قصه کودکانه پیش از خواب
شیر و آب
نویسنده: مژگان شیخی
رجب خان گوسفندهای زیادی داشت. چوپانی به نام سلیمان هم برای او کار میکرد. سلیمان هرروز صبح، همراه گله به کوه و صحرا میرفت و گوسفندها را میچراند. گوسفندها جلو میافتادند. آرامآرام راه میرفتند و علفهای خوشمزه و آبدار را بااشتها میخوردند صبح تا شب کار گوسفندها علف خوردن بود و کار سلیمان مراقبت از آنها.
غروب که میشد، سلیمان گوسفندها را در جایی جمع میکرد و میگفت: «حالا گوسفندهای خوبم، موقع شیردوشیدن و بعدش هم خوابیدن است.»
گوسفندها بعبع میکردند و سلیمان دستبهکار میشد. شیر آنها را میدوشید و در ظرفی میریخت.
هر غروب، رجب خان با قاطر و ارابهاش پیش سلیمان میآمد و میگفت: «تا میتوانی به گوسفندها علف بده تا شیرشان بیشتر شود. خوب مواظبشان باش.»
بعد میرفت و از رودخانه چند سطل آب میآورد. آب را قاطی شیرها میکرد و میگفت: «خب… حالا خوب شد.»
او با این کار میخواست مقدار شیر بیشتر شود و از فروش آن پول بیشتری بگیرد.
سلیمان از کار رجب خان اصلاً خوشش نمیآمد و حرص میخورد. با خود میگفت: «این کار درست نیست. مردم پول میدهند که شیر بگیرند؛ نه آب رودخانه!»
مدتی گذشت. یک روز سلیمان با خود گفت: «بهتر است اربابم را نصیحت کنم و بگویم که اشتباه میکند. ممکن است از دستم ناراحت شود؛ ولی من باید بگویم.»
شب، ارباب آمد تا شیرها را ببرد. میخواست آب در ظرفهای شیر بریزد که سلیمان گفت: «معذرت میخواهم ارباب! شما آدم عاقل و فهمیدهای هستید؛ ولی این کار درست نیست.»
رجب خان با عصبانیت گفت: «میبینم که زباندرازی میکنی! چهکاری درست نیست؟»
سلیمان با شجاعت گفت: «اینکه آب قاطی شیر میکنی و به مردم میفروشی.»
رجب خان با خشم، سبیلهای کلفتش را با دو انگشت پیچاند و گفت: «تو فضولی نکن و به کار خودت برس! من خودم میدانم که چه میکنم.»
بعد هم ظرفهای شیر را برداشت و رفت.
سلیمان خیلی ناراحت شد. ولی با خود گفت: «من که گفتم و وظیفهام را انجام دادم. حالا خودش میداند.»
روزها گذشت، دوباره بهار شد. سلیمان مثل همیشه گله را به کوه و صحرا برده بود. هوا خوب بود. دشت سبز بود و علفها آبدار و خوشمزه بودند. گوسفندها در دامنهی کوه و میدویدند. بعبع میکردند و علفهای تازه میخوردند. کمکم هوا ابری شد. ابرهای سیاه آمدند و آسمان را پوشاندند. بارانِ تندی گرفت. سلیمان به عمرش چنان بارانی ندیده بود. باران خیلی شدید بود و در مدت کوتاهی آب از هر طرف جاری شد. سلیمان فریاد میزد: «تند باشید گوسفندها… باید هر چه زودتر ازاینجا برویم»
بعد باعجله آنها را از دامنهی کوه پایین آورد. او میخواست گوسفندها را به جای امنی برساند. باران تند شده بود و صدای رعدوبرق، گوسفندها را ترسانده بود. سلیمان هرچه تلاش میکرد، نمیتوانست آنها را در یک جا جمع کند. گوسفندها با ترس بعبع میکردند و اینطرف و آنطرف میدویدند.
سلیمان دنبالشان میدوید و فریاد میزد: «کجا میروید؟ بیایید اینجا… نترسید.»
برق شدیدی آسمان را روشن کرد. بعد صدای غرش رعدی همهجا را لرزاند. گوسفندها از ترس بهطرف پایین دره رفتند. جایی که سیل بزرگی جاری بود. گوسفندها وحشتزده به میان آب دویدند. آب خیلی زیاد بود و شیب دره تند. سلیمان اینطرف و آنطرف میدوید تا گوسفندها را نجات دهد؛ اما سیل، خیلی شدید بود. سلیمان فریاد میزد: «وای… . گوسفندهای بیچاره… خدایا چهکار کنم؟ چه سیل وحشتناکی!»
سلیمان هرچه تلاش کرد. فایده نداشت و همهی گوسفندها را آب با خود برد.
چندساعتی گذشت. سلیمان، خسته و ناامید روی سنگی نشسته بود و غصه میخورد. در این موقع، اربابش را از دور دید. او دو دستی به سرش میزد و جلو میآمد. با ناله گفت: «وای… چه بارانی! چه سیلی! گوسفندهایم؟! چرا اینجا نشستهای؟ گوسفندها چه شدند؟»
سلیمان آهی کشید و گفت: «چه بگویم ارباب! سیل همه را با خود برد!»
رجب خان محکم به سرش کوبید و فریاد زد: «همه را؟ همهی گوسفندهایم را؟»
سلیمان گفت: «بله… همه را…!»
رجب خان فریاد زد: «آخر چرا؟ چرا اینطوری شد؟ این سیل از کجا آمد و بدبختم کرد؟»
سلیمان با ناراحتی گفت: «سالها آب در شیر میریختی و به مردم میفروختی. خدا هم کارت را تلافی کرد. او هم از آسمان آب فرستاد و گوسفندهایت را با خود برد!»