میوزید و آفتاب در میان آسمان میدرخشید. تابستان از راه رسیده بود و زمینها سرسبز و درختان، پر میوه بودند. درختانی را بر فراز تپهای در دوردست دید. به یاد خاطرات و صحبتهای خود با برادرش در زیر آن درختان افتاد. به بالای تپه رسید. خانهی برادرش درحالیکه از دودکش آن دودی برمیخاست، نمایان شد.
نزدیک منزل، الاغش را به درختی بست و در خانه را کوبید. برادرش (عزره) در را باز کرد. همینکه چشمش به عُزیر افتاد از خوشحالی بهجای سلام کردن، فریادی کشید و یکدیگر را در آغوش گرفتند؛ و بعد از سلام و احوالپرسی به او گفت: «چقدر از دیدنت خوشحالم. بیا داخل و استراحت کن؛ چرا منتظر ایستادهای؟»
عزیر بله گفت: «الاغم را کجا ببندم؟»
عزره پرسید: «کجاست؟»
عزیر به پاسخ داد: «آنجا کنار مزرعه ایستاده و از جوی، آب میخورد.»
عزره گفت: «بگذار همانجا بماند، هیچ مشکلی پیش نخواهد آمد.»
عزیر داخل خانه شد. کودکان برادرش بهسوی او دویدند و خود را در بغل عمویشان انداختند. عزیر تکتک آنان را بوسید و احوالشان را پرسید و بعد همراه خانوادهی برادرش غذا خورد، استراحت نمود و گفتگو کردند.
سپس با راهنمایی فرزند برادرش، الاغ را به اسطبل برد و برایش کاه ریخت و آن را نوازش کرد.
صبح روز بعد عُزیر با برادر و خانوادهاش خداحافظی کرد. عزره گفت: «خوب بود امروز هم پیش ما میماندی.»
عزیر عذرخواهی کرد و گفت: «خیلی خوش گذشت، ولی بیش از این نمیتوانم در کنار شما بمانم.»
سپس سوار الاغ شد و حرکت کرد و در پیچ جاده از چشمان آنان پنهان گشت. نگاهش به خورجین الاغ افتاد، دید برای یک روز راهپیمایی، چقدر غذا برایش گذاشتهاند: کوزهای شیر، زنبیلی پر از انجير و مقداری نان. خداوند را سپاس گفت از اینکه چنین برادر مؤمن و مهربانی دارد.
بعد از چند ساعت به خرابههای دهی رسید که متروک گشته بود و هیچکس در آن زندگی نمیکرد. چنان ساکت و غمانگیز بود که گویی صدها سال کسی ازآنجا عبور نکرده است. به سقفهایی که فروریخته و دیوارهایی که براثر گذشت زمان ترک برداشته و شکسته بودند، چشم دوخت. سپس با عبور از کنار قبرستان ده، قبرهایی با نشانههای پراکنده دید که بعضی از آنها با سنگهای گرانقیمت علامتگذاری شده بودند. گذشت روزگار را در شکستگی سنگها و علفهای سبز شده در میان آنها، میشد دید.
با خود گفت: «آری، این دنیایی است که مردم به خاطر آن با یکدیگر ستیز میکنند. چه بسیار افرادی که زیر این سقفها با آرزوهای فراوان میزیستند و اکنون با آرزوهایشان در گور خوابیدهاند.»
خرابههای ده را میدید و پند میگرفت و میگذشت. با خود اندیشید: «بهراستی اینان باید روزی به همراه دیگر مردم از قبرها برانگیخته شوند و زنده گردند؟ چگونه هنگامیکه ما میمیریم، مانند گیاهان که سبز میشوند، از خاک سر بر خواهیم آورد؟»
همینطور که این سخنان را با خود زمزمه میکرد از ده خارج گشت. در کنار چشمهای از الاغش پیاده شد و آن را به درختی بست. سفرهی خود را گشود و ظرف شیر، زنبیل انجیر و نان را روی آن قرار داد.
نگاهی به الاغش کرد که آیا آن هم غذایی برای خوردن دارد. دید یونجههای خودروی کنار چشمه را با اشتهای زیاد میخورد. خیالش از بابت الاغ راحت شد.
با دست لقمهای نان جدا کرد و داخل شیر فروبرد. آنگاه به سمت خرابههای ده متروک نگاه کرد و گفت: «چگونه پروردگار متعال این مردگان و استخوانهای پوسیده را زنده خواهد ساخت؟»
لقمهی خود را به سمت دهان برد تا آن را بخورد. ولی از دستش افتاد. بهفرمان خداوند متعال عُزیر همان لحظه جان داد و مُرد.
صدسال گذشت. غزير و الاغش در همانجا مردند و پوسیدند. آفتاب، باد و باران استخوانهای پوسیدهی او و مرکبش را پراکنده ساخت؛ ولی به فرمان خداوند غذای او دستنخورده باقی ماند و حتی فاسد نشد. لقمهی او در کنار سفره، آمادهی خوردن بود.
پس از صدسال، خداوند فرمان داد تا عُزیر زنده گردد. ذرات استخوانها و اعضای بدن او از اطراف جمع شدند و به یکدیگر پیوستند. بدنش کامل شد و روح عُزیر به کالبدش برگشت و او چشم گشود.
خداوند به او وحی فرمود: «ای عزیر، چند وقت است که در اینجا توقف کردهای؟»
عزیر به خورشید نگاه کرد که در حال غروب کردن بود. پاسخ داد: «یک روز یا چندساعتی است که در این مکان استراحت کردهام.»
پروردگار به او وحی فرمود: «بلکه صدسال است که در اینجا ماندهای! به غذا و نوشیدنی خویش بنگر که فاسد نگردیده است. اینک به الاغ خود نگاه کن که چگونه ذرات استخوانهایش به با یکدیگر میپیوندند، سپس گوشت و پوست را بر استخوانها میپوشانیم.»
در مقابل چشمان حیرتزدهی عُزیر، فرمان خداوند اجرا شد و الاغ او زنده گشت. عُزیر از گفتهی خود توبه نمود و گفت: «خداوندا، اکنون دانستم که بر هر کاری توانا هستی.»
سپس مقداری غذا خورد و با شتاب بهسوی خانهی برادرش بازگشت. همهچیز تغییر کرده بود. خانهی برادرش نیز بزرگتر و قدیمی شده بود. هنگامیکه در را کوبید، پیرمرد فرتوتی در را باز کرد. عزره برادرش را نشناخت. او را به داخل خانه دعوت کرد. هنگامیکه عُزیر ماجرای خویش را تعریف میکرد، عزره از خوشحالی و شگفتی میگریست.
عزره گفت: «پس از این که تو رفتی، دیگر هیچ خبری از تو نیافتیم. خدا میداند که در این صدسال از دوری تو چه بر سر من آمده است.»
هر دو از خانه خارج شدند؛ عُزیر باقیماندهی انجیرها و کوزهی شیر را به برادرش نشان داد و گفت: «برادر جان، ببین! خداوند چگونه غذایی را که آن روز به من دادید، سالم نگهداشته و الاغ مرا نیز زنده کرده است.»
خداوند داستان او را در قرآن آیهی ۲۵۹ بقره، چنین بیان فرموده است:
أَوْ كَالَّذِي مَرَّ عَلَىٰ قَرْيَةٍ وَهِيَ خَاوِيَةٌ عَلَىٰ عُرُوشِهَا قَالَ أَنَّىٰ يُحْيِي هَٰذِهِ اللَّهُ بَعْدَ مَوْتِهَا ۖ فَأَمَاتَهُ اللَّهُ مِائَةَ عَامٍ ثُمَّ بَعَثَهُ ۖ قَالَ كَمْ لَبِثْتَ ۖ قَالَ لَبِثْتُ يَوْمًا أَوْ بَعْضَ يَوْمٍ ۖ قَالَ بَلْ لَبِثْتَ مِائَةَ عَامٍ فَانْظُرْ إِلَىٰ طَعَامِكَ وَشَرَابِكَ لَمْ يَتَسَنَّهْ ۖ وَانْظُرْ إِلَىٰ حِمَارِكَ وَلِنَجْعَلَكَ آيَةً لِلنَّاسِ ۖ وَانْظُرْ إِلَى الْعِظَامِ كَيْفَ نُنْشِزُهَا ثُمَّ نَكْسُوهَا لَحْمًا ۚ فَلَمَّا تَبَيَّنَ لَهُ قَالَ أَعْلَمُ أَنَّ اللَّهَ عَلَىٰ كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ
(يا مانند آنکس كه به دهى رسيد. دهى كه سقفهای بناهايش فروريخته بود. گفت: از كجا خدا اين مردگان را زنده كند؟ خدا او را به مدت صدسال ميراند. آنگاه زندهاش كرد؛ و گفت: چه مدت در اينجا بودهاى؟ گفت: يك روز يا قسمتى از روز. گفت: نه، صدسال است كه در اينجا بودهاى. به طعام و آبت بنگر كه تغيير نكرده است و به خرت بنگر، مىخواهيم تو را براى مردمان عبرتى گردانيم، بنگر كه استخوانها را چگونه به هم مىپيونديم و گوشت بر آن مىپوشانيم. چون قدرت خدا بر او آشكار شد، گفت: مىدانم كه خدا بر هر كارى تواناست.) (ترجمهی آیتی)
____________________
منبع: محمد بن جریر طبری شیعی، دلائل الامامه، ص ۲۳۸.