قصه کودکانه: صندوق پرنده || هانس کریستین اندرسن 1

قصه کودکانه: صندوق پرنده || هانس کریستین اندرسن

قصه‌‌‌های هانس کریستین اندرسن

قصه کودکانه

صندوق پرنده

نویسنده: هانس کریستین اندرسن
ترجمه آزاد: محمدرضا شمس

به نام خدای مهربان

سال‌ها پیش در سرزمینی دوردست، بازرگان ثروتمندی زندگی می‌کرد. این بازرگان آن‌قدر ثروتمند بود که با سکه‌های طلایش می‌توانست سرتاسر یک خیابان را فرش کند؛ اما او با این‌همه ثروت، بسیار خسیس بود و حاضر نمی‌شد که حتی یک سکه خرج کند؛ مگر آنکه مطمئن می‌شد پنج سکه به دست می‌آورد!

وقتی‌که بازرگان مُرد، تمام ثروت او به تنها پسرش رسید. ولی این پسر برخلاف پدرش ولخرج و خوش‌گذران بود و بی‌حساب پول خرج می‌کرد. او شب‌ها مهمانی می‌داد و روزها با اسکناس‌های درشت، بادبادک درست می‌کرد. سکه‌های طلا را مشت مشت به رودخانه می‌ریخت و از این کار لذت می‌برد.

خلاصه، آن‌قدر به این کارها ادامه داد که تمام ثروتش از دست رفت و از آن‌همه زر و سیم، تنها چهار سکه برایش باقی ماند، با یک جفت سرپایی و یک پیراهن کهنه و بلند!

دوستان پسر، که به خاطر پول‌هایش دور او جمع می‌شدند، با دیدن این وضع پراکنده شدند و او را به حال خودش رها کردند؛ اما یکی از آن‌ها، که مهربان‌تر از بقیه بود، صندوق کهنه‌ای برایش فرستاد. روی صندوق نوشته بود: «سوار این صندوق بشو و بزن به چاک!»

پسر بازرگان هم همین کار را کرد. او با ناراحتی به داخل صندوق رفت و در آن نشست. این صندوق، سحرآمیز بود و اگر قفل آن را به‌طرف پایین فشار می‌دادند، صندوق به هوا می‌پرید و مانند پرنده‌ها پرواز می‌کرد. وقتی پسر بازرگان این را فهمید، فوراً قفل صندوق را به‌طرف پایین فشار داد و صندوق، بدون اینکه او بداند به کجا می‌رود، به هوا برخاست! صندوق بالا رفت؛ بالا و بالاتر، آن‌قدر بالا رفت که به ابرها رسید. حتی از ابرها هم بالاتر رفت. زمین زیر پایش هرلحظه کوچک و کوچک‌تر می‌شد.

صندوق پرنده رفت و رفت تا در سرزمین ترک‌ها پایین آمد.

پسر بازرگان صندوق را در جنگل و لابه‌لای بوته‌های خشک پنهان کرد و به شهر رفت. مردم از دیدن سرووضع او اصلاً تعجب نکردند؛ چون آن‌ها هم مثل او لباس بلند و سرپایی می‌پوشیدند. پسر بازرگان در شهر قدم می‌زد که به قصر باشکوه و زیبایی رسید. قصر، دیوارهای خیلی بلندی داشت. با کنجکاوی به آن نزدیک شد. به زنی برخورد که دست بچه‌اش را گرفته بود و ازآنجا می‌گذشت. از او پرسید: «این قصر مال کیست؟» زن جواب داد: «این قصر دختر شاه است.» و بدون آنکه پسر بازرگان چیز دیگری بپرسد ادامه داد: «چند وقت پیش فالگیری فال دختر شاه را گرفت و به او گفت که مردی به خواستگاری‌اش می‌آید؛ اما نه‌تنها نمی‌تواند وسایل خوشبختی او را فراهم کند، بلکه باعث ناراحتی و اندوه او هم می‌شود. از آن روز به بعد، دختر شاه خود را در این قصر زندانی کرده است و حاضر نیست با هیچ مردی روبه‌رو شود.»

پسر بازرگان از زن تشکر کرد و به جنگل برگشت. وقتی صندوق را پیدا کرد فوری به داخل آن پرید. صندوق به پرواز درآمد، بالای قصر رفت و درست روی سقف اتاق دخترک پایین آمد. پسر بازرگان از پنجره وارد اتاق شد. دختر شاه روی تخت خوابیده بود. او آن‌قدر زیبا بود که پسر تاجر بی‌اختیار به طرفش رفت. ناگهان دخترک از خواب بیدار شد و از دیدن او خیلی ترسید؛ اما پسر تاجر گفت که نگران نباشد؛ چون او از شهر قصه‌ها آمده است تا برای او قصه‌های زیبا تعریف کند.

دختر حرف‌های او را باور کرد. آن دو کنار هم نشستند و مشغول صحبت شدند.

پسر بازرگان قصه‌های قشنگی تعریف کرد. بهترین آن‌ها درباره پری‌های دریایی، کوه‌های سفید و لک‌لک‌ها و جوجه‌هایشان بود. این قصه‌ها واقعاً قشنگ بودند. دخترک هم خیلی از آن‌ها خوشش آمد و گفت: «پدر و مادرم فردا برای دیدن من به اینجا می‌آیند. ما باهم چای می‌خوریم و من از آن‌ها می‌خواهم که تو را ببینند. تو هم برای آن‌ها قصه‌های شیرین تعریف کن! اما باید مواظب باشی! پدرم قصه‌های خنده‌دار و مادرم قصه‌های آموزنده دوست دارد.»

پسر بازرگان گفت: «خاطرت جمع باشد. من هر دو را سرگرم می‌کنم.» وقتی آن‌ها می‌خواستند از هم جدا شوند، دختر پادشاه شمشیر زمرد نشانی به پسر داد؛ چیزی که پسرک واقعاً به آن نیاز داشت. پسر بازرگان با صندوقش پرواز کرد و ازآنجا دور شد. او شمشیر را فروخت، لباس فاخری خرید و به جنگل برگشت. پسر مدت‌ها کنار صندوقش نشست و به فکر فرورفت تا قصۀ مناسبی جور کند که هم پادشاه خوشش بیاید و هم ملکه. قصه باید تا صبح آماده می‌شد و این کار آسانی نبود.

صبح روز بعد، شاه و ملکه و تمام درباریان، مهمان دختر پادشاه بودند. وقتی پسر بازرگان وارد شد، از او به گرمی استقبال کردند. پسر بازرگان از اینکه دوباره دختر شاه را می‌دید خیلی خوشحال بود. پس از خوردن چای و میوه، ملکه گفت: «خوب، مثل‌اینکه شما می‌خواهید قصه‌ای برای ما تعریف کنید. پس شروع کنید و قصه‌ای بگویید که آموزنده باشد.»

شاه گفت: «البته، کمی هم خنده‌دار و سرگرم‌کننده باشد.»

پسر بازرگان گفت: «چشم! قصه‌ای برایتان تعریف می‌کنم که همه بپسندید.» و قصه‌اش را شروع کرد.

– یکی بود یکی نبود. سال‌ها پیش قوطی‌کبریتی بود که خیلی مغرور و خودخواه بود. کبریت به پدران و اجداد خود می‌بالید. او ادعا می‌کرد که پدرش یکی از بزرگ‌ترین درخت‌های کاج جنگل بوده است. کبریت همیشه در طاقچه آشپزخانه، کنار یک فندک و یک دیگ قدیمی قرار داشت. قوطی کبریت می‌گفت: «بله، ما در جنگل، واقعاً سرسبز بودیم و به‌خوبی و خوشی زندگی می‌کردیم. هرروز صبح چای گوارایی از دانه‌های شفاف الماس، که آدم‌ها به آن شبنم می‌گویند، می‌نوشیدیم و خورشید، نور طلایی‌رنگ خود را بر ما می‌تاباند. پرنده‌ها قشنگ‌ترین آوازهایشان را برای ما می‌خواندند. ما به این آوازها گوش می‌کردیم و حسابی شاد و سرحال بودیم. ما آن‌قدر ثروتمند بودیم که همیشه لباس‌های فاخر می‌پوشیدیم و هیچ‌وقت مثل درخت‌های دیگر لخت‌وعور نمی‌ماندیم. ما حتی در زمستان هم لباس سبز به تن داشتیم؛ اما از بخت بد، روزی هیزم‌شکنی به سراغمان آمد و خانوادۀ ما را از بین برد. او ما را از هم جدا کرد. تنه اصلی آن درخت، که پدر من بود، به‌عنوان تیرک کشتی بزرگی به کار گرفته شد. این کشتی الآن در سفر دور دنیاست. شاخه‌های دیگر خانواده هم هرکدام وظیفه مهمی به عهده گرفته‌اند؛ اما منِ بدبخت، کبریت شدم و حالا باید برای مردم روشنایی و حرارت ایجاد کنم و همین‌طور که می‌بینید، با آن اصل و نسب عالی، باید گوشه این آشپزخانه به سر بَرم.»

ناگهان دیگ به حرف آمد و گفت: «سرگذشت من، با سرگذشت تو خیلی فرق می‌کند. من از روزی که به دنیا آمدم، به کار گرفته شدم. بارها از من برای پخت‌وپز استفاده کردند. من برای اهل این خانه خیلی مهم هستم و بزرگ‌ترین تفریحم این است که بعد از تمام شدن کارم دوباره به آشپزخانه برگردم و با دوستانم حرف بزنم. متأسفانه همیشه حرف‌های ما یکنواخت و بی‌روح است؛ چون ما در این چهاردیواری زندانی هستیم، از در آشپزخانه بیرون نمی‌رویم و حرف جدیدی برای گفتن نداریم. فقط گاهی سطل آب از آشپزخانه بیرون می‌رود. البته سبد خرید هم همیشه خالی به بازار می‌رود و پُر برمی‌گردد؛ اما به نظر من، خبرهایی که او درباره حکومت و مردم می‌آورد زیاد قابل‌اطمینان نیست؛ چون او از یک دیگ قدیمی، که به‌تازگی سقوط کرده و خرد شده است، حرف نمی‌زند! حرف‌های او حساب‌وکتابی ندارد.»

فندک گفت: «تو خیلی صحبت می‌کنی.» بعد دهانش را باز کرد و جرقه زد. فندک، شعلۀ آبی‌رنگ قشنگی از خود بیرون داد و در ادامۀ حرف‌هایش گفت: «بگذارید امشب کمی تفریح کنیم!» کبریت گفت: «بهتر است رأی بگیریم تا معلوم شود که سرگذشت کدام‌یک از ما جالب‌تر است.»

ناگهان کوزۀ سفالی وسط حرف آن‌ها پرید و گفت: «نه، این‌طوری نمی‌شود! شما فقط از خودتان تعریف می‌کنید و اجازه نمی‌دهید که دیگران هم حرف بزنند. بهتر است هرکدام از ما به‌نوبت حرف بزنیم و سرگذشت خودمان را بگوییم تا معلوم شود که چه کسی از همه مهم‌تر است.» و بعد ادامه داد: «من کنار دریای بالتیک زندگی می‌کردم. محل زندگی ما چندان هم از سواحل جنگلی کشور دانمارک دور نبود.»

در همین موقع بشقاب‌ها باهم فریاد زدند: «چه شروع خوبی! این از همان قصه‌هایی است که ما دوست داریم.» کوزۀ سفالی ادامه داد: «خانواده ما در آن سواحل زیبا و آرام زندگی خوبی داشتند. ما در صلح و صفا به سر می‌بردیم. آنجا مردم مبل می‌ساختند و کف ساختمان‌ها را با چوب فرش می‌کردند.»

ناگهان جارو به صدا درآمد و گفت: «چه سرگذشت جالب و شیرینی! از هر چیز، بوی پاکیزگی به مشام می‌رسد.»

در همین موقع سطل آب از شادی تکانی به خودش داد و کمی جلو پرید، طوری که مقداری آب روی کف آشپزخانه پاشید. سطل گفت: «درست است، زندگی تو خیلی بامزه و شیرین است.» کوزۀ سفالی گفت و گفت تا قصه‌اش به آخر رسید، پایان قصه‌اش هم مثل شروع آن جالب و شنیدنی بود.

بشقاب‌ها از شادی فریاد می‌کشیدند و او را تشویق می‌کردند. قندشکن درحالی‌که می‌رقصید گفت: «پس کی نوبت ما می‌شود؟» روکش مبل قدیمی هم که گوشه‌ای نشسته بود و به آن‌ها نگاه می‌کرد زیر لب می‌گفت: «این قندشکن عجب اخلاق بدی دارد!» فندک از خودش می‌پرسید: «آیا تاج گل به من می‌رسد و آن را روی سر من می‌گذارند؟»

به نظر قوطی کبریت این فکر احمقانه‌ای بود که یک فندک چنین توقع بیجایی داشته باشد.

سبد خرید با چند برگ و گل‌کلم، یک تاج زیبا درست کرد و آن را بر سر کوزۀ سفالی گذاشت. بقیه ناراحت شدند؛ اما کمی بعد، هرکدام از آن‌ها پیش خود فکر کرد که حتماً در مسابقه بعدی، خودش برنده می‌شود

قاشق‌ها با سروصدای زیاد گفتند: «حالا باید برویم و شادی کنیم!» و آن‌قدر رقصیدند و خندیدند که دلشان درد گرفت. روکش مبل قدیمی از شدت خنده ترکید و پاره شد.

فندک گفت: «حالا وقت آواز خواندن سماور است.» اما سماور سرماخورده بود و نمی‌توانست آواز بخواند. پشت پنجره، یک پَر غاز گذاشته بودند. این پر، قلم دخترک خدمتکار بود. دخترک گاهی آن را داخل جوهر فرومی‌کرد و چیز می‌نوشت. به همین دلیل، او خیلی مغرور بود و خود را از همه بهتر می‌دانست. او گفت: «اگر سماور نمی‌خواهد آواز بخواند، باید از جشن کنار برود.» در این لحظه، دخترک خدمتکار وارد آشپزخانه شد. با ورود او همه ساکت شدند.

دخترک، کبریت را برداشت و روشن کرد تا آتش درست کند. کبریت چند لحظه درخشید و پیش خود فکر کرد که حالا همه او را تحسین می‌کنند؛ اما نتوانست فکرش را به پایان برساند و کمی بعد جز خاکستر، چیزی از او باقی نماند. آن‌همه غرور و ادعا دود شد و به هوا رفت!

شاه و ملکه که از شنیدن این قصه لذت برده بودند و از پسر بازرگان خوششان آمده بود، فوراً روز عروسی پسر تاجر و دخترشان را تعیین کردند.

شب عروسی آن‌ها، شهر یکپارچه نور شد. مردم در خیابان‌ها به رقص و پای‌کوبی مشغول بودند. همه خوشحال بودند. پسر تاجر مقدار زیادی وسایل آتش‌بازی تهیه کرد. او وسایل آتش‌بازی را توی صندوقش گذاشت و پروازکنان به بالای شهر رفت. آن‌وقت فشفشه‌ها را روشن کرد. کمی بعد، آسمان نورباران شد. مردم با حیرت به آسمان نگاه می‌کردند و از تماشای این منظرۀ نورانی چنان شاد شدند که به بالا و پایین می‌پریدند.

وقتی پسر بازرگان به زمین برگشت، مردم شهر به‌سویش دویدند و او را در میان گرفتند. آن‌ها از اینکه فرمانروای کشورشان چنین داماد دانایی داشت، خیلی راضی و خوشحال بودند.

روز بعد، وقتی‌که پسر بازرگان به جنگل رفت تا مثل همیشه با صندوقش به قصر برود، نتوانست صندوق را پیدا کند. خوب که دقت کرد فهمید که یکی از ترقه‌ها در گوشه صندوق جا مانده، خودبه‌خود ترکیده و آتش گرفته و صندوق را به خاکستر تبدیل کرده است. پس با دلی پر از اندوه، راه خود را گرفت و ازآنجا رفت.

دختر شاه، مثل همیشه در خواب‌وبیداری منتظر فرود آمدن پسر بازرگان بود؛ اما هرچه انتظار کشید، از او خبری نشد!

کسی چه می‌داند! شاید هنوز هم دختر شاه منتظر باشد، درحالی‌که پسر بازرگان از این شهر به آن شهر می‌رود و برای مردم قصه‌های شیرین می‌گوید! البته هیچ‌کدام از آن قصه‌ها به شیرینیِ قصۀ قوطی کبریت نیستند!

the-end-98-epubfa.ir



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *