قصه کودکان و نوجوانان
صُبحِ بیداری
داستان خورشید خانم و پسرک خوابآلود
تصویرگر: علی خوش جام
به نام خدای مهربان
سپیدۀ صبح، آسمان را روشن کرده بود. خورشید، آرامآرام داشت طلوع میکرد. ماه و ستارگان که در برابر نور خورشید، کمکم رنگپریده میشدند، هر یک از گوشهای به آن نگاه کردند و لبخندزنان گفتند: «خورشید خانم سلام!»
خورشید، شاد و مهربان به ماه و ستارهها نگاه کرد و گفت: «سلام! سلام! خسته نباشید!»
ماه و ستارهها دوباره لبخند زدند و گفتند: «متشکریم همسایۀ بزرگ و مهربان. شما هم خسته نباشید!»
– «زنده باشید دوستان عزیز. از همۀ شما متشکرم. صبح شما به خیر!»
خورشید این را گفت و بعد به زمین نگاه کرد. به بلندترین کوه روی زمین نگاه کرد. کوه، بیدار بود.
خورشید، به کوه لبخند زد و با لبخندش هزاران هزار غنچۀ گل در دامنههای آن شکُفت.
خورشید، به رود پر آب و خروشانی که از کوه سرچشمه گرفته بود و از میان درهها و دشتهای سرسبز میگذشت، نگاه کرد. رود، بیدار بود. خورشید به رود لبخند زد و با لبخندش هزاران هزار گیاه زیبا و رنگارنگ، در اطراف رود، رشد کرد و رو به آسمان قد کشید.
خورشید، به دشت نگاه کرد، دشت، بیدار بود. خورشید به دشت لبخند زد و گرمای لبخندش هزاران هزار مورچه، پروانه، زنبورعسل، ملخ و… را از خواب بیدار کرد. همه شادوشنگول، مشغول کار شدند.
خورشید به جنگل نگاه کرد. جنگل، بیدار بود. و در آن، هزاران گل و گیاه، همراه با هزاران درخت کوچک و بزرگ و هزاران پرنده و چرنده و خزنده، خرگوش و سنجاب و آهو و… سرود بیداری و شادی، سرود کار و تلاش و سرود دوستی میخواندند.
خورشید، غرق شادی شد، به جنگل لبخند زد و زیر لب گفت: «بهبه! چقدر عالی است! چقدر زیبا است!»
ماه که با ستارهها داشت پچپچ میکرد، حرف خورشید را شنید. نگاهی به آن کرد و پرسید: «با من بودی خورشید خانم؟!»
ستارهای که در سمت راست ماه بود، گفت: «چرا با تو؟!»
خورشید گفت: «هیس! حواسم را پرت نکنید. دارم به جنگل نگاه میکنم. واقعاً که چقدر زیباست!»
خورشید، به چشمه نگاه کرد. چشمه، بیدار بود. به جویبارها نگاه کرد، به رودها، دریاها و اقیانوس نگاه کرد. همه بیدار بودند. خورشید به همه لبخند زد و با لبخندش، هزاران هزار ماهی، خرچنگ، صدف، حلزون و… زندگی روزانۀ خود را دوباره شروع کردند.
خورشید به روستا نگاه کرد، روستا، بیدار بود؛ زنی سر تنور نشسته و مشغول پختن نان بود. بوی نان تازه، فضای ده را پُر کرده بود. مردی، بیل به دست، در حال آبیاری باغی بود.
پسرکی، روی تختهسنگی نشسته بود. تکه نانی در دست داشت و مواظب گله بود.
پیرمردی در حال وَجین کردن علفهای هرز باغچهاش بود. مردی با توبرهای بَر پُشت بهسوی صحرا میرفت. پیرزنی، جلو خانه، گاوش را میدوشید…
خورشید به همه لبخند زد و با لبخندش، هزاران نفر به کار و زندگی لبخند زدند. خورشید، دوباره زیر لب زمزمه کرد: «چقدر عالی! چقدر زیبا!»
خورشید به شهر نگاه کرد. شهر، بیدار بود؛ نانوا، نان میپخت. کفاش، کفش میدوخت. آهنگر، آهنگری میکرد. نجار، نجاری میکرد. عطار، عطاری میکرد. معلمها و بچهها هم، هرکدام از گوشهای کیف و کتاب در دست بهطرف مدرسهها میرفتند.
خورشید، خوشحال شد. اما همینکه میخواست، لبخند بزند، چیزی دید که او را غمگین کرد و آه کشید. ماه و ستارهها، تعجب کردند و پرسیدند: «چی شده خورشید خانم؟ چرا ناراحت شدی؟ چرا آه کشیدی؟!»
خورشید گفت: «چرا ناراحت نشوم؟ چرا آه نکشم؟ کوه، بیدار است، رود، بیدار است. دشت، بیدار است، جنگل، بیدار است. چشمه، بیدار است. نهرها، رودها، دریاها، بیدارند. روستا، شهر، مردم، همه بیدارند. زنگ مدرسهها خورده. ولی آنجا، آن پایین، داخل آن خانه، توی اتاق سمت راست، هنوز آن پسرک، زیر پتو دراز کشیده و خواب است.»
ماه و ستارهها به پسرک نگاه کردند و با تعجب گفتند: «ایوای! چه بد!»
خورشید گفت: مادرش هر کاری میکند، نمیتواند او را بیدار کند! گوش کنید، ببینید مادرش چه میگوید: «بلند شو احمد! بلند شو، ظهر شد! دوستانت همه رفتهاند به مدرسه. بلند شو صبحانهات را بخور و برو مدرسه. دیرت شده!»
احمد به حرف مادرش گوش نمیداد. پتو را محکم دور خودش پیچیده بود، چشمهایش را بسته بود و میگفت: «من صبحانه نمیخورم! خوابم میآید!» مادر گفت: «حالا چه وقت خوابیدن است!»
احمد، سرش را زیر پتو کرد و گفت: «اصلاً من مریضم!» مادر کلافه شد. از اتاق بیرون رفت و خشمگین گفت: «بخواب! من دیگر کاری به تو ندارم! جواب پدرت و معلمهایت را خودت باید بدهی…»
خورشید گفت: «حالا فهمیدید چرا ناراحت شدم؟!»
ماه گفت: «عجب، بچۀ تنبلی است!»
ستارهها گفتند: «چقدر هم لجباز و بهانهگیر است!»
ماه گفت: «بیچاره مادرش! هر کاری میکند، نمیتواند او را بیدار کند!»
خورشید تبسمی کرد و گفت: «مادرش نمیتواند. اما حالا ببین من چطوری بیدارش میکنم.» بعد، یک رشته از نور خود را روی صورت احمد فرستاد. پس از لحظهای صورت احمد داغ شد و خواب از سرش پرید. اخم کرد و به پشت برگشت و سرش را میان متکا فروکرد. خورشید، به پشت گردنش تابید. لحظهای بعد، گردنش داغ شد و دوباره خوابش پرید. به پهلوی چپ برگشت و پتو را روی سر خود کشید. خورشید، دوباره نورش را از لابهلای پتو عبور داد و به سر و گردن احمد رساند.
پس از چند لحظه، احمد زیر پتو، عرق کرد و نفسش گرفت. پتو را از روی سروصورت خود کنار زد و بازهم سعی کرد بخوابد. اما خورشید، دوباره سر به سرش گذاشت. یک رشته از نور خود را روی چشمهایش جمع کرد و آنقدر به همانجا نگه داشت که احمد احساس کرد، چشمهایش دارد میسوزد و مجبور شد آنها را باز کند. نور خورشید، مثل یک دسته سوزن توی چشمهایش فرورفت. احمد چند بار چشمهایش را مالید و درحالیکه بهشدت ناراحت و عصبانی شده بود، مشتهایش را گره کرد و به خورشید گفت: «ای مردمآزار، چرا نمیگذاری بخوابم!»
لبخند پیروزی، صورت خورشید را روشنتر کرد.
ماه گفت: «آفرین خورشید خانم!»
ستارهها به یکدیگر نگاهی کردند و زمزمه کردند:
«کوه، بیدار و
-دشت بیدار است!
جنگل و چشمهسار،
– در کار است!
نهرها، جویبارها، جاری
هر طرف، هرکسی،
– به هر کاری!
مورچه، گلّه گلّه، پای ملخ،
– میکشد تا درون لانۀ خویش.
صد هزاران هزار پروانه،
روی گلها – به ناز – میرقصند.
بلبل از شوق گل، شده بیتاب،
زندگی جاری است، همچون آب!
میوزد چون نسیم بر صحرا
گوید آرام این ترانه به ما:
کوه، بیدار و دشت، بیدار است!
جنگل و چشمهسار، در کار است!
صبح گشته ست،
صبح بیداری ست!
وقت کار و تلاش و
– هُشیاری ست!…
خورشید گفت: «بهبه! چه سرود زیبایی بود!»
ماه گفت: «آفرین!»
احمد، دیگر نتوانست بخوابد. پتو را کنار زد و از جا بلند شد! خمیازهای کشید و از اتاق بیرون آمد. مادرش که در حال جارو کردن کف حیاط بود، گفت: «چه عجب!»
احمد گفت: «صبحانه میخواهم.»
مادرش گفت: «برو دست و صورتت را بشوی، صبحانهات حاضر است!»
احمد بهطرف باغچه رفت. شیر آب را باز کرد و دست و صورتش را شست. آب، خنک بود و تهماندۀ خواب را از سرش پراند. نسیم ملایمی وزید و بوی عطر گلها به دماغ احمد خورد. از دوروبر، جیکجیک گنجشکها به گوش میرسید. احمد، سرحال شد. سرش را بالا گرفت. باغچه را تماشا کرد. یکدفعه، احساس شادی کرد و گفت: «خدای من! چه گلهایی!»
و ناگهان به فکر مدرسهاش افتاد. به آفتاب، نگاه کرد: «ایوای دیرم شده!»
بهطرف اتاق دوید. شتابزده لباس پوشید. به برنامهاش نگاهی کرد. وسایلش را برداشت. کیفش را زیر بغل گرفت و گفت: «مامان خداحافظ!»
مادرش گفت: «صبحانه!»
احمد گفت: «نمیخواهم! دیرم شده!»
و مشغول پوشیدن کفشهایش شد. مادر، فوری برایش لقمهای درست کرد، آن را لای نایلونی پیچید و توی کیف احمد گذاشت و گفت: «زنگ تفریح توی مدرسه بخور!»
احمد، کیفش را برداشت و گفت: «باشه!»
بعد، درِ حیاط را باز کرد و دواندوان بهطرف مدرسه راه افتاد.
خورشید گفت: «حالا شدی یک بچۀ خوب!»
و به روی او لبخند زد. ماه گفت: «مجبور بودی اینقدر بخوابی، که حالا اینجوری بدَوی!»
و ستارهها باهم خواندند:
صبح گشته ست،
صبح بیداری ست!
وقتِ کار و تلاش و هشیاری است!