قصه کودکانه شب
__ جشن تولد مامان __
ـ مترجم: سید حسن ناصری
دیشب وقتی بابا به خانه آمد یک کادوی بزرگ همراهش بود. او با لبخند به ما گفت: این هدیه مال مادرتان است. میخواهم او را غافلگیر کنم پس قول بدهید که چیزی به او نگویید.
ما هم گفتیم: چشم.
صبح موقع خوردن صبحانه، بابا، با لبخند به مامان گفت: «وای، ببخشید، من روز تولدت را فراموش کردم. قول میدهم سال بعد یادم بماند» و بلند شد و گفت: میروم صورتم را اصلاح کنم و ریشم را بزنم.
مامان چیزی نگفت؛ اما، از قیافهاش معلوم بود که ناراحت شده. ما همینطور صبحانه میخوردیم و یواشکی به مامان نگاه میکردیم و توی دلمان میخندیدیم.
بعد از چند دقیقه بابا با هدیهی بزرگش به آشپزخانه آمد و آن را روی میز گذاشت و به مامان گفت: عزیزم تولدت مبارک.
مامان که حسابی تعجب کرده بود خندید و گفت: «تو من را حسابی غافلگیر کردی» و به ما نگاه کرد و گفت: «شما بچههای شیطان هم میدانستید و چیزی به من نگفتید؟!»
من و خواهرم خندیدیم. خواهرم پرسید: شما هم برای تولد پدر هدیه میگیرید؟
مامان همانطور که هدیهاش را برمیداشت جواب داد: خب معلوم است، من هیچوقت روز تولد پدرتان را فراموش نمیکنم.
راستی میتوانید حدس بزنید داخل کادو چه بود؟ نه، این یک راز است.