قصه-کودکانه-شب-یک-دیدار-جالب

قصه کودکانه شب: یک دیدار جالب / بازدید از موزه حیات وحش حیوانات

قصه کودکانه شب

__ یک دیدار جالب __

 

جداکننده متن Q38

ـ نویسنده: کارلوس باسکت
ـ مترجم: سید حسن ناصری

به نام خدا

آقای معلم به بچه‌ها گفت که قرار است به دیدن موزه‌ی حیوانات بروند. کِلِر از این خبر خیلی خوشحال شد. چون تابه‌حال به موزه نرفته بود و دوست داشت حیوان‌ها را از نزدیک ببیند.

بچه‌ها همه در حیاط مدرسه جمع شدند و اتوبوس آمد و آن‌ها را به موزه برد. همه‌ی بچه‌ها از دیدن حیوان‌های عجیب‌وغریب خوشحال بودند. کلر همین‌که ویترین‌های بزرگ پر از حیوان را دید با خوشحالی داد زد: وای، چه قدر جالب!

آقای معلم به بچه‌ها گفت که قرار است به دیدن موزه‌ی حیوانات بروند

دامین از دیدن حیوان‌های عجیب و اسکلت‌ها کمی ترسیده بود؛ اما خجالت می‌کشید به بقیه چیزی بگوید. کلر پیش او آمد و گفت: «فکر می‌کنم این‌ها اسکلت حیوان‌های ماقبل تاریخ باشد» و بعد همراه دامین مشغول تماشای حیوان‌ها شد.

کلر و دامین آن‌قدر سرگرم شده بودند که متوجه رفتن بچه‌ها نشدند؛ اما یک‌دفعه متوجه شدند که همه‌جا ساکت شده. دامین با نگرانی به ساعتش نگاه کرد و گفت: «ظهر شده. الآن موزه تعطیل می‌شود.»

فکر می‌کنم این‌ها اسکلت حیوان‌های ماقبل تاریخ باشد

آن‌ها باعجله به‌طرف در خروجی موزه رفتند.

خوشبختانه اتوبوس مدرسه هنوز حرکت نکرده بود. کلر و دامین باعجله خودشان را به اتوبوس رساندند و همراه بچه‌های دیگر به مدرسه برگشتند. آن روز، روز جالبی برای آن‌ها بود.

the-end-98-epubfa.ir



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *