قصه کودکانه
سه تا دوست
یکی بود، یکی نبود. یک کفشدوزک بود که خال نداشت. یک شاپرک بود که بال نداشت. یک جیرجیرک هم بود که حال نداشت.
یک روز، کفشدوزک بیخال و شاپرک بیبال و جیرجیرک بیحال به هم رسیدند. از حال و احوالِ هم پرسیدند. حرفی زدند و حرفی شنیدند.
کفشدوزک: «گفت چه حالی، احوالی؟ یک کفشدوزک بیخال چه دردی میخورد؟»
شاپرک آهی کشید و گفت: «پس من چه بگویم؟! یک شاپرک بیبال چه فایدهای دارد؟»
جیرجیرک هم خمیازهای کشید و گفت: «من از هردوی شما بیچارهترم، چونکه اصلاً حال و حوصله هیچ کاری ندارم.»
آنوقت هر سه تا نشستند و به حال روز هم گریه کردند. بعد هم تصمیم گرفتند که سر به کوه و بیابان بگذارند تا دیگر کسی آنها را نبیند.
هر سه راه افتادند. رفتند و رفتند تا به بیابان رسیدند. یک گوشه نشستند. چشمهایشان را بستند و غصه خوردند.
روز رفت و شب آمد. ناگهان شاپرک از جا پرید. چونکه با شاخکهایش، صدای گریهای شنید داد کشید: «آهای، کیه که گریه میکند؟»
کفشدوزک گفت: «من نیستم!»
جیرجیرک گفت: «من هم نیستم!»
مورچه سیاه کوچولویی از راه رسید و گفت: «منم که گریه میکنم. چونکه مادرم را گم کردهام.»
شاپرک گفت: «تو کجا؟ اینجا کجا؟ مادرت رفته کجا؟»
مورچه کوچولو گفت: «مادرم رفته به دنبال غذا.»
کفشدوزک گفت: «گریه نکن کوچولو. مادرت میآید و پیدایت میکند.»
مورچه کوچولو گفت: «نه، نمیتواند! او مرا روی گلبرگ گل سرخ نشانده بود تا توی تاریکی پیدایم کند؛ اما باد آمد و گلبرگ را با خودش برد. حالا دیگر مادرم نمیتواند مرا ببیند.»
کفشدوزک فکری کرد و گفت: «بیا بنشین روی پشت من. رنگ من هم مثل گلبرگ گل سرخ است. مادرت مرا میبیند و به سراغت میآید.»
مورچه کوچولو خوشحال شد. روی پشت کفشدوزک نشست و منتظر ماند تا مادرش بیاید؛ اما مدتی گذشت و از مادرش خبری نشد. مورچه کوچولو دوباره گریهاش گرفت. زار و زار و زار گریه کرد و گفت: «من مادرم را میخواهم!»
جیرجیرک گفت: «گریه نکن کوچولو! چشمهایت را ببند و بخواب تا مادرت بیاید.»
مورچه کوچولو گفت: «نه، نمیتوانم! چون مادرم نیست که برایم لالایی بخواند.»
جیرجیرک فکری کرد و گفت: «خُب، من هم بلدم بخوانم. گوش کن!» بعد هم شروع کرد به جیرجیر کردن.
مورچه کوچولو به آواز قشنگ جیرجیرک گوش کرد و کمکم خوابش برد.
مدتی دیگر گذشت. دوباره شاپرک از جا پرید. چونکه با شاخکهایش صدایی شنید.
این صدا، صدای مورچه خانم بود. او بچهاش را صدای کرد.
شاپرک داد کشید: «مورچه خانم، بیایید اینطرف! بچه شما اینجاست.»
مورچه خانم از آن دور، صدای شاپرک را شنید. دور خودش چرخید. خوب نگاه کرد. رنگ قرمز کفشدوزک را دید. خیال کرد که گلبرگ گل سرخ است. دوید دوید تا به او رسید. بچهاش را بغل کرد و بوسید.
مورچه کوچولو توی بغل مادرش، از خواب پرید. خوشحال شد و خندید. بعد هم کفشدوزک را به مادرش نشان داد و گفت: «ببین مامان، درست رنگ گلبرگ گل سرخ است!»
مورچه خانم، تازه کفشدوزک را دید. اول تعجب کرد و بعد خندید. به کفشدوزک گفت: «ایوای! من خیال کردم شما گلبرگ گل سرخ هستید. چه رنگ قشنگی دارید! راستی، اگر شما نبودید، من چطور بچهام را پیدا میکردم؟»
مورچه کوچولو جیرجیرک را هم به مادرش نشان داد و گفت: «او برایم لالایی خواند تا خوابم برد.» مورچه خانم به جیرجیرک نگاه کرد و گفت: «حتماً صدای شما خیلی قشنگ است، وگرنه بچهام خوابش نمیبرد!»
مورچه کوچولو شاپرک را به مادرش نشان داد و گفت: «او هـم بـا شاخکهایش گریه من را شنید و صدایم زد.»
مورچه خانم به شاپرک گفت: «بهبه! راستی که چه شاخکهای خوبی دارید! اگر شما نبودید، بچهام در بیابانم گم میشد!» بعد، مورچه خانم از سه نفر دوست قصه ما خداحافظی کرد. دست بچهاش را گرفت و رفت.
کفشدوزک و شاپرک و جیرجیرک به هم نگاه کردند و خندیدند.
کفشدوزک گفت: «پس یک کفشدوزک بیخال هم به درد کارهایی میخورد!»
شاپرک گفت: «یک شاپرک بیبال هم فایدههایی دارد!»
جیرجیرک هم گفت: «یک جیرجیرک بیحال هم اصلاً بیچاره نیست!»
آنوقت هر سه تا دوست، با یک دنیا امید و خوشحالی به راه افتادند. راهی را که آمده بودند، برگشتند. به خانه و دوستانشان رسیدند و زندگی خوب و خوش و تازهای را شروع کردند.