قصه کودکانه
شکم قورباغه
به نام خدا
دو بچه قورباغه، کنار آبگیری بازی میکردند که یک گاو برای نوشیدن آب به آنجا نزدیک شد. در همین حال یکی از بچه قورباغهها میخواست به کناری بجَهد که زیر سم گاو قرار گرفت. آنها برای اولین بار بود که گاو را میدیدند.
بچه قورباغۀ دیگر، گریهکنان نزد مادرش رفت و گفت:
– مامان! مامان! بیچاره شدیم! خواهرم را یک دیو بزرگ در کنار آبگیر لگد کرد.
مادر قورباغهها خیلی ناراحت شد. او میخواست بداند چه موجودی بچهاش را لگدمال کرده است. وقتی از بچهاش اندازۀ دیو را شنید و فهمید که دهان این دشمن عجیب چقدر بزرگ است، به فکر فرورفت و پرسید:
– چقدر بزرگ بود؟ اینقدر؟
و مادر شکمش را باد کرد و به بچه قورباغه نگاه کرد. قورباغه کوچولو جواب داد: «نه؛ خیلی بزرگتر از این بود!»
مادر بازهم خودش را باد کرد و گفت: «خوب پس حتماً اینقدر بود؟»
– نه بازهم بزرگتر بود!
مادر نفس خود را حبس کرد و شکمش را مثل بادکنک بیرون داد و پرسید: «خوب حالا اندازۀ دیو شدم؟»
– نه بازهم بزرگتر بود!
مادر که خیلی عصبانی شده بود، بیشازاندازه هوا را به درون دهان کشید و شکمش را تا جایی که میتوانست باد کرد و پرسید: «پسرم خیلی بزرگ شدم؟ دیو حتماً اینقدر بود، نه؟»
بعد از گفتن این جمله، صدای بلندی بچه قورباغه را از جا پراند: شکم مادر پاره شده بود.
چه سرنوشت غمانگیزی!
نتیجه گیری:
منظور این قصه این است که وقتی انسان دچار مشکل می شود، برای حل مشکل خود، باید به دنبال یافتن یک راه حل منطقی باشد تا زودتر به نتیجه برسد، نه اینکه با غرور بیجا، از روشهای غلط استفاده کند و یک مشکل دیگر برای خودش درست کند.
نظر شما چیست؟ شما چه چیزهای دیگری از این قصه یاد می گیرید؟
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)