قصه کودکانه پیش از خواب
شادی کوچولو
به نام خدای مهربان
یکی بود، یکی نبود. دخترِ کوچولو و مهربانی بود به اسم شادی که خیلی دلش میخواست به همه کمک کند. یک روز مامان شادی برایش قصهای خواند. قصهی دختر کوچولویی که به یک پرنده که بالش زخمی شده بود کمک میکند و از او مراقبت میکند تا اینکه پرنده حالش خوب میشود و دوباره میتواند پرواز کند.
شادی توی دلش از کار دختر خوشحال بود. خیلی دلش میخواست به همهی پرندههایی که بالشان زخمی شده کمک کند تا آنها دوباره بتوانند پرواز کنند. هرروز کنار پنجره مینشست و به پرواز گنجشکهای کوچولو نگاه میکرد. گاهی هم برای آنها دانه میریخت تا بخورند و شاد باشند؛ اما هیچوقت پرندهای که بالش زخمی باشد پشت پنجرهی خانهی آنها ننشست تا شادی بتواند به او کمک کند.
مادرش میگفت: «دانه ریختن برای پرندهها هم کمک کردن و دوست داشتن آنهاست. پرندهها از این کار تو خیلی خوشحال میشوند.»
شادی کوچولو میخندید و از پشت پنجره گنجشکها را نگاه میکرد که جیکجیک میکردند و از این شاخه به آن شاخه میپریدند. شادی با خودش فکر میکرد اگر روزی میتوانست با پرندهها حرف بزند آنوقت صدایشان میکرد و به آنها میگفت که چقدر دوستشان دارد. با آنها دوست میشد و همهشان را به اتاق میآورد تا گرم شوند. ولی بیفایده بود. چون شادی نمیتوانست با گنجشکها حرف بزند و به آنها بگوید که چقدر دوستشان دارد.
یک روز شادی با مادرش به پارک رفت. شادی برای کبوترهای سفید و قشنگی که در گوشهای از پارک نگهداری میشدند دانه پاشید و به تماشای دانه خوردن آنها ایستاد.
وقتیکه سوار اتوبوس شدند که به خانه برگردند مامان شادی به او گفت: «کمک کردن به دیگران کار خیلی خوبی است. گاهی بچهها حتی به بزرگترها هم کمک میکنند.»
شادی که روی صندلی اتوبوس کنار مادرش نشسته بود پرسید: «چطوری؟»
مادرش گفت: «مثلاً تو الآن میتوانی صندلیات را به خانمی که ایستاده بدهی تا بنشیند و خودت روی پای من بنشینی. این یکجور کمک کردن و خوشحال کردن بزرگترهاست.»
شادی خندید و فوراً صندلیاش را به خانمی که ایستاده بود تعارف کرد. او که خیلی خوشحال شده بود از شادی به خاطر کار خوبی که کرده بود تشکر کرد.
از اتوبوس که پیاده شدند باهم بهطرف خانه راه افتادند. ناگهان شادی شاخهی گلی را دید که روی زمین افتاده. با تعجب آن را برداشت و گفت: «گل بیچاره! اگر همینطور روی زمین بماند حتماً خیلی زود پژمرده میشود» و بعد با خودش گفت: «حتی به گلها هم میتوان کمک کرد.»
شادی شاخهی گل را به خانه آورد، آن را توی یک ظرف آب گذاشت و تماشایش کرد. گل، خیلی قشنگی بود و خانهی کوچک آنها را قشنگتر کرده بود.
شادی پشت پنجره رفت و به گنجشکها گفت: «بیایید بیاید گل قشنگ من را ببینید، من به او کمک کردم تا زود پژمرده نشود.»
گل توی لیوان آب نشسته بود و به شادی لبخند میزند. راستی که با کمک کردن و مهربانی میتوان دوستان خوب و زیادی داشت.