قصه کودکانه شب
__ جیرجیرک و مورچه __
ـ مترجم: سید حسن ناصری
در جنگلی زیبا و سرسبز یک جیرجیرک و یک مورچه در کنار هم خانه داشتند. آنها همسایه بودند. تابستان که هوا خوب بود و آفتاب روی شاخههای درختها میتابید، جیرجیرک روی شاخهها مینشست و آواز میخواند و حسابی خوش میگذراند؛ اما مورچه همیشه کار میکرد و غذا برای خودش جمع میکرد.
تابستان کمکم تمام شد و پاییز با برگهای زرد از راه رسید و پشت سر او هم زمستان با برف و سرما و باران آمد.
حتماً خوب میدانید که در فصل زمستان پیدا کردن غذا برای حیوانات و حشرات کار سختی است. جیرجیرک قصهی ما هم که همهی تابستان را آواز خوانده بود و هیچ غذایی برای زمستانش ذخیره نکرده بود، حسابی گرسنه بود. جیرجیرک هر چه گشت نتوانست برای خودش غذا پیدا کند. در همین موقع به یاد همسایهاش مورچه افتاد و یادش آمد که مورچه تمام فصل تابستان بهجای بازی و استراحت مشغول جمعکردن غذا برای زمستانش بود. برای همین تصمیم گرفت پیش مورچه برود و از او کمی غذا قرض بگیرد.
جیرجیرک به خانهی مورچه رفت و از مورچه خواست تا کمی غذا به او قرض بدهد و قول داد با رسیدن بهار قرضش را بدهد.
اما مورچه با ناراحتی گفت: وقتی توی فصل تابستان من کار میکردم تو چهکار میکردی؟
جیرجیرک گفت: من تمام تابستان مشغول آواز خواندن بودم!
مورچه سرش را تکان داد و گفت: پس حالا هم برو و آواز بخوان و در خانهاش را بست.
جیرجیرک با ناراحتی به خانهاش برگشت. او خیلی گرسنه بود و به خاطر تنبلیاش پشیمان بود؛ اما دیگر خیلی دیر شده بود و پشیمانی فایدهای نداشت.