قصه کودکانه
عروسک پارچهای و گنج گمشده
ـ مترجم: مژگان شیخی
اسباببازیها تصمیم گرفتند یک نمایش اجرا کنند. هر کس چیزی میگفت و نظری میداد.
خرگوش آبی گفت: «باید سعی کنیم نمایش جالبی شود.»
پری گفت: «اولازهمه سالن نمایشمان باید خیلی قشنگ باشد.»
خرگوش آبی گفت: «عروسک پارچهای خیلی خوشسلیقه است.»
بعد رویش را به او کرد و ادامه داد: «تو سالن را برایمان تزئین میکنی؟»
عروسک پارچهای با خوشحالی گفت: «بله بله حتماً من این کارها را خیلی دوست دارم.»
او به سالن نمایش خیمهشببازی رفت و دستبهکار شد. درودیوارش را با کاغذ سبز تزئین کرد. نخهای
خیمهشببازی را با پیچکها و خزههای سبز پوشاند و به آنها ماهیهای جورواجور آویزان کرد. بعد هم رفت روی صحنه و مقدار زیادی شن و ماسه آنجا ریخت. فکر میکرد با این کارها نمایش جالبی میتوانند داشته باشند.
عروسک پارچهای دیگر تقریباً کارش تمام شده بود. او با رضایت به دورتادور سالن نگاهی کرد و با خود گفت:
«چه جالب! انگار در یک غار زیرآبی بزرگ، موجها بهآرامی حرکت میکنند و با نور ضعیف و لرزانی سوسو میزنند.»
او به یک ماهی رنگی که از پیچکی آویزان بود، دست زد. ماهی دمش تکان خورد و پیچک هم پیچوتاب برداشت.
عروسک پارچهای با خوشحالی گفت: «وای… چه قدر جالب شده! خدا کند همه خوششان بیاید»
ناگهان عروسک پارچهای چشمش به چیز درخشانی افتاد که توی ماسهها میدرخشید.
با صدای بلندی گفت: «وای… یک صندوق جواهر!»
او با خوشحالی در صندوق را باز کرد و گفت: «چه چیزهای جالب و براقی! این دستبند درست اندازهی دست من است. چه تاج قشنگ و باشکوهی! این را هم میگذارم روی سرم!»
عروسک پارچهای به دوروبرش نگاه کرد و گفت: «واقعاً که جای قشنگی است!»
پیچکها بهآرامی تکان میخوردند و همهجا ساکت بود.
عروسک گفت: «اینجا چه قدر رؤیایی شده!»
ناگهان صدای کف زدن و هورای بلندی به گوش رسید.
پری گفت: «چه نمایش قشنگی! شاهزاده خانمی که تاجش را گم کرده بود و آن را با یک گنج بین ماسه پیدا کرد. تو، هم سالن را خیلی خوب تزئین کردی و هم یک نمایش جالب اجرا کردی!»
عروسک پارچهای با هیجان گفت: «شاهزاده خانم؟ تاج؟ گنج؟»
او به دوروبرش نگاه کرد. خرگوش آبی را دید و از او پرسید: «پس نمایشی که میخواستید اجرا کنید، چی شد؟»
خرگوش آبی خندید و گفت: «اجرا شد، آنهم خیلی خوب! تو هم نقش اول این نمایش را به عهده داشتی و ستارهی نمایش بودی.»
و همه دوباره برایش کف زدند و هورا کشیدند.