قصه کودکانه شب
سکهها و قُلک
به نام خدا
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود.
روزی از روزها دو تا سکهی پنجتومانی و دهتومانی توی یک اتاق بازی میکردند. آنها گوشۀ اتاق اینور و آنور میرفتند و میگفتند و میخندیدند. در این وقت پنجتومانی به دهتومانی گفت: «میآیی ازاینجا بیرون برویم؟»
دهتومانی پرسید: «برای چی؟»
پنجتومانی گفت: «برویم یک جای بزرگتر بازی کنیم. ما باید یکجایی بهتر ازاینجا برویم.»
دهتومانی گفت: «همینطوری برویم بیرون؟ مگر میشود؟ اگر ما برای خودمان راه بیفتیم و برویم، گم میشویم و معلوم نیست آخرش چه میشود.»
پنجتومانی پرسید: «پس چهکار کنیم؟ همیشه این گوشههای اتاق بمانیم؟»
دهتومانی گفت: «بهترین جای ما قلک است. جایی که ما جمع میشویم و بعد به جای بهتری میرویم… من یکبار توی قلک رفتهام. آنجا سکهها کنار هم هستند و میگویند و میخندند.»
پنجتومانی گفت: «قلک جای بزرگی است؟»
دهتومانی گفت: «نه، قلک جای کوچکی است؛ ولی ازآنجا به جاهای خیلی بزرگتر میرویم.»
پنجتومانی گفت: «من که دوست ندارم ازاینجا به یک جای کوچکتر بروم.»
بله… پنجتومانی و دهتومانی در حال حرف زدن بودند که پسرک خانه از راه رسید. او یک قلک گِلی در دست داشت. پسرک همینطور که میآمد دهتومانی را گوشهی اتاق دید و زود آن را برداشت و گفت: «چرا دهتومانیام را گوشهی اتاق ندیده بودم؟»
بعد آن را توی قلک انداخت. دهتومانی جرینگ صدا کرد و توی قلک، کنار سکههای دیگر افتاد. پسرک پنجتومانی را ندید. برای اینکه او گوشهی اتاق زیر فرش رفته بود. با رفتن پسرک و قلک او، سکهی پنجتومانی خوشحال شد و گفت: «چه قدر خوب شد که من همراه آن دهتومانی نرفتم. اگر رفته بودم، نمیدانستم توی آن قلک چهکار کنم.»
در این وقت مادر پسرک که همان خانم خانه باشد آمد و جاروبرقی را روشن کرد. او میخواست اتاق را جارو و تمیز کند. جاروبرقی به راه افتاد. او دهانش را باز کرد و هرچه را میدید جمع میکرد. جاروبرقی آمد و آمد تا به سکهی پنجتومانی رسید. سکه خواست فرار کند؛ ولی نتوانست. جاروبرقی با صدای بلند سکه را از گوشهی اتاق توی دهانش برد. سکهی پنجتومانی فهمید که چه جای بدی آمده. آنجا پر از خاک و گردوغبار بود. همراه او همهی چیزهای کثیفی هم که توی اتاق بودند، آمدند.
چیزهایی مثل کاغذهای پاره، آشغالهای مدادتراش و چیزهای دیگر. سکهی پنجتومانی هر طور که بود خودش را گوشهای نگه داشت.
صدای جاروبرقی بلند شد؛ ولی نتوانست او را جابهجا کند. در این وقت یکدفعه جاروبرقی خاموش شد. سکهی پنجتومانی بیآنکه بخواهد، چند بار دور خودش چرخید و از دهان جاروبرقی بیرون افتاد. آنجا دوباره خانم خانه را دید. خانم پسرش را صدا زد و گفت: «پسرم! بیا اینجا».
پسرک آمد. مادرش سکه را نشان داد و گفت: «چند بار بگویم که پول را اینور و آنور نینداز؟ جای پول کجاست؟» پسرک گفت: «توی قلک.»
خانم خانه گفت: «خُب، این پنجتومانی را توی قلک بینداز.»
پسرک سکهی پنجتومانی را برداشت و آن را توی قلک انداخت.
مادرش گفت: «آفرین، دیگر هیچوقت پول و چیزهای کوچک دیگر را سر راه و اینور و آنور نینداز. لولهی جاروبرقی میگیرد و خراب میشود. آنوقت ما نمیتوانیم اتاق و خانه را تمیز کنیم.»
بله… سکهی پنجتومانی که توی قلک افتاد، دوستش دهتومانی را آنجا دید و خوشحال شد.
دهتومانی گفت: «چه طور شد که آمدی؟ تو که اینجا را دوست نداشتی؟»
پنجتومانی گفت: «نمیدانی چه شد… جاروبرقی میخواست من را با آشغالهای دیگر ببرد.»
دهتومانی گفت: «دیدی گفتم؟ باشد، دیگر ناراحت نباش. اینجا هیچکس با تو کاری ندارد. چند روز دیگر هم ازاینجا به یک جای بهتر میرویم.» بعدازاین هردو باهم خندیدند.
خُب گُل من، قصهی ما به سر رسید، کلاغه به خانهاش نرسید. بالا که بود، برف بود؛ پایین که آمد، آب شد؛ دیگر وقت خواب شد.