قصه-کودکانه-سلام-عروسک-پارچه‌ای-و-گنج-گمشده

قصه کودکانه: عروسک پارچه‌ای و گنج گمشده

قصه کودکانه

عروسک پارچه‌ای و گنج گمشده

 

جداکننده متن Q38

ـ نویسنده: براون واتسون
ـ مترجم: مژگان شیخی

به نام خدا

اسباب‌بازی‌ها تصمیم گرفتند یک نمایش اجرا کنند. هر کس چیزی می‌گفت و نظری می‌داد.

خرگوش آبی گفت: «باید سعی کنیم نمایش جالبی شود.»

پری گفت: «اول‌ازهمه سالن نمایشمان باید خیلی قشنگ باشد.»

خرگوش آبی گفت: «عروسک پارچه‌ای خیلی خوش‌سلیقه است.»

بعد رویش را به او کرد و ادامه داد: «تو سالن را برایمان تزئین می‌کنی؟»

عروسک پارچه‌ای با خوشحالی گفت: «بله بله حتماً من این کارها را خیلی دوست دارم.»

اسباب‌بازی‌ها تصمیم گرفتند یک نمایش اجرا کنند

او به سالن نمایش خیمه‌شب‌بازی رفت و دست‌به‌کار شد. درودیوارش را با کاغذ سبز تزئین کرد. نخ‌های

خیمه‌شب‌بازی را با پیچک‌ها و خزه‌های سبز پوشاند و به آن‌ها ماهی‌های جورواجور آویزان کرد. بعد هم رفت روی صحنه و مقدار زیادی شن و ماسه آنجا ریخت. فکر می‌کرد با این کارها نمایش جالبی می‌توانند داشته باشند.

عروسک پارچه‌ای دیگر تقریباً کارش تمام شده بود. او با رضایت به دورتادور سالن نگاهی کرد و با خود گفت:

«چه جالب! انگار در یک غار زیرآبی بزرگ، موج‌ها به‌آرامی حرکت می‌کنند و با نور ضعیف و لرزانی سوسو می‌زنند.»

او به یک ماهی رنگی که از پیچکی آویزان بود، دست زد. ماهی دمش تکان خورد و پیچک هم پیچ‌وتاب برداشت.

عروسک پارچه‌ای با خوشحالی گفت: «وای… چه قدر جالب شده! خدا کند همه خوششان بیاید»

ناگهان عروسک پارچه‌ای چشمش به چیز درخشانی افتاد که توی ماسه‌ها می‌درخشید.

با صدای بلندی گفت: «وای… یک صندوق جواهر!»

او با خوشحالی در صندوق را باز کرد و گفت: «چه چیزهای جالب و براقی! این دستبند درست اندازه‌ی دست من است. چه تاج قشنگ و باشکوهی! این را هم می‌گذارم روی سرم!»

عروسک پارچه‌ای چشمش به چیز درخشانی افتاد که توی ماسه‌ها می‌درخشید.

عروسک پارچه‌ای به دوروبرش نگاه کرد و گفت: «واقعاً که جای قشنگی است!»

پیچک‌ها به‌آرامی تکان می‌خوردند و همه‌جا ساکت بود.

عروسک گفت: «اینجا چه قدر رؤیایی شده!»

ناگهان صدای کف زدن و هورای بلندی به گوش رسید.

پری گفت: «چه نمایش قشنگی! شاهزاده خانمی که تاجش را گم کرده بود و آن را با یک گنج بین ماسه پیدا کرد. تو، هم سالن را خیلی خوب تزئین کردی و هم یک نمایش جالب اجرا کردی!»

عروسک پارچه‌ای با هیجان گفت: «شاهزاده خانم؟ تاج؟ گنج؟»

او به دوروبرش نگاه کرد. خرگوش آبی را دید و از او پرسید: «پس نمایشی که می‌خواستید اجرا کنید، چی شد؟»

خرگوش آبی خندید و گفت: «اجرا شد، آن‌هم خیلی خوب! تو هم نقش اول این نمایش را به عهده داشتی و ستاره‌ی نمایش بودی.»

و همه دوباره برایش کف زدند و هورا کشیدند.

the-end-98-epubfa.ir



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *