قصه کودکانه پیش از خواب
سُم طلا و روغن جادویی
نویسنده: مژگان شیخی
یکی بود یکی نبود. اسبی بود به نام سُم طلا. او اسب مسابقه بود؛ ولی همیشه در مسابقهها میباخت. برای همین هم صاحبش از دست او خیلی ناراحت بود.
«یارمحمد» صاحب سُم طلا بود. یک روز که او به اسطبل آمد، دوستش هم همراهش بود. یارمحمد در میان صحبتهایش به دوستش گفت: «فردا آخرین فرصت سم طلاست. اگر در این مسابقه هم ببازد، او را میفروشم.»
آنها مدتی در اسطبل ماندند و بعد از آنجا رفتند. سم طلا ماند و یک دنیا غصه. با خود گفت: «حالا چهکار کنم؟ چه بلایی سرم میآید؟»
و دو قطره اشک از چشمهایش پایین چکید. موش کوچولویی لبهی سطل آب سم طلا نشسته بود و سبیلهایش را تمیز میکرد. آقاموشه اشکهای سم طلا را دید. سرش را بالا کرد و پرسید: «چی شده؟ چرا گریه میکنی؟»
سم طلا با غصه گفت: «همیشه در مسابقهها میبازم. فردا هم مسابقه است. این دفعه اگر برنده نشوم، صاحبم مرا میفروشد.»
آقاموشه فکری کرد و گفت: «هو… م! پس اینطور! بیا باهم یک قرار بگذاریم. من به تو کمک میکنم که در مسابقه برنده شوی. در عوض من هم در اسطبل گرمونرم تو زندگی کنم. تو هم باید مواظب باشی لگدم نزنی و کاری به کارم نداشته باشی»
سم طلا گفت: «باشه، قبول؛ ولی تو چطوری میخواهی به من کمک کنی؟»
آقاموشه بهسرعت از سطل پایین دوید، به گوشهی اسطبل رفت. قوطی کوچکی پیدا کرد. رفت بیرون و چیزهایی با خودش آورد. به گوشهی تاریکی رفت و آنها را باهم مخلوط کرد. وقتی آن را به هم میزد، زیر لبی چیزهایی هم میگفت.
سُم طلا با تعجب به او نگاه میکرد. او پرسید: «چه میگویی؟»
آقاموشه گفت: «وِرد؛ یعنی کلمههای جادویی! درست کردن این روغن جادویی را موشخاتون به من یاد داده است.»
پس از مدتی به هم زدن و ورد خواندن. آقاموشه گفت: «خُب، دیگر آماده شد.»
آنوقت ظرف روغن را برداشت و کنار پاهای سم طلا ایستاد. آن را به پاهای او مالید و گفت: «روغن جادویی معجزه میکند. به تو قدرت خیلی زیادی میدهد. فردا با تمام قدرتت بدو! حتماً برنده میشوی!»
سم طلا پاهایش را به زمین کوبید و گفت: «راست میگویی! پاهایم چه قدرتی پیدا کرده!» او از همان موقع احساس میکرد خیلی قوی شده است.
آن شب گذشت. فردا یارمحمد آمد. سُم طلا را زین کرد تا به میدان مسابقه ببرد. موقع رفتن، آقاموشه گفت: «تو حتماً برنده میشوی! تمام تلاشت را بکن! روغن جادویی هم کار خودش را میکند.»
میدان مسابقه شلوغ بود. اسبها در یک ردیف ایستادند و مسابقه شروع شد. سم طلا شروع کرد به دویدن. با تمام قدرت میدوید. فکر میکرد پاهایش از همیشه قویتر است. دوید و دوید و دوید. از همهی اسبها گذشت و به خط پایان رسید. او اسب اول مسابقه شده بود. همه تعجب کرده بودند. یارمحمد از خوشحالی سر از پا نمیشناخت. تند و تند به سر و یال سم طلا دست میکشید و میگفت: «آفرین سم طلا… نمیدانم چه شده! ولی امروز معرکه کردی!»
وقتی سم طلا به اسطبل برگشت، با خوشحالی و غرور به آقاموشه گفت که برنده شده است. از او تشکر کرد و گفت: «وای چه روغنی! از این به بعد همیشه قبل از مسابقه آن روغن جادویی را به پاهای من بمال!»
آقاموشه دستی به سبیلهایش کشید و گفت: «که اینطور… ولی آن روغن، جادویی نبود. کرهی معمولی بود و پنیر که باهم قاتى کردم. وردی هم در کار نبود. این کار خودت بود، نه روغن جادویی! پس از این به بعد هم میتوانی برنده شوی!»
سم طلا با تعجب به پاهایش نگاه کرد و گفت: «پس راستیراستی خودم برنده شدم؟! روغن جادویی در کار نبود؟»
و با غرور شیههی بلندی کشید.