کتاب قصه کودکانه
علمی تخیلی
حسنی و آرزوهای بزرگ (جلد دوم)
به نام خدای مهربان
گاهی اوقات که [حسنی] افسانههای قدیمی را میخواند خودش را در فضای آن دوران حس میکرد و آرزو داشت که روزی اتفاقی بیفتد که انسانها با خواندن افسانهها وارد زمان خاص آنها شوند و زندگی مردم گذشتههای دور را از نزدیک حس کنند و مدتی با آنها به سر ببرند. آیا چنین اتفاقی ممکن است؟
قصهها و افسانههای قدیمی برای حسنی سرشار از رؤیاهای زیبا و فضاها و آدمهای دوستداشتنی بود. گاهی اوقات کتاب را میبست و به فکر فرومیرفت و تمام صفحات کتاب را در ذهن مجسم میکرد. دوست داشت تصاویر کتاب جان میگرفتند و او با آنها همراه میشد تا به آنها کمک کند که آخر قصهشان بهخوبی و خوشی به پایان برسد.
در یک زمستان سرد که انواع میوههای رنگارنگ تمام شده بود، به این فکر افتاد که چگونه میشود درخت یا بوتهای پرورش داد که در تمام فصلها برگ و گل و میوه داشته باشد، آنهم نه یک نوع میوه بلکه میوههای گوناگون و متنوع. راستی بچهها چنین کاری امکانپذیر است؟
حسنی دشمن میکروبها و موجودات ریزی بود که انسانها را بیمار میکنند. به همین خاطر نظافت و بهداشت را رعایت میکرد و گاهی اوقات به این میاندیشید که چگونه میتوان دارویی ساخت که تمام میکروبهایی که آلودهکنندۀ محیط زندگی انسان هستند از بین بروند و غول بیماری و ناخوشی برای همیشه نابود شود.
جنگلها و مناطق سرسبز و زیبا از مکانهایی بودند که حسنی بسیار دوستشان داشت؛ اما جنگل برای او چیز دیگری بود؛ زیرا بسیاری از موجودات را در خود پناه میداد و امکانات زندگی و غذا را برای آنها فراهم آورده بود. دوست داشت مثل پرندگان قدرت پرواز میداشت و مدتی در کنار آنها زندگی میکرد.
آرزوهای حسنی یکی دو تا نبود. او به هر مطلبی که برمیخورد، برایش دنبال راه چاره میگشت. مثلاً دوست داشت مدت زیادی با جانوران مختلف زندگی کند تا بفهمد چگونه با یکدیگر ارتباط برقرار میکنند و به چه صورت علاقۀ خود را به همدیگر ابراز میکنند و هر گروه چگونه خانوادۀ خود را میشناسد و خلاصه از راز و رمز زندگی آنها سر دربیاورد.
حسنی وقتی قصهها و داستانهایی را میخواند که جادو و جادوگری در آنها نقش عمدهای داشت و جادوگران با شیطنت، نیرنگ و دروغ، مردم را به بند میکشیدند و اذیت میکردند، آرزو میکرد روزی قدرتی میداشت که با تمام آنها بجنگد و محل زندگی آنها را که نقاط پرت و دورافتاده بود پیدا کند و خراب نماید تا نسل آنها از بین برود.
یکی از آرزوهای همیشگی حسنی، بازگشت به گذشتههای دور بود؛ زمانی که هیچ انسانی روی زمین زندگی نمیکرد و دایناسورها حاکم کرهی زمین بودند. دوست داشت دستگاهی بسازد که وقتی در داخل اتاقک دستگاه قرار میگیرد او را به دوران دایناسورها ببرد تا از نزدیک زندگی آنها را در میلیونها سال قبل تماشا کند؛ اما ترس از اینکه طعمهی یک دایناسور گوشتخوار شود او را میترساند.
یک روز در کتابی، تصویری از اهرام مصر را دید که بردهها و اسیران جنگی در زیر شلاق فراعنهی مصر در حال ساخت اهرام بودند. حسنی از دیدن کارهای سخت آنان دلش گرفت و آرزو کرد کاش در زمان آنها میبود و با ماشینها و ابزار ساختمانسازی، به آنان و همهی کارگرانی که مثل آنها در اهرام یا دیوار چین کار میکردند کمک میکرد تا آنقدر زجر نکشند.
آرزوهای حسنی فقط به کرهی زمین محدود نمیشد. او از دیدن آسمان پهناور و پر از ستاره و سیاره، شگفتزده شده و آرزو میکرد کاش میتوانست فضانورد ماهری باشد و از منظومهی شمسی فراتر رود و به ستارهها و کهکشانهای دوردست سری بزند و ببیند در فضاهای دور چه خبر است.
حسنی علاوه بر سفر فضایی و گردش در کهکشانها به یک مسئلهی دیگر هم علاقهمند بود. او دوست داشت به سیارات دیگر که مثل ماه و مریخ و زمین بودند سری بزند تا ببیند موجود زندهای در فضا زندگی میکند یا نه؟ علاقه داشت یکبار در عمرش آدم فضایی را ببیند. خلی بارها در ذهنش صورتهای مختلفی را برای آنها تصور کرده بود.