قصههای هانس کریستین اندرسن
قصه کودکانه
شکوفههای سیب
ترجمه آزاد: محمدرضا شمس
به نام خدای مهربان
بهار، همهجا را غرق گل و شکوفه کرده بود. حتی روی پرچینها را. تنها شاخۀ درخت سیب کوچک هم پر از شکوفههای سرخ و صورتی شده بود. به همین دلیل با غرور تمام سرش را بالا گرفته بود، چون بهخوبی میدانست که چقدر زیبا شده است.
در همین موقع، کالسکهای گرانبها و باشکوه، از راه رسید و کنار درخت ایستاد، شاهزاده خانم جوانی در کالسکه نشسته بود، شاهزاده خانم به او نگاه کرد و گفت: «تو زیباترین شاخه گلی هستی که در دنیا وجود دارد.» شاخه درخت اصلاً تعجب نکرد. آنوقت آن را بریدند و به شاهزاده خانم دادند. شاهزاده خانم آن را زیر چتر ابریشمیاش گرفت تا نور آفتاب پژمردهاش نکند.
کالسکه به کاخ رفت، کاخی با تالارهای بزرگ و اتاقهای باشکوه و پردههای سفیدی که در پشت پنجرههای باز تکان میخوردند. آنجا پر از گلدانهای زیبا و گلهایی زیباتر از گلدانها بود. شاخۀ سیب را هم در یکی از این گلدانها، گذاشتند.
افراد زیادی در تالارهای کاخ رفتوآمد میکردند، وقتی چشم آنها به شاخه سیب میافتاد، حیرت میکردند و زیباییاش را میستودند.
بعضیها اصلاً حرفی نمیزدند و بعضیها هم بیشازاندازه حرف میزدند. شاخه سیب فهمید که انسانها هم مانند گیاهان باهم فرق دارند.
گلدانی را که شاخه سیب در آن قرار داشت، لب پنجره گذاشته بودند. پنجره باز بود و شاخه سیب ازآنجا میتوانست باغچه و حتی دورتر از آن، کشتزار را نیز ببیند. گلها و گیاهان زیادی در آنجا روییده بود و او میتوانست به آنها فکر کند.
شاخه سیب با خود گفت: «گیاهان بدبخت و ناچیز. البته که اینها با ما فرق دارند. اگر اینها کمی احساس داشتند، از خودشان خجالت میکشیدند. البته که فرق هست و باید هم باشد. وگرنه همۀ ما یکسان و برابر بودیم!»
شاخه سیب با ترحم و دلسوزی به گل قاصدکی که کنار کشتزار روییده بود، نگاه کرد و با خود گفت: «بیچاره قاصدک! دلم برایش میسوزد، چون کسی آن را نمیچیند و با آن دستهگل درست نمیکند. خوب، کاری هم نمیشود کرد. گیاهان هم مثل آدمها باهم فرق دارند.»
نور طلایی خورشید گفت: «فرق!» و شاخه پر شکوفه سیب را بوسید و در همان زمان قاصدک را هم بوسید. نور خورشید، هم گلهای باشکوه و پرارزش را بوسید و هم گلهای ناچیز و بیمقدار را.
شاخه سیب هرگز به مهر و محبت بیپایان خداوند فکر نکرده بود، او هرگز به زیبایی و خوبیهای فراموشنشدنی که در این گلهای ناچیز یافت میشد، فکر نکرده بود؛ اما اشعه طلایی خورشید این را میفهمید. او گفت: «تو هرگز جلوتر از دماغت را نمیبینی! تو روشنبین نیستی!… این گیاه ناچیزی که دلت برایش میسوزد، کجاست؟»
شاخۀ سیب گفت: «قاصدکها را میگویم! مردم آنها را زیر پا میاندازند و لگدشان میکنند. این گلها خودرو هستند و دانهشان روی جادهها به پرواز درمیآید و به لباسها میچسبد، گیاهان هرزهای هستند. من واقعاً خوشحالم که از آنها نیستم!»
در این موقع چند تا پسربچه به سبزهزار آمدند. همراه آنها بچه کوچکی بود که او را بغل کرده بودند. وقتی کودک را میان گلهای زرد قاصدک گذاشتند، او از شادی خندید و بعد با پاهای کوچکش به راه افتاد و علفها را لگد کرد و سراغ گلهای زرد قاصدک رفت و آنها را چید، او فقط گلهای زرد را میچید و از روی محبت آنها را میبوسید. بچههای بزرگتر با قاصدکها دستهگل درست کردند و دستهگلها را به هم هدیه دادند. آنها قاصدکها را فوت کردند. گلهای قاصدک مثل پروانهها به پرواز درآمدند؛ زیرا مادربزرگشان گفته بود هرکس این کار را بکند، قبل از پایان سال یک لباس نو هدیه خواهد گرفت.
نور خورشید گفت: «میبینی؟ میبینی که چقدر قشنگ است؟»
شاخه سیب گفت: «بله، برای بچهها قشنگ است!»
در آن زمان پیرزنی به سبزهزار آمد و با چاقوی بی دسته و کند خود، اطراف ریشه گل قاصدک را کند و آن را از خاک درآورد. او میخواست مقداری از ریشه گیاه را در قهوه خود بریزد و بقیه را هم به داروساز بفروشد.
شاخۀ سیب گفت: «البته زیبایی ارزش دیگری دارد. فقط گیاهان زیبا به اتاق شاهزاده خانمها راه پیدا میکنند! گیاهان نیز مانند انسانها با یکدیگر فرق دارند!»
نور خورشید از مهربانی بیپایان خداوند صحبت کرد. او گفت که خداوند تمام آفریدههای خود را دوست دارد.
شاخۀ سیب گفت: «بله! البته این نظر شماست!»
در این موقع شاهزاده خانم با یک دستهگل وارد شد. شاهزاده خانم دستهگل را با دقت بسیار میان چند برگ بزرگ پیچیده بود تا باد آنها را پرپر نکند. درحالیکه اصلاً در مورد شاخه درخت سیب چنین دقتی به خرج نداده بود، وقتی برگهای بزرگ را آهستهآهسته کنار زد، دستهگل زردرنگ قاصدک نمایان شد و تازه آنوقت بود که شاخۀ سیب فهمید چه اشتباهی کرده است. شاهزاده خانم غرق تماشای آن دستهگل زیبا شد. گلهایی که با وزش باد از بین میرفتند. او گفت: «ببینید! خداوند این گل را چه زیبا آفریده است! من این گل را در کنار شاخۀ سیب میگذارم، این دو خیلی باهم فرق دارند؛ اما هردوی آنها نشانهای از زیبایی و قدرت خداوند هستند.»
نور خورشید، گل قاصدک را بوسید. شاخۀ پر شکوفۀ سیب را هم بوسید. چنین به نظر رسید که غنچههای سیب از شرم، سرخ شدند.