قصه کودکانه شب
__ چه آرامشی __
ـ مترجم: سید حسن ناصری
همهجا ساکت بود، برف آمده بود و بیشتر حیوانها توی لانههایشان خوابیده بودند. تنها صدایی که شنیده میشد صدای قارقار کلاغها بود. کلاغها دورهم جمع شده بودند تا باهم به دنبال غذا بروند.
یکی از کلاغها گفت: نزدیک مزرعه یک عالمه آشغال ریخته شده. شاید توی آشغالها حشره و کرمهای زیادی برای خوردن پیدا کنیم.
کلاغها همه باهم بهطرف آشغالها حرکت کردند؛ اما آنجا غذای زیادی پیدا نکردند.
کلاغی قار و قار کرد و گفت: این غذاها کم است. شاید امشب بازهم برف ببارد و هوا سردتر شود، پس باید غذای بیشتری جمع کنیم.
کلاغ دیگری گفت: بیایید به مزرعه برویم.
چند تا از کلاغها گفتند: نه، داخل مزرعه یک خروس بدجنس است. یکبار ما را حسابی کتک زد. بهتر است به باغ برویم.
کلاغها دوباره باهم بهطرف باغ حرکت کردند و تا میتوانستند غذا جمع کردند. هوا کمکم داشت تاریک میشد و آنها باید به خانه برمیگشتند. لانهی بعضی از کلاغها روی یک برج قدیمی بود و بعضی هم روی یک درخت بلند بزرگی میکردند.
کلاغها باهم حرف میزدند و قارقار میکردند و بهطرف خانههایشان میرفتند. آن شب آسمان پر از کلاغ و صدای قار و قار بود.