قصه کودکانه شب
__ یک دیدار جالب __
ـ مترجم: سید حسن ناصری
آقای معلم به بچهها گفت که قرار است به دیدن موزهی حیوانات بروند. کِلِر از این خبر خیلی خوشحال شد. چون تابهحال به موزه نرفته بود و دوست داشت حیوانها را از نزدیک ببیند.
بچهها همه در حیاط مدرسه جمع شدند و اتوبوس آمد و آنها را به موزه برد. همهی بچهها از دیدن حیوانهای عجیبوغریب خوشحال بودند. کلر همینکه ویترینهای بزرگ پر از حیوان را دید با خوشحالی داد زد: وای، چه قدر جالب!
دامین از دیدن حیوانهای عجیب و اسکلتها کمی ترسیده بود؛ اما خجالت میکشید به بقیه چیزی بگوید. کلر پیش او آمد و گفت: «فکر میکنم اینها اسکلت حیوانهای ماقبل تاریخ باشد» و بعد همراه دامین مشغول تماشای حیوانها شد.
کلر و دامین آنقدر سرگرم شده بودند که متوجه رفتن بچهها نشدند؛ اما یکدفعه متوجه شدند که همهجا ساکت شده. دامین با نگرانی به ساعتش نگاه کرد و گفت: «ظهر شده. الآن موزه تعطیل میشود.»
آنها باعجله بهطرف در خروجی موزه رفتند.
خوشبختانه اتوبوس مدرسه هنوز حرکت نکرده بود. کلر و دامین باعجله خودشان را به اتوبوس رساندند و همراه بچههای دیگر به مدرسه برگشتند. آن روز، روز جالبی برای آنها بود.