شکست باز
ترجمه و باز نویس: محمدرضا افشاری
چاپ: ۱۳۶۹
انتشارات سپیده
نگارش، بازخوانی، بهینهسازی تصاویر و تنظيم آنلاين: آرشیو قصه و داستان ايپابفا
سالها پیش بر روی کوه بلندی، باز خودخواه و مغروری آشیانه ساخته بود. باز هرروز صبح پس از طلوع آفتاب بالهای خود را از هم میگشود و برای یافتن شکار به پرواز درمیآمد.
در دامنه کوه بلندی که باز آشیانهاش را بر روی آن ساخته بود، مزرعه بزرگی قرار داشت که در آن حیوانات گوناگونی زندگی میکردند. هر بهار در این مزرعه جوجههای تازهای سر از تخم بیرون میآوردند.
مرغ و خروسها در میان حیاط و باغ مزرعه میگشتند و دانههای کوچک را از روی زمین برمیداشتند و میخوردند. مرغ حنائی رنگ و جوجههای کوچکش غذای خود را به همین شکل به دست میآوردند.
نور خورشید روی بالها و پشت باز میتابید و سایهاش را روی زمین میانداخت. چشمان تیزبین او به محلی دوخته شده بود. او با دقت به دنبال لحظه مناسبی میگشت که برای شکار بهطرف مزرعه هجوم آورد.
یکمرتبه چشم باز به جوجه کوچکی افتاد. او را برای شکار آن روز خود انتخاب کرد. بهطرف جوجه بیچاره شیرجه رفت و با چنگالهای تیز و محکمش او را از زمین جدا ساخت.
بعد از رفتن باز، جوجههای مرغ حنائی، غمگینانه به دور او جمع شدند. باز یکی از خواهران کوچک آنها را شکار کرده بود. مرغ حنائی غمگینتر از همه بود؛ اما فکر میکرد که چهکار باید بکند تا بچههایش را باز شکار نکند.
مرغ حنائی که نمیدانست بازها تنها حیواناتی را شکار میکنند که از آنها میترسند به سراغ مرغ و خروسهای دیگر رفت و به آنها گفت:
– تا کی باید بازها در جلوی چشمهای ما بچههایمان را شکار کنند؟ من تصمیم گرفتهام که دیگر اجازه ندهم باز موفق شود.
مرغ و خروسها حرفی نزدند. آنها آنقدر از باز میترسیدند که نمیدانستند چهکار باید بکنند.
روز بعد، بار دیگر سایه پرنده شکارچی بر روی علفهای سبز مزرعه افتاد. مرغ حنائی با دیدن سایه، متوجه خطر شد و سعی کرد جوجههای بازیگوش را به دور خود جمع کند.
اما انگار دیر شده بود؛ چون چشمهای تیزبین باز جوجه کوچکی را دید که از ترس خود را پشت علفهای کوتاهی پنهان کرده بود.
باز روی سنگی فرود آمد. لبخندی زد و آهستهآهسته بهطرف جوجه کوچولو رفت.
اما ناگهان صدای فریادهایی او را متوجه ساخت که بهتر است به آسمان پرواز کند. مرغ حنائی با دیدن خطری که بالای سر جوجه کوچکش ایستاده بود بدون ترس از باز بهطرف او حمله کرد. از طرف دیگر هم سگ خشمگینی پارس کنان بهطرف باز آمد.
باز مجبور به فرار شد. تمامی مرغ و خروسها و کبوترهایی که در مزرعه بودند با تعجب این صحنه را دیده بودند. جوجه کوچولو از سگ به خاطر نجاتش تشکر کرد.
سگ به او گفت:
– روزی من هم توله کوچکی داشتم که کمی بزرگتر از تو بود. توله بازیگوشی که خیلی دوستش داشتم؛ اما يك روز وقتیکه برای پیدا کردن غذا از خانه خارج شده بودم، باز بزرگی او را شکار کرد و امروز وقتیکه سایه باز را بر زمین دیدم، متوجه شدم که خطر در بالای سر موجود کوچکی در پرواز است.
مرغ حنائی رنگ هم از سگ تشکر کرد.
سگ در جواب گفت:
– من نمیدانستم که باز به دنبال شکار چه چیزی است اما همینکه تو را دیدم که آنطور باخشم بهطرف چیزی میروی، فهمیدم که باید از کدام طرف به باز حمله کنم.
آن روز و روزهای بعد، باز در آسمان مزرعه چرخید. او مثل همیشه منتظر لحظه مناسب بود، لحظهای که هیچگاه از راه نرسید؛ چون تمامی مرغ و خروسها و کبوترهای مزرعه آماده بودند تا اگر او قصد شکار کرد، همه باهم به طرفش حمله کنند.
باز روز اول – چون فکر میکرد که سگ بهزودی از آن مزرعه خواهد رفت- در انتظار ماند اما کمکم متوجه شد که حتی اگر سگ هم ازآنجا برود، حیوانهای مزرعه دیگر ترسی از او ندارند و همین کار او را مشکل میساخت؛ چون باز نمیتوانست تمامی حیوانها را شکار کند.
باز بعد از چند روز گرسنگی فهمید که دیگر در اینجا نمیتواند بماند. بالها را به هم زد و به پرواز درآمد. از روی کوهها و رودخانهها عبور کرد و به سرزمین دوردستی رفت.
بعد از رفتن باز، سگ هم آماده رفتن شد. او موقع رفتن به مرغ حنائی گفت:
– من اطمینان دارم که دیگر هیچ بازی برای شکار به مزرعه شما نخواهد آمد چون این باز، داستان نترسیدن شمارا برای بازهای دیگر هم تعریف خواهد کرد. من هم میروم تا داستان شکست باز را برای حیوانهای مزرعههای دیگر تعریف کنم. آنها هم اگر بدانند مرغ و خروسهای مزرعهای با نترسیدن، بازی را شکست دادهاند، دیگر نخواهند ترسید.
سگ بعد از گفتن این حرفها به راه افتاد. مرغ حنائی ایستاده بود و به دور شدن دوستی که به آنها در شکست دادن باز كمك کرده بود، نگاه میکرد.
پایان
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)
یادش بخیر این داستان رو زمانی که شاگرد دبستان بودم خونده بودم و بسیار برام شیرین بود