قصههای هانس کریستین اندرسن
قصه کودکانه
سوزن جوالدوز
ترجمه آزاد: محمدرضا شمس
به نام خدای مهربان
یکی بود یکی نبود. سوزن جوالدوزی بود که خود را از همه بهتر میدانست. او آنقدر مغرور بود که فکر میکرد یک سوزن دوخت و دوز جادویی است.
روزی سوزن جوالدوز به انگشتانی که او را گرفته بودند گفت: «مرا محکم بگیرید، میدانید که اگر به زمین بیفتم، دیگر نمیتوانید مرا پیدا کنید! آخر من خیلی ظریف و باارزش هستم!»
انگشتان او را سختتر فشردند و گفتند: «مغرور نباش» و نخ بلندی را از سوراخ سوزن عبور دادند؛ اما فراموش کردند که انتهای نخ را گره بزنند. انگشتان، سوزن را در کفش راحتی آشپزخانه که پاره شده بود فروکردند تا آن را بدوزند؛ اما سوزن شکست.
سوزن جوالدوز گفت: «نگفتم؟ نگفتم که من بسیار ظریف هستم و میشکنم!»
زن آشپز که سوزن را در دست گرفته بود، گفت: «این سوزن به درد هیچ کاری نمیخورد.»
بعد آن را به پیشبند خود فروکرد.
سوزن خیلی خوشحال شد و با خود گفت: «چه خوب! حالا من یک سنجاقسینه شدم! میدانستم که بالاخره به چنین جاه و مقامی خواهم رسید؛ زیرا اگر کسی استعداد داشته باشد حتماً به جایی که میخواهد میرسد.»
او با خود خندید. میدانم که هیچکس تابهحال خنده یک جوالدوز را ندیده است. جوالدوز در پیشبند زن آشپز خود را چون شاهزاده خانمی میدید که در کالسکهای زرین نشسته و به اطراف خود مینگرد و به تمام جهان فخر میفروشد.
جوالدوز از سنجاقی که روی پیشبند و در همسایگی او بود پرسید: «میتوانم سؤالی از شما بپرسم؟ آیا جنس شما از طلاست؟ شما ظاهر خوبی دارید. صورت و سر کوچک! اما باید سعی کنید سرتان بزرگتر بشود، خوب میدانید همه سر دارند؛ اما این سعادت نصیب هرکسی نمیشود که آشپز او را به روی سینه خود بزند.»
چون جوالدوز بیشازحد مغرور شده بود، بادی به گلو انداخت و قد راست کرد و با این کار از پیشبند آشپز به داخل آب چرب و چرک ظرفهای شسته افتاد و آشپز آن را در فاضلاب آشپزخانه ریخت.
سوزن مغرور با خود گفت: «اصلاً مهم نیست. من به یک سفر میروم، فقط امیدوارم که گم نشوم.» اما او ازآنچه میترسید به سرش آمد و به داخل یک جوی فاضلاب افتاد. با خود گفت: «بااینکه من خیلی ظریف هستم؛ ولی استعداد خوبی دارم و این خودش نعمت بزرگی است!»
آنوقت سرش را با غرور بالا گرفت. او همچنان مغرور بود و از افکار پوچ خود دست برنمیداشت. اشیاء گوناگونی مثل تراشههای چوب، خس و خاشاک و تکههای روزنامه و غیره از کنار او میگذشتند. سوزن جوالدوز با خود گفت: «ببین آنها چطور حرکت میکنند. آنها نمیدانند که چه چیز گرانبهایی در کنارشان قرار دارد. بااینهمه، من همینطور باوقار اینجا میایستم… نگاه کن! عجب تکه چوبی دارد رد میشود، حتماً فقط به خودش فکر میکند و غیر از خودش چیز دیگری را نمیبیند. عجب! آن خاشاک را نگاه کن! ببین چطوری به دور خودش میچرخد! آهای اینقدر مغرور نشو! ممکن است به سنگفرش کنار جوی بخوری و دیگر نتوانی حرکت کنی!… این هم یک تکه روزنامه که از روی من حرکت میکند، ببین بااینکه تمام نوشتههایش از بین رفته، اما هنوز باافتخار حرکت میکند… اما من متین و آرام اینجا میایستم و صبر میکنم! چون میدانم چه ارزشی دارم و به آن ایمان دارم!…»
روز بعد یک شیء درخشان کنار سوزن جوالدوز آمد، طوری که او فکر کرد آن شیء درخشان یک الماس است. به همین خاطر خودش را به آن شیء رساند و معرفی کرد. آن شیء درخشان که تکه شیشه شکسته شدهای بود، به حرفهای جوالدوز گوش میداد. جوالدوز گفت: «حتماً شما یک تکه الماس هستید؟»
تکه شیشه گفت: «آره، یک چنین چیزی باید باشم!»
و هر یک از آن دو، دیگری را گرانبها پنداشت و آنگاه هر دو شروع به درد دل کردند و از غرور و خودپسندیهایی که دیده بودند برای هم حکایتها گفتند.
جوالدوز گفت: «من در داخل جعبه دخترخانمیزندگی میکردم. این دخترخانم کارش آشپزی بود. او در هر دست خود پنج انگشت داشت. من که جز خودپسندی از این پنج انگشت چیز دیگری ندیدم. کار آنها این بود که مرا از جعبه دربیاورند و دوباره در جعبه بگذارند.»
تکه شیشه پرسید: «آیا آنها درخشش و جلایی هم داشتند؟»
جوالدوز گفت: «نه، اصلاً، آنها بسیار خودخواه و مغرور بودند. آنها پنج برادر بودند که با غرور در کنار هم ایستاده بودند، اما قد آنها باهم فرق داشت. اولی انگشت شست بود که کوتاه و چاق بود و از ردیف انگشتان دیگر بیرون زده بود. او تنها یک بند در پشت خود داشت و فقط میتوانست دولا شود. او خیلی مغرور بود و همیشه میگفت: «اگر مرا از دست مردی ببرند آن مرد دیگر نمیتواند خدمت سربازی را انجام بدهد.»
دومین انگشت، انگشت اشاره بود که همیشه خود را به چیزهای شور و شیرین میمالید تا او را لیس بزنند و یا اینکه به خورشید و ماه اشاره میکرد و آنها را نشان میداد و یا موقع نوشتن به خودکار تکیه میداد.
سومین انگشت وسطی بود که از همه انگشتها بلندتر بود و از بالای انگشتها به همه نگاه میکرد، انگشت چهارم انگشت انگشتری بود که همیشه حلقهای طلایی روی کمر خود داشت و انگشت کوچک که هیچ کاری نمیکرد و به همین خاطر مغرور بود. آنها آنقدر خودستایی کردند تا اینکه مرا در آبی که با آن ظرفها را شسته بودند انداختند و من گم شدم.»
تکه شیشۀ شکسته گفت: «و حالا من و تو اینجا نشستهایم و داریم میدرخشیم.»
در همین موقع مقدار زیادی آب در جوی جاری شد؛ طوری که آب روی آنها را گرفت و کمکم شیشه را با خود برد.
جوالدوز گفت: «او هم ازاینجا رفت، ولی من اینجا میمانم؛ زیرا من بسیار ارزشمند و ظریف هستم.»
او همچنان با غرور سر جای خود نشسته و در اندیشههای دورودراز خود غرق شده بود: «من فکر میکنم که از پرتو خورشید زاییده شدهام. چون به نظر میرسد که خورشید هرروز در زیر آب به دنبال من میگردد؛ اما افسوس که من آنقدر ظریف هستم که حتی مادرم هم نتوانست مرا پیدا کند. آه. اگر چشمم نمیشکست میتوانستم گریه کنم؛ اما نه! من نباید گریه کنم. گریه کار چیزهای مهم نیست.»
چند روز بعد، چند پسربچه به آنجا آمدند و مشغول گشتن شدند. آنها چند میخ کهنه و زنگزده و مقداری پول خرد و خردهریزهایی دیگر از توی جوی پیدا کردند. اگرچه این کار خوبی نبود. یکی از بچهها که سوزن به انگشتش فرورفته بود فریاد زد: «آخ چه همراهی!»
سوزن جوالدوز گفت: «من همراه تو نیستم! من یک جوالدوز هستم!» اما کسی حرفهای او را نشنید. رنگ سوزن بهتدریج سپاه شده بود و این سیاهی او را لاغرتر نشان میداد، به همین دلیل او گمان میکرد که خیلی ظریفتر از قبل شده است.
پسربچهها که هنوز داخل جوی آب را میگشتند، همگی باهم گفتند: «بچهها نگاه کنید. یک پوست تخممرغ روی آب میآید.» سپس آن را گرفتند و سوزن جوالدوز را درون پوست تخممرغ فروکردند.
جوالدوز گفت: «چه جالب! پوستۀ سفید در برابر سوزن سیاه چه جلوهای دارد. با این حساب دیگر همه مرا میبینند. امیدوارم که دچار دریاگرفتگی نشوم.»
اما او دچار دریاگرفتگی نشد. جوالدوز با خود گفت: «کسی که سوار کشتی میشود باید دلی قوی داشته باشد تا از دریاگرفتگی و دل به هم خوردگی در امان بماند. در این صورت میتواند اندکی خود را برتر از دیگران بداند.»
و ادامه داد: «من با این افکار هرگز دچار دریاگرفتگی نمیشوم، زیرا هرکس که ظریفتر باشد بهتر میتواند دریانوردی را تحمل کند.»
در همین موقع یک ارابه دستی از روی او گذشت. پوسته تخممرغ ترقی کرد و شکست. جوالدوز گفت: «آخ چقدر سنگین بود! ببین چطور کشتی مرا له کرد. الآن دچار دریاگرفتگی میشوم. دارم میشکنم. الآن از بین میروم.»
اما باوجود سنگینی ارابهای که از روی او گذشته بود او نشکست. دچار دریاگرفتگی هم نشد. فقط دراز به دراز روی زمین خوابید. البته برای همیشه!