قصه کودکانه شب
شیر و بچه آهو
به نام خدا
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود
روزی روزگاری یک آهو و یک بچه آهو برای گردش و خوردن علف به صحرا رفتند. آنها وقتی به صحرا رسیدند آنجا پر از سبزههای خوردنی بود، آنقدر که نگو و نپرس… بله؛ بچه آهو که تا آنوقت به صحرا نرفته بود، خوشحال بود و برای خودش جستوخیز میکرد؛ یعنی چی؟ یعنی اینکه هی اینور و آنور میپرید و تند تند میدوید.
آهو هم بچه را نگاه میکرد که او چهکار میکند و کجا میرود؛ ولی یکدفعه او از جا پرید و گفت: «فرار کن پسرم! فرار کن!»
آهوی مادر این را گفت و دوید. بچه آهو هم تا این حرف را شنید، دنبال مادرش دوید. آهوی مادر آنقدر تند میدوید که بچه آهو نتوانست بپرسد چه خُبر شده و برای چی باید فرار کنیم. بله… آنها آنقدر دویدند که به جنگل رسیدند و پشت درختها رفتند. در این وقت آهوی مادر ایستاد و گفت: «تمام شد. همینجا بمان.»
آنها ایستادند؛ ولی خیلی خسته شده بودند. بچه آهو پرسید. «مادر، ما برای چی فرار کردیم؟»
آهوی مادر گفت: «آن حیوان بزرگ را دیدی که بهطرف ما میآمد؟»
بچه آهو گفت: «بله دیدم چه طور مگر؟»
آهوی مادر گفت: «دیدی و فرار نکردی؟ او یک شیر بود. شیرها گوشتخوارند. یکی از غذاهای آنها گوشت آهوست.»
بچه آهو گفت: «من که تا حالا شیر ندیده بودم. دیگر هر وقت این حیوان بزرگ را ببینم، فرار میکنم.»
آهوی مادر گفت: «آفرین پسرم. همیشه همینطور باش که میگویی.»
بله… یکی دو روز گذشت؛ یعنی فردا و پسفردا شد. آهو کوچولو و مادرش دوباره به صحرا رفتند. آنها داشتند علف میخوردند که آهو کوچولو از دور حیوان بزرگی را دید. یکدفعه پا به فرار گذاشت و دوید. مادر آهو کوچولو پرسید: «کجا میروی؟»
آهو کوچولو حیوانی را که از دور میآمد نشان داد و گفت: «نگاه کن مادر، یک حیوان بزرگ.» آهوی مادر نگاه کرد و گفت: «صبر کن! آن حیوان که شیر نیست. او گوزن است.»
گوزن که دور بود، آمد و نزدیک و نزدیکتر شد. از آنطرف بچه آهو دوباره برگشت و پیش مادرش ایستاد.
گوزن گفت: «چرا فرار کردی آهو کوچولو؟ از دیدن من فرار کردی؟»
آهو گفت: «خیال کردم تو شیر هستی.»
گوزن تا این حرف را شنید بلند خندید. آنوقت شاخ بلندش را به آهو کوچولو نشان داد و گفت: «از شاخهای من ترسیدی؟»
آهو کوچولو گفت: «من تا حالا حیوانی با این شاخهای بزرگ ندیده بودم. غذا چی میخوری؟»
گوزن گفت: «ما گوزنها هم مثل شما آهوها علف میخوریم… ببینم، نکند خیال کردهای که ما گوزنها گوشت میخوریم.»
آهو کوچولو گفت: «اگر امروز این حرفها را به من نگفته بودی خیال میکردم که گوزن، بچه آهو میخورد.»
گوزن تا این حرف را شنید بلند خندید. آهوی مادر هم خندید.
آنها خوشحال بودند و میخندیدند که یکدفعه از دور یک شیر پیدا شد. آهو و بچه آهو و گوزن همانطور که میخندیدند، جستوخیز کردند و ازآنجا رفتند و رفتند و رفتند.
بله… وقتی هم شیر به آنجا رسید، گوزن و آهو و بچه آهو را ندید که ندید.
خُب… قصهی ما به سر رسید، کلاغه به خانهاش نرسید. بالا که بود، برف بود؛ پایین که آمد، آب شد؛ دیگر وقت خواب شد.