قصه کودکانه پیش از خواب
سه ارثیه
نویسنده: برادران گریم
مترجم: سپیده خلیلی
مردی سه پسر داشت. روزی سه پسرش را صدا کرد و به اولی یک خروس، به دومی یک داس و به سومی یک گربه داد. بعد به آنها گفت: «من دیگر پیر شدهام و مرگم نزدیک است. برای همین میخواهم آیندهی شما را تأمین کنم. چیزهایی که به شما دادم، به نظر بیارزش میآید؛ ولی ارزش این چیزها بستگی به استفادهی عاقلانهی شما از آنها دارد. هر یک از شما باید دنبال کشوری بگردید که این چیزها در آنجا نایاب باشد؛ آنوقت شانس به شما رو میکند.»
پدر مُرد و پسر بزرگ، خروسی را برداشت و از آنجا رفت. به هر جایی که رفت، همه خروس دیده بودند و به نظر آنها خروس چیز نایابی نبود. شهرهای زیادی میدید که خروسها روی برجها نشستهاند و با حرکت باد خودشان را میچرخانند. در دهکدهها صدای خروسها به گوش میرسید. کسی نبود که از دیدن خروس تعجب کند. به نظر میرسید که امکان ندارد خروس برای او شانس بیاورد.
پسر بازهم رفت و رفت تا اینکه روزی وارد یک جزیره شد. مردم این جزیره خروس ندیده بودند و حتی معنی قسمتبندی زمان را هم نمیدانستند. آنها فقط میدانستند که چه وقت صبح و چه وقت شب است؛ اما اگر کسی شب خوابش نمیبرد، نمیدانست کی صبح میشود.
پسر گفت: «ببینید چه حیوان مغروری است! یک تاج قرمز یاقوتی روی سرش دارد. شبها سه بار بهطور منظم شما را صدا میزند و وقتیکه برای بار سوم صدا بزند، نشانهی این است که صبح شده و بهزودی خورشید طلوع خواهد کرد؛ اما اگر در روز روشن آواز بخواند، معنیاش این است که وضعیت هوا تغییر خواهد کرد.»
مردم از خروس خوششان آمد؛ یک شب تا صبح نخوابیدند و با شادی بسیار شنیدند که چطور خروس سه ساعت با صدای بلند و رسا زمان را اعلام کرد. مردم پرسیدند: «این حیوان را میفروشی؟ برای آن چقدر پول میخواهی؟»
پسر جواب داد: «بهاندازهی بار یک الاغ، طلا میخواهم.»
همه باهم فریاد زدند: «برای حیوان به این باارزشی چه پول کمی میخواهی.» بعد با کمال میل، هر چه او خواسته بود، پرداختند. وقتیکه پسر با آنهمه ثروت به خانه برگشت، برادرانش حیران ماندند. برادر دومی میگفت: «خوب حالا من میخواهم راه بیفتم و ببینم که میتوانم داسم را به این خوبی بفروشم یا نه.»
پسر هرکجا که میرفت، به دهقانهایی برمیخورد که داسی به خوبی داس او روی شانه داشتند. سرانجام به جزیرهای رسید که مردمش چیزی از داس نمیدانستند. در آن جزیره وقتیکه گندم میرسید، مردم توپ جنگی را جلو مزرعههای خود میگذاشتند و به گندمها شلیک میکردند؛ اما نمیتوانستند به نشانهگیری توپها اطمینان کنند؛ چون بعضی وقتها توپ خطا میرفت و گاهی بهجای اینکه به ساقهی گندمها بخورد، به گندمها میخورد. درنتیجه… فصل برداشت محصول، همیشه عدهی زیادی زخمی میشدند.
پسر به مزرعهای رفت و بیسروصدا و بهسرعت، گندمها را درو کرد. از تعجب نفس مردم بند آمده بود. آنها حاضر شدند که داس را به هر قیمتی بخرند. پسر یکبار اسب، طلا از آنها خواست.
سرانجام، نوبت به برادر سومی رسید که گربه را به جای درستی ببرد. او هم مثل دو برادر دیگر از جایی به جایی رفت و هر جا که رسید، آنقدر گربه زیاد بود که بچهگربهی او در میان آنها گم میشد. عاقبت، با یک کشتی به جزیرهای رفت و شانس آورد که آنجا کسی گربه ندیده بود. در آن جزیره آنقدر موش بود که غذا را از دست مردم میربودند و میخوردند. موشها روی میزها و نیمکتها آزادانه راه میرفتند و میرقصیدند. توی هر خانهای تعداد زیادی موش بود. مردم از آزار و اذیت موشها جیغوداد میکردند. حتی پادشاه هم در قصرش از آزار موشها در امان نبود. موشها به همهجا سَرَک میکشیدند و هر چه را که میتوانستند گاز بگیرند، با دندانهایشان خرد میکردند.
پسر که این وضع را دید، گربه را رها کرد. گربه هم شکار موشها را شروع کرد و خیلی زود چند خانه از وجود موشها پاک شد. مردم از پادشاه خواهش کردند که آن حیوان عجیب را برای کشورش بخرد. پادشاه با کمال میل پذیرفت و یک قطار که بارش طلا بود، به برادر سومی داد و او با گنج بزرگش به خانه برگشت.