قصه-کودکانه-ایپابفا-شن-کش-و-بیل-و-آب‌پاش

قصه کودکانه: شن کش و بیل و آب‌پاش | به جای رئیس بازی، به هم کمک کنیم!

قصه کودکانه پیش از خواب

شن کش و بیل و آب‌پاش

نویسنده: مژگان شیخی

جداکننده متن Q38

به نام خدا

یکی بود، یکی نبود. در گوشه‌ی باغ بزرگی، یک انباری کوچک بود. آنجا پر از وسایل باغبانی بود. آن شب در انباری، بین شن کش و بیل و آبپاش دعوا شده بود. آن‌ها داد می‌زدند و سر هم فریاد می‌کشیدند.

بالاخره آن‌قدر سروصدا کردند که غلتک از خواب بیدار شد. چشم‌های خمارش را باز کرد و با عصبانیت گفت: «چه خبره؟ برای چی این‌همه سروصدا می‌کنید؟»

بیل، شن کش و آبپاش، هر سه باهم شروع به حرف زدن کردند. اصلاً معلوم نبود که چه می‌گویند. سروصدا بیشتر شده بود. غلتک با صدای کلفتش فریاد زد: «کافی است! این دیگر چه وضعی است؟ یکی‌یکی حرف بزنید.»

همه ساکت شدند. موتور سم‌پاش که او هم از سروصدا سرش درد گرفته بود، گفت: «آقای غلتک، دعوای آن‌ها سر این است که کدام‌یک بهترند؟ آن‌ها می‌گویند یکی باید رئیس بقیه باشد. شما که از همه بزرگ‌ترید، یکی را انتخاب کنید تا این دعوای مسخره تمام شود.»

شن کش و بیل و آبپاش فریاد زدند: «بله، بله. یکی را انتخاب کن! رئیس را انتخاب کن!»

غلتک چند لحظه فکر کرد و بعد گفت: «خیلی خب، این کار را می‌کنم. ولی باید تا فردا شب صبر کنید. فردا در باغ کارهای شما را با دقت نگاه می‌کنم. آن‌وقت می‌گویم کدام‌یک رئیس بقیه باشد. حالا دیگر همگی بخوابید تا فردا سرحال باشیم.»

همه ساکت شدند و خوابیدند. فردا صبح هوا خوب و آفتابی بود. آن روز قرار بود باغبان کارهای زیادی انجام دهد. او مشغول کار شد و زمین‌های زیادی را بیل زد و شن کشی کرد. بعد هم مقدار زیادی بذر پاشید. آن‌وقت سراغ گل‌ها رفت و به آن‌ها آب داد. درخت‌ها و گل‌ها را سم‌پاشی کرد. چمن‌ها را کوتاه کرد و راه‌ها را صاف کرد. همه‌ی وسایل آن‌قدر مشغول کار بودند که وقتی برای دعوا کردن نداشتند. وقتی شب شد، دوباره همه به انبار برگشتند. خسته بودند. ولی از کاشته شدن آن‌همه بذر و گل و تروتازه شدن باغ، خوشحال بودند. سم‌پاش پرسید: «خُب، غلتک جان، رئیس را انتخاب کردی؟ کدام‌یک از آن‌ها بهتر بودند؟»

غلتک سر بزرگش را تکانی داد و گفت: «به نظر من، همه‌ی ما به یک اندازه مفید هستیم. با کمک ما گل‌ها و گیاهان کاشته می‌شوند و بهتر رشد می‌کنند. هرکدام از ما که نباشیم، قسمتی از کار انجام نمی‌شود.»

همه ساکت بودند. غلتک صدای کلفتش را صاف کرد و ادامه داد: «وقتی کارهای همه خوب و مفید است، چرا دیگر به رئیس شدن فکر کنیم. بهتر است همه سعی کنیم تا کارهایمان را خوب انجام دهیم. حالا دیگر بخوابید. چون فردا باید گل‌ها و دانه‌های بیشتری کاشته و آبیاری شوند.»

شن کش و بیل و آبپاش به همدیگر نگاه کردند و خندیدند. سم‌پاش هم با رضایت سرش را تکان می‌داد. همه از این جواب، راضی و خوشحال شدند. آن‌ها آن‌قدر خسته بودند که خیلی زود خوابشان برد.



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *