قصه کودکانه شب فقط یک لبخند کافی است

قصه کودکانه شب: فقط یک لبخند کافی است / کمک به دیگران

قصه کودکانه شب

__ فقط یک لبخند کافی است __

 

جداکننده متن Q38

ـ نویسنده: کارلوس باسکت
ـ مترجم: سید حسن ناصری

به نام خدا

پیرزن مهربان، آهسته‌آهسته قدم برمی‌داشت. درست مثل همه‌ی پیرمردها و پیرزن‌های نودساله در محله‌ای که پیرزن زندگی می‌کرد، همه به او مادربزرگ می‌گفتند. پیرزن همیشه لبخند می‌زد و به دیگران سیب می‌داد.

یک روز وقتی پیرزن از گردش روزانه‌اش به خانه برمی‌گشت، باد شدیدی وزید و چتر او را از دستش گرفت و سیب‌های او هم از داخل سبد حصیری‌اش روی زمین ریخت. در همین لحظه مایکل و دوستانش آن طرف خیابان در حال رفتن به خانه بودند. دوستان مایکل وقتی این اتفاق را دیدند شروع کردند به خندیدن؛ اما مایکل از کار دوستانش ناراحت شد و به آن‌طرف خیابان رفت.

باد شدیدی وزید و چتر او را از دستش گرفت و سیب‌های او هم از داخل سبد حصیری‌اش روی زمین ریخت

او چتر پیرزن را گرفت و سیب‌هایش را هم جمع کرد. پیرزن که از کمک مایکل خوشحال شده بود گفت: «ممنون پسرم.»

مایکل گفت: «خواهش می‌کنم. خوشحالم که توانستم به شما کمک کنم.»

پیرزن مهربان با همان لبخند همیشگی به مایکل گفت: «مردم به من مادربزرگ می‌گویند.»

او چتر پیرزن را گرفت و سیب‌هایش را هم جمع کرد. پیرزن از کمک مایکل خوشحال شده بود

دوستان مایکل او را صدا زدند و او از مادربزرگ خداحافظی کرد و پیش دوستانش رفت. دوستان مایکل از او پرسیدند: «او به تو پول داد؟»

مایکل جواب داد: «بیشتر از آن چیزی که فکرش را بکنید!»

یکی از دوستان مایکل به نام مارکو دوباره پرسید: «چقدر؟»

مایکل گفت: «به‌اندازه‌ی یک لبخند.»

the-end-98-epubfa.ir



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *