قصه-کودکانه-شب-خرس-و-شکارچی‌-ها

قصه کودکانه شب: خرس و شکارچی‌ ها / دوست خوب همیشه همراه توست

قصه کودکانه شب

__ خرس و شکارچی‌ ها __

 

جداکننده متن Q38

ـ نویسنده: کارلوس باسکت
ـ مترجم: سید حسن ناصری

به نام خدا

یک روز دو نفر که باهم خیلی دوست بودند تصمیم گرفتند به شکار خرس بروند.

آن‌ها تفنگ‌هایشان را برداشتند و به‌طرف جنگل حرکت کردند.

به جنگل که رسیدند، ناگهان یک خرس خیلی بزرگ را دیدند که روی دو تا پایش ایستاده بود و به آن‌ها نگاه می‌کرد.

ناگهان یک خرس خیلی بزرگ را دیدند که روی دو تا پایش ایستاده بود و به آن‌ها نگاه می‌کرد.

شکارچی‌ها آن‌قدر ترسیده بودند که به‌جای شلیک کردن به خرس، فرار کردند؛ اما پای یکی از آن‌ها به سنگی گیر کرد و به زمین خورد. دوستش به‌جای این‌که به او کمک کند دوید و از درختی بالا رفت.

شکارچی که روی زمین افتاده بود می‌دانست خرس‌ها با آدم‌های مرده کاری ندارند. برای همین خودش را به مردن زد. وقتی خرس به آنجا رسید کمی شکارچی را بو کرد و فکر کرد او مرده. برای همین رفت.

وقتی خرس به آنجا رسید کمی شکارچی را بو کرد و فکر کرد او مرده. برای همین رفت.

بعد از مدتی دوست شکارچی از درخت پایین آمد و گفت: چه قدر عجیب! آن خرس تو را نخورد؟!

شکارچی از روی زمین بلند شد و گفت: اما یک‌چیزی به من گفت.

دوستش پرسید: چه چیزی؟!

شکارچی با ناراحتی گفت: خرس گفت دوستی که تو را تنها بگذارد و خودش فرار کند، دوست خوبی نیست.

the-end-98-epubfa.ir



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *