قصه کودکانه شب
__ فقط یک لبخند کافی است __
ـ مترجم: سید حسن ناصری
پیرزن مهربان، آهستهآهسته قدم برمیداشت. درست مثل همهی پیرمردها و پیرزنهای نودساله در محلهای که پیرزن زندگی میکرد، همه به او مادربزرگ میگفتند. پیرزن همیشه لبخند میزد و به دیگران سیب میداد.
یک روز وقتی پیرزن از گردش روزانهاش به خانه برمیگشت، باد شدیدی وزید و چتر او را از دستش گرفت و سیبهای او هم از داخل سبد حصیریاش روی زمین ریخت. در همین لحظه مایکل و دوستانش آن طرف خیابان در حال رفتن به خانه بودند. دوستان مایکل وقتی این اتفاق را دیدند شروع کردند به خندیدن؛ اما مایکل از کار دوستانش ناراحت شد و به آنطرف خیابان رفت.
او چتر پیرزن را گرفت و سیبهایش را هم جمع کرد. پیرزن که از کمک مایکل خوشحال شده بود گفت: «ممنون پسرم.»
مایکل گفت: «خواهش میکنم. خوشحالم که توانستم به شما کمک کنم.»
پیرزن مهربان با همان لبخند همیشگی به مایکل گفت: «مردم به من مادربزرگ میگویند.»
دوستان مایکل او را صدا زدند و او از مادربزرگ خداحافظی کرد و پیش دوستانش رفت. دوستان مایکل از او پرسیدند: «او به تو پول داد؟»
مایکل جواب داد: «بیشتر از آن چیزی که فکرش را بکنید!»
یکی از دوستان مایکل به نام مارکو دوباره پرسید: «چقدر؟»
مایکل گفت: «بهاندازهی یک لبخند.»