کتاب قصه کودکانه
عمو نوروز و حاجیفیروز
داستان تحویل سال نو
*********
متن این قصه به صورت آهنگین سروده شده. شما روش خواندن این قصه آهنگین را بلدید؟
تصویرگر: سیاوش ذوالفقاریان
یکی بود، یکی نبود، زیر گنبد کبود، عمو نوروزی بود، سالی یک روزی بود.
چند روز، قبل از نوروز، زنهای ایران، پیر و جوان، میکردند جارو، اتاق و پستو، پاک میکردند شیشهها، برق میانداختند به آنها. روی کوزههای گِلی، گِرد و قلقلی، میکاشتند جانانه، گندم و شاهدانه. صدای دورهگردها، میپیچید توی کوچهها، بر سر طبق نهاده، آواز خوش سر داده:
سمنو، آی سمنو
مالِ پای هفتسین سمنو
چغاله و ریحان دارم
نوبر بهاران دارم
اما بچهها! بشنوید حالا، از آن قدیمها، حاجیفیروز ما، با صورتی سیاه، لباسی زیبا، رنگووارنگ، از همه رنگ، با کلاهبوقی، با چه ذوق و شوقی، با دایرهزنگی، چه دنگ و دنگی، میخواند آهنگی:
حاجیفیروز آمده
سالی یک روز آمده
همیشه پیروز آمده
بوی نوروز آمده
شب میرسید از راه، همهی آدمها، توی خانه، شادمانه، برای چهارشنبهسوری، میخوردند با چه شوری، آجیل و شاهدانه، انجیر خشک بیدانه.
در همین هنگام، ننه سرما، دستها را حنا بسته، طوق طلا بسته، گل نرگس، دستهدسته، روی چارقدش نشسته، بیدمشک زیبا، آورده از صحرا، توی گلدان، نرگس خندان، میخوانْد ننه، شعر و ترانه:
عمو نوروز بیا، مرد پیروز بیا
بیا ننه منتظره، وقت نداره باید بره
ننه سرما، ندید عمو را، گفت: «مثل همیشه، دیده نمیشه، این عموی شاد، رفتهام از یاد، چادر کرد به سر، رفت به سفر، تا سال دیگر، فصل زمستان، بیاید ایران، به نزد باران.»
بعد مردم ایران، میچیدند هفتسین، بیا و ببین!
سماق و سبزی و سکه
سیر و سیب و سرکه
سمنوی خوب و اعلا
شیرین مثل حلوا
آینه و چراغ و قرآن
ماهی و گل و گلابدان
توی کاسههای چینی
چینی گلِ مرغی
تخممرغهای رنگی
چه رنگهای قشنگی
ماهی توی تُنگ بلور
چه شفاف و چه پرنور
اینور و آنور میپرید
بالا و پایین میجهید
بچهها و بزرگترها، با لباسهای تمیز و قشنگ، شادان و خندان، مینشستند دور سفرهی هفتسین، پدربزرگ مهربان، میخواند قرآن، از دل و از جان.
بچهها! عمو نوروز ما، سبز قبا، گیوه به پا، شال قرمز، بسته کَمَرش، پرستوها، دور و برش، توی کالسکهی طلایی، سرخ و سبز و آبی، شکوفهها دستهدسته، دور سرش نشسته، رسید از راه، دید همه را، شاد و خندان، توی باغچه و توی گلدان، کاشت هزاران، لادن و شب بو، مریم خوشبو.
در این هنگام، ماهی توی تنگ بلور، تکانی خورد، سال جدید، از راه رسید، عمو نوروز دوید، رفت جای دیگر، تا سال دیگر.
فردای آن روز، اول نوروز، بچهها رفتند، به خانهی حاجیفیروز، همیشه پیروز، میخواندند بچهها، در بین راه:
عمو نوروز را ندیدیم، بوسه از لُپش نچیدیم
توی خانه ندیدیم، صندوقخانه ندیدیم
در حوض بلور ندیدیم، در جای پرنور ندیدیم
عمو خیلی بلا بود، چه فِرز و ناقلا بود
بعد دویدند، فوری خریدند، چند گلدان گل، سوسن و سنبل، برای حاجیفیروز، سالی یک روز.
حاجیفیروز، با خاله گل اَفروز، نشسته روی زمین، کنار هفتسین، گفتند بچهها: «حاجیفیروز، عیدت مبارک، سالی یک روز، عیدت مبارک، عمو نوروز را دیدی؟ گُل گفتی؟ گل شنیدی؟»
گفت حاجیفیروز: «بچهها یادتان رفت، کجا سلامتان رفت؟ کنید سلام به همه، به خاله و به عمه، من عمو را ندیدم، گل از دستش نچیدم، عمو خیلی شاد است، مانند برق و باد است. میدهم حالا به شما، دو دوست مهربان، مسواک و خمیردندان» بعد خاله، داد به آنها، چند تخممرغ زیبا. بعد بچهها، شدند روانه، بهسوی خانه، میخواندند شادمانه:
عید آمد بهار آمد، لاله و گل به بار آمد
همگی شاد و بیغم، میرویم دیدن هم
کم میخوریم نه بسیار، چونکه میشویم بیمار
بعد از خوردن شیرینی، آجیل و بادامزمینی
خوشحال و شاد و خندان، مسواک زنیم به دندان
ما بچههای ایرانیم، نوروز را دوست میداریم
بعد هم رفتند بچهها، به نزد مامان و بابا، تا بروند با آنها، به دیدن بزرگترها.
اما بچهها! گذشت از نوروز، دوازده روز، سیزدهبدر، رسید از در. زنها چادربهسر، بچه به کمر، دیگ غذا، گذاشته به سر، دست بچهها، بود سبزهها، دست مردها، زنبیل و فرش، رفتند به دشت. آنوقت مردها، چیدند بوتهها، با خوشحالی، ساختند اجاقی، اجاقی سنگی، روشن کردند آنها، بوتهها را، بعد هم زنها، پختند غذا میخواندند بچهها: گره زدن به سبزه، چه خوبه، چه بامزه. بعد هم کردند بازی، تاب و توپ و طناببازی.
بعد از غذا، بزرگترها و بچهها، رفتند به صحرا، برای تماشا، انداختند سبزهها، میان جویها. بعد دوباره، شدند روانه، بهسوی خانه، میخواندند همه، شعر و ترانه:
سیزدهبدر
بیرون شهر
گل بود و گلزار
سبزه بود بسیار
گل بود زیبا
نچیدیم آن را
کردیم بازی
تاب و توپبازی
در صحرا و دشت
خیلی خوش گذشت
ما بچههای ایران
ما غنچههای ایران
دست در دست هم
میخوانیم همه باهم
سیزده بهترین روز است
آخرین روز نوروز است
حالا تا عید بعدی
خداحافظ همگی